سَکَنهگاه به دیاری خاموش و سوخته میمانست که چون اعجازِ سایر سرزمینان به آن هجوم آورده،فرهنگ و اصالت خود را به دست غربت سپرده است.
و راوی در پسِ گمگشتگی بشر میگوید:
از آدمیزاد در عجبم
که پیوسته در حال گریزِ از خویش است؛
به راستی که تاریخچهی دلش را در میان بحبوحه و شور کنونی گم کرده.
چه فایده ای دارد که آدم همهاش در گذشته زندگی کند؟ دارد؟چه فایدهای دارد که آدم به چیزهایی بچسبد که دیگر وجود ندارند.
میوه خارجی – جوجو مویز
عزیزکم
عزیزِ خسته
تو را در میان پلکانهای متلاطم رنج یافتم.
ژرفای غم ردپای ماندگاری لبخندت را کنار زده و سیاهی را همنشین ساخته.
تو را چه شد که ملجا را سبک شمردی و دریچهی رویت را به روی سبزی درختان بستی،
و افسانهی یار را به دست نسیان سپردی؟
لحظهای به قاصدک نگاه کن
ساکت و ماندگار،تنها و دلخوش
در پی قرابت با روشنی از کنار فعل ماضی میگذرد.
به سراچهی کودکیاش نظری میکند
مرغابیهایِ لب حوض،برگهای آواره،دَر چوبی،پردههای پریشان در هوا
و خندههای پیرِ بزرگ با گلهای گلچینشدهی روسریاش،بیگمان رنجشی داشت، رنجشش کو؟
[تمام چین و چروکهای زیر چشم و روی پیشانی و دستش خبری از قصههای مادربزرگ میداد اما در جوار خالقش رنجشش چیست؟رنجشش کو؟]
به قاصدک نگا کن
که از بطنِ ماجرا مِهر امید را به درون خویش لبریز میکند
و غیبت ماضی را به لطایفی شیرین بدیل؛
سپس خود را با نسیمی متبحِّر همسفر میکند و پیوسته میخواند:
غمگسارم
آهسته میگویم تو ناطور و منم شیارک چمنزاد.
سرنوشت این است که هیچ گاه نمیتوانم به گذشته برگردم تا اتفاقات رخ داده را عوض کنم، ولی دست کم میتوانم تکلیف زمان حال را مشخص کنم و آیندهای جدید بسازم. باید به جایگاهی برسم که کوچکترین حسرتی از روزهای گذشتهام نداشته باشم.
نامههای رز – کلاریس سابار
دغدغه
توصیف قایقی است که بر بادبانهای خویش سوار است و از کمین بالهای بادبادک به آرامی میگذرد،
و فرسنگهایی است که سوار بر شتری ذلول از تنگههایی باریک و باریکتر میگذرد.
دغدغه،رویای دو چشم پر ستارهی او در بیابانی خاموش است که طاقت وصال را با خود حمل میکند
دغدغه کلمهای است بیشبهت که فارغ از هیاهوی جهان بر بازوی شمس سُر میخورد و غوطهوار با موجهای آهنگین حوض همگام میشود.
حوض،موج و کلمهی غوطهور را با خود به دو چشم پرستارهی بیایانی میبرد
و جِرم و سنگينی مسافت را بر دوش بیابانگردِ منتظرِ وصال افزون میکند.