eitaa logo
شُــروق‌ الشمس.
133 دنبال‌کننده
110 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌"بزرگترین افسوس آدمی این است که می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می‌توانست اما نخواست" - میشنوم: https://daigo.ir/secret/42225565
مشاهده در ایتا
دانلود
من میل دارم که زندگی کنم و خوشبخت باشم. می‌دانم که اگر پوچی و بی‌معنایی را تا پایانِ نتایجِ منطقی‌اش پیش ببریم نه می‌توانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی بکنیم. من مثل همه مردمم. کالیگولا – آلبر کامو
دوستان... اگه تونستید ما بین دعاهاتون برای منم دعا کنید:) و اگر برخورد بدی و...ازم سر زده لطفا حلال کنید.
شُــروق‌ الشمس.
صبح هنگام به وقت گلاویزی صبح و شب نزدیک به قرارِ قرارداد زمین، یعنی طلوع دیواری پرچین شده از ساحره‌ه
قدرت در معنای کیمیایی می‌زیست و مهربانی در شکوفه‌های لبخند‌. نبردی میان کودک بغض و لب‌خند به پا شد. ایزد در جایی میان زمبن و آسمان در قلب آدمیان، و در خلوتگاه چشم قالیچه‌ای با ابریشمی آبی پهن کرد‌، و در تکیه‌گاه خود به نمایش‌نامه‌ای زنده خیره شد. سکوت،در همهمه‌ی نبرد نهفته بود تا در اوج به غرش در آید؛ اما در نبردِ تن به تن رقبای دیرینه،بُرد و باختی حاصل نشد، چرا که زندگانی هیچ‌گاه موافق روی خوش آدمی‌زاد نبود، تاخت و تازش به علاقه‌اش وابسته بود و گاه مسیرش را به رفاه مایل میکرد و گاه به دیدار دره‌ی غم و دلهره میرفت. اما رسالت زندگی چه بود؟ اشک؟ قهقه؟ پس خدایش در جواب گفت: . فَقالو عَلی الله تَوَکَّلنا . سرانجام مرادِ دل در سکون و خاموشی به حکم ایزد روی آورد و باورش را با اِنَّ الله عَلی کُلِّ شَی قَدیر در آمیخت، تا زندگی کاهی‌اش را به سوی حق سوق دهد. -
شگفت‌آور است که انسان فقط با پیروی از احساساتش زندگی کند، زیرا در این صورت به پرچمی می‌ماند که تابع وزش نسیم است. برف بهاری – یوکیو می‌شیما
ماورای غیب،در رویای خاکستریِ ابهام محو و حبس شده بود، زمان موعود به وقت گرگ و میش اعلام شد و سربازانِ مدهوش با اجبار و زور وارد خراب‌آبادی متروک شدند. در آن زمان کرکره‌ی امیدِ زندگان به عرش می‌رسید و وهم و ترس همچون موریانه‌ای به درونشان هجوم می‌آورد. آبادی تنها از نمای بیرونی زنده‌ بود، و اما درون آن میدانی داشت آغشته به خون اطفال و چوبه‌ی داری که به بلع ذوق کودکان مشغول بود. بر روی دیواره‌ها ریسه‌های رنگین محو شده و کدورت‌های آویزان جایگزین شده‌ بود.
عاقبت،کاخ بی‌نیازی چنان سایه‌ای بر آبادی انداخت که انگار سالیان درازی‌ است خبری از شمسِ پشت ابر و قمر شب‌تاب نیست؛ گویی خرافات، حرص و ولع و دروغ انجا را در محاصره‌ی خود گرفته‌اند.
آشپزخانه‌ی کاخ مدام غذایی با طعم کینه و غرور و تکبر نذر و خیراتِ سلامتیِ شاه اعظم،مار دو سر می‌کرد. و اما آدمیان؛ در بستر خود خفته و درخیال دِرَمَک‌های پنهان، سطر‌ها می‌بافند. بی خبر از آنکه حساب باطنشان غرق در حیله‌ و مکر دو رویان شده، و تنها بازمانده‌، عقل و خرد را با قُل و زنجیر پشت میله‌های آهنینِ هوی‌وهوس زندانی کرده تا ورای ماورا در پی روشنایی به فروغ نرسد.