فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
پیامبر اکرمﷺ↯
قُرَّهُ عَینِی فِی الصَّلاة
روشنی چشم من در نماز است.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
حاج حسین بلند گفت:《خانم سید ابراهیم نگران نباشین،خیالتون راحت!حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه .》
قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی.پس باید نفسی از سر راحتی می کشیدم و کشیدم.از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد.جمعه بود و همه جا سوت و کور.از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند.صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم.در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد.زدی روی پخش.
_امشب کجایی سید؟
_خونهمون.
_ما داریم میایم اونجا.
_قدمتون سر چشم.شام منتظریم.
گفتم:《توی خونه که چیزی نداریم!》
_سر راه نگه میدارم میخرم!
وقتی رسیدیم جلوی در،خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم رسیده بودند.آهسته گفتی:《شما برنج بذار،من کباب میخرم.》
شب به پذیرایی گذشت.انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای.همیشه از حضور مهمان شاد میشدی.مهمان ها که رفتند،بهانه گیری فاطمه شروع شد:《چرا ما سفره هفت سین نداریم؟》
سفره ای پهن کردم.چند تخم مرغ آوردم،با هم نشستیم به رنگ کردن.من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی:یا زهرا س.
■■■
تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها می گفتند بهار آمده است.شب سیزدهم گفتی:《حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.》
دوستانت هم مثل خودت بودند.یک جا ماندن را بلد نبودند.ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:《دارم میرم فرودگاه کاری نداری؟》با پلک های بسته گفتم:《وقتی اومدی نونم بگیر!》
ولی باید بلند میشدم و نمازم را می خواندم و اسباب صبحانه را آماده میکردم.تمام شب تا صبح دلشوره داشتم.آقای بادپا که می آید برود سوریه،نکند تو را هم ببرد.نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی.شما به هم که می رسیدید انگار روح هایتان به هم گره میخورد و می شدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ می گردند.
چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمی دیدیم و شما می دیدید می شدید که آدم غصه اش می گرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها.
بلند شدم.نمازم را خواندم،صبحانه را آماده کردم:پنیر و گردو و کره و مربا.سفره را انداختم.نگاهم به عقربه های ساعت بود.می ترسیدم به جای آوردن حاج حسین با او بروی سوریه،ولی دو ساعت بعد آمدی.با حاج حسین بادپا و کسی که می گفتی اسمش سیدعلی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سیدعلی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:《سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران.در حال آمدن،توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه بفهمن شیعهس و بزننش.در همون حال یه بار قسم میخوره به امام حسین که من شیعه نیستم و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره،بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران می رسونه.》
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
به آسمان می نگرم
تصویر صورتت را
به تک تک ستاره ها آویخته ام
و هر شب به ستاره ها لبخند میزنم
#شبتـــــون_شهدایے🌙
🕊@syed213
🌿امام علی (علیه السلام):
💠«با مهدیِ ما حجّتها گسسته میشود؛ او پایانبخش سلسلۀ امامان، نجاتبخش امّت و اوج نور است و رازی پیچیده دارد.»
📚بحار الأنوار، ج 77، ص۳۰۰
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
امیرالمومنین{؏}↯
وقتی که بنده ای سجده می کند، ابلیس فریاد می زند: وای برمن! او اطاعت کرد، ولی من معصیت کردم، او سجده کرد و من از این عمل سرباز زدم.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 هراس افکنی مهم ترین عامل پیروزی آمریکایی هاست.
✔️ ملتی که از دشمنش بترسه، باختش حتمیه.
✔️آمریکا در حقیقت خیلی ضعیفتر از آنچه که فکر میکنیم است.
@syed213
⭕️ روح الله زم به اعدام و حبس محکوم شد
سخنگوی قوه قضائیه درباره آخرین وضعیت پرونده روح الله زم:
🔹دادگاه حکم خود را صادر کرده است؛ 13 مورد از عناوین ریز اتهامات زم را از مصادیق افساد فی الارض دانسته و حکم اعدام برای او صادر شده است و برای مابقی مجازات ها حکم حبس گرفته است.
🔹البته این حکم غیر قطعی است و قابل فرجام خواهی در دیوان عالی کشور است و رای نهایی دیوان عالی کشور سرنوشت پایانی این حکم را رقم میزند.
@syed213
❤️#مولا_جانم ❤️
💥مـا همـانیـم که از
عشـق تـو غفلـت کردیـم
⭐بـا همه آدمیـان غیـر
تـو خلـوت کردیـم
💥سـال هـا می گـذرد،
منتظـری بـرگـردیـم💛
⭐و مشخـص شـده مـاییـم که
غیبـت کردیـم
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
پیامبࢪاکرمﷺ↯:
لا يَقبَلُ اللَّهُ صَلاةَ عَبدٍ لا يَحضُرُ قَلبُهُ مَعَ بَدَنِهِ.
