شُــروق الشمس.
صبح هنگام به وقت گلاویزی صبح و شب نزدیک به قرارِ قرارداد زمین، یعنی طلوع دیواری پرچین شده از ساحرهه
قدرت در معنای کیمیایی میزیست و مهربانی در شکوفههای لبخند.
نبردی میان کودک بغض و لبخند به پا شد.
ایزد در جایی میان زمبن و آسمان در قلب آدمیان، و در خلوتگاه چشم قالیچهای با ابریشمی آبی پهن کرد،
و در تکیهگاه خود به نمایشنامهای زنده خیره شد.
سکوت،در همهمهی نبرد نهفته بود تا در اوج به غرش در آید؛
اما در نبردِ تن به تن رقبای دیرینه،بُرد و باختی حاصل نشد،
چرا که زندگانی هیچگاه موافق روی خوش آدمیزاد نبود، تاخت و تازش به علاقهاش وابسته بود و گاه مسیرش را به رفاه مایل میکرد و گاه به دیدار درهی غم و دلهره میرفت.
اما رسالت زندگی چه بود؟
اشک؟ قهقه؟
پس خدایش در جواب گفت:
. فَقالو عَلی الله تَوَکَّلنا .
سرانجام مرادِ دل در سکون و خاموشی به حکم ایزد روی آورد
و باورش را با اِنَّ الله عَلی کُلِّ شَی قَدیر در آمیخت، تا زندگی کاهیاش را به سوی حق سوق دهد.
-
شگفتآور است که انسان فقط با پیروی از احساساتش زندگی کند، زیرا در این صورت به پرچمی میماند که تابع وزش نسیم است.
برف بهاری – یوکیو میشیما
ماورای غیب،در رویای خاکستریِ ابهام محو و حبس شده بود،
زمان موعود به وقت گرگ و میش اعلام شد
و سربازانِ مدهوش با اجبار و زور وارد خرابآبادی متروک شدند.
در آن زمان کرکرهی امیدِ زندگان به عرش میرسید و وهم و ترس همچون موریانهای به درونشان هجوم میآورد.
آبادی تنها از نمای بیرونی زنده بود،
و اما درون آن میدانی داشت آغشته به خون اطفال و چوبهی داری که به بلع ذوق کودکان مشغول بود.
بر روی دیوارهها ریسههای رنگین محو شده و کدورتهای آویزان جایگزین شده بود.
عاقبت،کاخ بینیازی چنان سایهای بر آبادی انداخت که انگار سالیان درازی است خبری از شمسِ پشت ابر و قمر شبتاب نیست؛
گویی خرافات، حرص و ولع و دروغ انجا را در محاصرهی خود گرفتهاند.
آشپزخانهی کاخ مدام غذایی با طعم کینه و غرور و تکبر نذر و خیراتِ سلامتیِ شاه اعظم،مار دو سر میکرد.
و اما آدمیان؛
در بستر خود خفته و درخیال دِرَمَکهای پنهان، سطرها میبافند.
بی خبر از آنکه حساب باطنشان غرق در حیله و مکر دو رویان شده،
و تنها بازمانده، عقل و خرد را با قُل و زنجیر پشت میلههای آهنینِ هویوهوس زندانی کرده تا ورای ماورا در پی روشنایی به فروغ نرسد.
سَکَنهگاه به دیاری خاموش و سوخته میمانست که چون اعجازِ سایر سرزمینان به آن هجوم آورده،فرهنگ و اصالت خود را به دست غربت سپرده است.
و راوی در پسِ گمگشتگی بشر میگوید:
از آدمیزاد در عجبم
که پیوسته در حال گریزِ از خویش است؛
به راستی که تاریخچهی دلش را در میان بحبوحه و شور کنونی گم کرده.
چه فایده ای دارد که آدم همهاش در گذشته زندگی کند؟ دارد؟چه فایدهای دارد که آدم به چیزهایی بچسبد که دیگر وجود ندارند.
میوه خارجی – جوجو مویز
عزیزکم
عزیزِ خسته
تو را در میان پلکانهای متلاطم رنج یافتم.
ژرفای غم ردپای ماندگاری لبخندت را کنار زده و سیاهی را همنشین ساخته.
تو را چه شد که ملجا را سبک شمردی و دریچهی رویت را به روی سبزی درختان بستی،
و افسانهی یار را به دست نسیان سپردی؟