⚫ دولت شهید سید ابراهیم رئیسی حدود ۶۰۰ همت ( هزار میلیارد تومان ) بدهی دولت قبل ( روحانی ) را پرداخت کرد
▪️ اگر این بدهی نبود ، میتوانستند با این پول ، به دهک اول تا سوم جامعه ، نفری ۲۴ میلیون تومان ( حدود ۴۲۰ دلار ) بدهند !
🥺 چه خون دلی خورد این شهید و دم نزد
واقعا شهید رئیسی همانند استادش ، شهید بهشتی مظلومانه خدمت کرد و حرفی از خیانت بقیه نزد !
#شهید_خدمت
اگر در فضای مجازی کسیو دیدین که داخل کشور هست و داره لودگی و تمسخر میکنه و اراجیف پخش میکنه ، اسکرین شات بگیرین و همراه با اطلاعاتی که دارین ازش بفرستین به این اکانت : @ReportItNow
اگر لینک باشه همراه با اسکرین شات بهتره.
به این اراذل رحم نباید کرد
✍ #سعیدیسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز از آموزش پرورش شروع میشه ، همهچیز...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
مرد متاهلی در مجلسی گفت:
زن مثل کفش است..
هر وقت کهنه شد میتوان آن
را عوض کرد و کفش نو بپا کرد....
حکیمی در میان جمع گفت:
بله این مرد درست میگوید،
برای مردی که خودش را در حد پا بداند،
زن برایش همچون کفش میماند...
اما مردی که خودش را در حد سر بداند
زن برایش همچون تاج میماند...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
فوق العاده است 👌🌼🍃
پیرمردی هر روز توی
محله پسرکی رو با پای برهنه
می دید که با توپ پلاستیکی
فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش
کتونی نو خرید و اومد به
پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش
پسرک کفشا رو پوشید و
خوشحال رو به پیرمرد
کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد
لبش را گزید و گفت نه پسرجان
پسرک گفت:
پس دوست خدایی،
چون من دیشب فقط
به خدا گفتم کفش ندارم ....
دوست خدا بودن سخت نيست...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت:
چرا جُو کاشتی؟!
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او
امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
در زندگی هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
امید و عشق و محبت
یا نفرت و کینه و حسادت
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
گذشته رو فراموش کن
ولی درسشو به یاد داشته باش
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
20(2).mp3
5.56M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 قسمت_بیستم 0⃣2⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
نشر = صدقه_جاریه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
دختر_شینا
قسمت :بیست و سوم
فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.
ادامه دارد…✒️
♥️🦋♥️
دختر_شینا
قسمت :بیست و چهارم
فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد…✒️
♥️🦋♥️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری😭
🏴🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🏴
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزیده ای از سخنرانی شهیدجمهور رییسی در بازدید از یکی از اماکن نظامی مقاومت اسلامی در جنوب لبنان
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀💚🥀🕊️🌴