خداوند نماز بنده اى را كه دلش همراه بدنش نيست نمى پذيرد.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
سوریه که بودید،با تو آشنا شده بود.حالا هم بی پول شده و میخواستی هرطور شده کمکش کنی.
بعدِ صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود،بلند شد و رفت طرفش:《ابو حامده؟》
برایم گفته بودی لحظه شهادت ابوحامد،حاج حسین کنارش بوده و تکه تکه شدنش را دیده،اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند.
حاج حسین با گوشه چفیه اشک هایش را پاک کرد.
بلند شدم و رفتم آشپزخانه.دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:《باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری.بعدش هم برمیگردیم و می رسونمش فرودگاه.》
_منم میام!
_جا ندارم عزیز،سید علی هم میاد،تو میخوای تا قم کنار نامحرم بشینی؟هر دو معذب میشین!
ساعتی بعد رفته بودید،در حالی که در گوشم دو صدا طنین می انداخت:یکی صدای حاج حسین که در وقت خداحافظی می گفت:《ناراحت نباشین،سید ابراهیم میمونه تا محمدعلی به دنیا بیاد.》یکی صدای تو که آهسته گفته بودی:《نگاه کن حاج حسین چقدر با خودش وسیله برداشته،فقط یه زیرشلواری !》
حاجحسین بادپا سبک رفته بود و تو هم همراهش.و دلم چه می لرزید!
■■■
وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد.
_کجایی آقا مصطفی؟
_دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه میکرد؟
_خب مقصود؟
_دیدی چه سبک رفت؟
_خب؟
_اون بار باید می موند،اما از کجا معلوم این بار...!
_نفوس بد نزن مرد!بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده،برای روز مادر خریدامون رو بکنیم!
همانطور خیره به عکس سر تکان دادی:《باشه.اما باید برم و بیام!》
_کجا؟کی؟
نگاهت را از عکس کندی،بلند شدی و لباس پوشیدی.
_ناهار آبگوشت گذاشتم ها ،زود برگرد!
_باشه!
ظهر شد نیامدی،همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد.گوشت را کوبیدم و آماده گذاشتم.نان سنگک،سبزی خوردن،پیازترشی و پارچ لبالب دوغ.در زدند و خاله و برادرم آمدند.سفره را انداختم و این دست و آن دست کردم که برسی.ساعت دو شد و نان ها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده.زنگ زدم:《کجایی آقا مصطفی؟مهمان هم رسید،ولی هنوز ناهار نخوردیم!》
_شما بخورین من میام!
_تا تو نیایی من لب نمی زنم!
_لج نکن خانم!بخور.
غذای خاله و برادرم را دادم،اما خودم لب نزدم.عصر شده و نیامدی.
زنگ زدی.
_کجایی تو اصلا؟
_کارم طول کشید.شاید کمی دیرتر بیام.
ساعت پنج و بیست دقیقه با گوشی دوستت پیام دادی:《مرا ببخش عزیزم،توی پروازم و تا چند روز آینده هم نمیتونم باهات تماس داشته باشم.》
از جایی که نشسته بودم بلند شدم و مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم:《وای حالا چیکار کنم؟اگه دردم بگیره؟اگه بچه به دنیا بیاد؟پس حاج حسین چی میگفت؟مگه نگفت مصطفی میمونه تا بچهتون به دنیا بیاد؟اگه تو بیمارستان نباشی دیوونه میشم به خدا آقا مصطفی!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213
⭕️#افساد_طلبان اینبار با تمام قوا آمدهاند
برای تسلیم کردن قوای دفاعی ایران، هم مردم و هم رهبری را تحت فشار قرار دادهاند
#احمدی_نژاد #موسوی_خوئینی_ها #تاجزاده #روحانی #ظریف
@syed213
وسط جاذبہ ے این همہ رنگـــــ...
نوڪرت تا به ابد رنگـــــ شماست...
بے خیال همه ی مردم شهر...
دلم آقا بہ خدا تنگـــــ شماست...
#شبتـــــون_مهدوے💚
#وضـــــو_فراموش_نشہ
🕊 @syed213
اول صبح بگو
جان به فدای تو "حسین"
که اگر جان به لبت شد
به ره دوست شود
#صبحتون_حسینے♥️
🕊@syed213
✾مـﷻـولانا علـ♡ـۍ✾
حضرت علی علیه السلام فرمود:
⇍ چشم پیشوا و سرچشمه تمام فتنه هاست. هر کس چشم خود را رها کند و کنترل نکند تأسف و ناراحتی او زیاد می شود.
📚میزان الحکمه ج 10، ص 70
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
امیࢪالمومنیݩ {؏}:
هنگامے که انسان در حال نماز است ، اندام ، لباسش و هر چه پيرامون اوست ، خدا را تسبيح مے گويند
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
⚡️دولت آقای روحانی نماینده یک تفکر مشخص در کشور ماست و وضع امروز، حاصل عملیاتی شدن این تفکر است. راه حل نیز کاملا مشخص است: جریان لیبرال از ملت عذرخواهی کند و در مسیر انقلاب اسلامی قرار گیرد. ما با تمام توان و ظرفیت آماده کمک به دولت برای #گذار_از_لیبرالیسم و حل مشکلات کشور هستیم.
