هدایت شده از 'پریزاد غزل'
_ خالِ کنج لب دنیا، تو مرا قصه بخوان
_ قصه را از قفسِ تن به تو آغاز کنم؟
_قایقی باش که پارو بزنم غصه ی خویش
_ سر این راز برای دل تو باز کنم؟
_ چه پریشان شده ای، تکیه به فردا زده ای
_ مانده ام تا برسد یار و فقط ناز کنم
_ یار، بیمار ولی در نظرت مهره ی مار؟
_ دل به اغیار مده، نغمه ی تو ساز کنم
_ دل من در گرو سبزی کوهستان شد
_ سبزی حوصله را، کودک شب باز کنم
_ باز کن راه معما، برسان معجزه را
_ صبر کن پنجه ی خورشید تو را باز کنم
-پریزاد کارنتیان.
این که کسی قصد دلگرم کردن آدمی را داشته باشد اصلا چیز کمی نیست. خصوصا اگر آدمی باشد که به طور معجزه آسایی، هنوز دوستت دارد ...
- فیلیپ راث
تیک تاک ساعت مدام در رفت و آمد بود
غریبانه و پاورچین انسانوار در ایستگاههای
زندگی توقفی میکرد و دوباره به مقصد به حرکت می افتاد.
منظرهی ساعت بیهیچ تصوری آدمی را تا عمق خاطرات گذرنده در خود میبلعید؛
ستونهایی از تاریخ رویدادها در پوستهای از خیال میساخت
و سپس بادی را در ارتفاعات راهی میکرد
تا ستون خاطرات را براساس تاریخ و همراه با قدمهای ساعت از فراز تخریب کند.
-
در مسیر خانه
با وجود تمام فشارها و سختی ها همچنان
با ذوقی که در چشمانش بیداد میکرد به
مغازهای که در کنج کوچه همچون زیردریایی به اعماق اقیانوس ذهنها سفر میکرد نگاهی انداخت،به طرف آن رفت و روبهروی قفسههای پشت شیشه ایستاد،
در ذهنش نقشههایی از مسیرهای پرپیچ و خم زنگیش ساخت و یکی یکی شخصیتهای کتابهای قبلیش را به آن اضافه کرد، و آمادهی انداختن لنگر برای شروع یک تصویرسازی جدید شد
که ناگهان خیالی شکافنده از اعماق دریا به روی آب آمد:
از آب روان چه گویمت
که گه ریزان و گه بیزار
گو کلبهی او بود سیارهی دُرّی؛
در ره او باش که ممنوعهی حالم
در دست خدایی است.
وز او مگو حرف جفایی
-
نمی دانستیم. نمی خواستیم که بدانیم. هیچ وقت نپرسیدیم. تمام کاری که می خواستیم انجام دهیم، حالا که به دنیا بازگشته بودیم، فراموش کردن بود.
امپراطور هراس – جولی اتسوکا
در فروغ پریشان ذهن به یاد اوردم که دردها و فراغها تنها از آن آدمیزاد است و بس.
در افقهای قلب نوای آهنگین و غمناک درد برخواست و به تایید ذهن خرواری از قطرات را از مسیرهایی گذراند و در جایگاه موقتی،چشم گذاشت،
حرکات بدن کم کم توقفی پیشه کردند و دست حرکات ماهرانهی خود را برای تسکین غم به میان اورد،
باوری چشمگیر و آسمان نواز از قطعه زمینی کوچک به فرسنگهای دور پخش شد؛
تا اینکه غروبِ گلگون به تیری کشید و رنگِ جواهریاش با فضای شب آمیخته شد،
تعجب،در دلها شکل گرفت اما تردید مانع گسترشش شد.
تمسخر انکار شد و با گذشت قدمهای اندک عقربه
صدا،قطرات،تاریکی،هالهی سفید،قرمزی،حتی خموشی ماه و... در زمانی کوک شده غُرشی به پا کردند.
همگان با خوف به لانهای رفته،قلب خود را به آغوش کشیده
ذهن خود را پنهان کرده و جسمهایشان را فراخوانده؛
اما سکوت،سکوت در درون ادمیزاد با نوایِ خشم آسمان همصدا شد،
سپس درهای خود باوری از درون وجود ادمی زاد به بیرون رانده شد
و وجود،صدراتِ درد، همگانیاست را برگزید تا ادعا فرو بنشیند و غمهای تنها زده یار خود را بپذیرند.
-
او تنها بود. کی تنها نیست؟ میخواهم بدانم. و این شامل حال آنهایی هم میشود که کسی را دارند اما متوجه تنهاییشان نیستند.
در – ماگدا سابو