آشپزخانهی کاخ مدام غذایی با طعم کینه و غرور و تکبر نذر و خیراتِ سلامتیِ شاه اعظم،مار دو سر میکرد.
و اما آدمیان؛
در بستر خود خفته و درخیال دِرَمَکهای پنهان، سطرها میبافند.
بی خبر از آنکه حساب باطنشان غرق در حیله و مکر دو رویان شده،
و تنها بازمانده، عقل و خرد را با قُل و زنجیر پشت میلههای آهنینِ هویوهوس زندانی کرده تا ورای ماورا در پی روشنایی به فروغ نرسد.
سَکَنهگاه به دیاری خاموش و سوخته میمانست که چون اعجازِ سایر سرزمینان به آن هجوم آورده،فرهنگ و اصالت خود را به دست غربت سپرده است.
و راوی در پسِ گمگشتگی بشر میگوید:
از آدمیزاد در عجبم
که پیوسته در حال گریزِ از خویش است؛
به راستی که تاریخچهی دلش را در میان بحبوحه و شور کنونی گم کرده.
چه فایده ای دارد که آدم همهاش در گذشته زندگی کند؟ دارد؟چه فایدهای دارد که آدم به چیزهایی بچسبد که دیگر وجود ندارند.
میوه خارجی – جوجو مویز
عزیزکم
عزیزِ خسته
تو را در میان پلکانهای متلاطم رنج یافتم.
ژرفای غم ردپای ماندگاری لبخندت را کنار زده و سیاهی را همنشین ساخته.
تو را چه شد که ملجا را سبک شمردی و دریچهی رویت را به روی سبزی درختان بستی،
و افسانهی یار را به دست نسیان سپردی؟
لحظهای به قاصدک نگاه کن
ساکت و ماندگار،تنها و دلخوش
در پی قرابت با روشنی از کنار فعل ماضی میگذرد.
به سراچهی کودکیاش نظری میکند
مرغابیهایِ لب حوض،برگهای آواره،دَر چوبی،پردههای پریشان در هوا
و خندههای پیرِ بزرگ با گلهای گلچینشدهی روسریاش،بیگمان رنجشی داشت، رنجشش کو؟
[تمام چین و چروکهای زیر چشم و روی پیشانی و دستش خبری از قصههای مادربزرگ میداد اما در جوار خالقش رنجشش چیست؟رنجشش کو؟]
به قاصدک نگا کن
که از بطنِ ماجرا مِهر امید را به درون خویش لبریز میکند
و غیبت ماضی را به لطایفی شیرین بدیل؛
سپس خود را با نسیمی متبحِّر همسفر میکند و پیوسته میخواند:
غمگسارم
آهسته میگویم تو ناطور و منم شیارک چمنزاد.
سرنوشت این است که هیچ گاه نمیتوانم به گذشته برگردم تا اتفاقات رخ داده را عوض کنم، ولی دست کم میتوانم تکلیف زمان حال را مشخص کنم و آیندهای جدید بسازم. باید به جایگاهی برسم که کوچکترین حسرتی از روزهای گذشتهام نداشته باشم.
نامههای رز – کلاریس سابار
دغدغه
توصیف قایقی است که بر بادبانهای خویش سوار است و از کمین بالهای بادبادک به آرامی میگذرد،
و فرسنگهایی است که سوار بر شتری ذلول از تنگههایی باریک و باریکتر میگذرد.
دغدغه،رویای دو چشم پر ستارهی او در بیابانی خاموش است که طاقت وصال را با خود حمل میکند