@syed213
#امام_زمانم
شاید برای آمدنت دیر کردهای
وقتی نگاه آینه را پیر کردهای
دیری است آسمان مرا شب گرفته است
خورشید من، برای چه تأخیر کردهای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@syed213
🔻خوب به این عکس خیره شو! اینجا خط تولید جنگنده بومی کوثر ایرانیهاست، همون ایرانی که مسئولین پهلوی معتقد بودند جز توانایی ساخت لوله آفتابه کاری بلد نیست
خدا قاجار و پهلوی را لعنت کند، چقدر ایران را عقب نگه داشته بودند ...
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
حضࢪت آقا:
همه كار انسان تابع نماز است. نماز را به وقت بخوانيد، با توجه و با حضور قلب بخوانيد. حضور قلب يعني بدانيد كه داريد با يكي حرف مي زنيد؛ بدانيد يك مخاطبي داريد كه داريد با او حرف مي زنيد
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
چهار طرف سفره را گرفتم و انداختم داخل ظرف شویی ،ظرف های غذا را هم روی آن.نشستم روی مبل و یک دل سیر گریه کردم.خاله و برادرم مانده بودند چه کنند،اما آنها هیچ کاری نمی توانستند بکنند.درست مثل تو که نبودی!
■■■
از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو:《آقا مصطفی تو رو به خدا برای زایمانم خودتو برسون!》
_به فرماندهم گفتم،برمیگردم سمیه.برمیگردم!
_نیست که برای غربالگریا و برای دکتر رفتنام بودی؟
_نگو سمیه،ناراحت میشم!
_دل من رو شکستی آقا مصطفی!
_ببخش سمیه،اما لازمه که اینجا باشم!
_آره دیگه،من ته خطم!
_تلخی نکن خانمم!
روزها از پی هم می گذشتند،اما خبری از تو نبود.یک روز که زنگ زدی،دو تن از دوستانم خانهمان بودند.صدای خنده شان را که شنیدی ،گفتی:《به تو حسودیم میشه سمیه.به اینکه دوستای خیلی خوبی داری!》
_تو هم که دوستای خیلی خوبی داری!
_خداروشکر.من خوشحالم که دوستات کنارت هستند!
_ولی من دوست داشتم الان کنار تو بودم!
_بابا تو از صدای رعدوبرق میترسی،چطور میخواستی اینجا باشی و صدای انفجارا رو تاب بیاری؟
_وقتی تو باشی ترس معنا نداره!
خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه:《جدا!حسابی خوشم اومد،اما گوش کن،ممکنه دو سه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده،چون جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم،نگران نشی!》
_باشه!
گفتم باشه،ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد:نکنه عملیات باشه!
■■■
فردای آن روز بود که رفتم خانه مامانم.همیشه در تنهایی به خانه او پناه میبردم.ساعت شش عصر بود که خانم بادپا زنگ زد:《از آقا مصطفی خبر دارید؟》
_چند روزیه که رفته.دیروز گفت که چند روز آینده نمیتونه تماس داشته باشه.
_با حاج حسین که صحبت کردم او هم همین رو گفت،ولی دل من بدجوری شور میزنه!
کلام خانم بادپا مثل نفت روی آتش باعث شد شعله بکشم.بعد از خداحافظی او،در تلگرام برای چند نفر پیغام گذاشتم:《از سید ابراهیم خبر دارین؟》
متن نوشته هایی را که آمد،خواندم:
_خوبه.
_بی خبر نیستیم.
_متاسفانه خبر ندارم!
فقط یک نفر نوشته بود:《الان بهتره.》
الان؟لابد اتفاقی افتاده بود.ساعت ها طول کشید تا صدایت را بشنوم.
_کجایی آقا مصطفی؟من که نصفه عمر شدم!
_خوبم.فقط کمی...!
_کمی چی؟
_از پهلو مجروح شدم!
صدایت تلخ بود،مایوس بود و غمگین.
_مجروحیتت عیب نداره،همین که بتونی حرف بزنی خوبه!
_سمیه حاج حسین جاموند!
_کجا؟چی میگی؟
_برو توی اینترنت جستجو کن ببین خبری ازش هست؟
_یعنی چی؟تو نمیدونی؟
_من مجروح شدم،اومد نجاتم بده که خودش مجروح شد.خواستم نجاتش بدم،دستش رو گرفته بودم در حالی که نفربر حرکت میکرد،دستش رو از دستم درآورد.آخ سمیه!
رفتم شبکه های خبری را گشتم.حاج حسین شهید شده بود.
■■■
شب،سیاه بود و طولانی.حاج حسین بادپا سبک رفت و سبک پر کشید.به مامان زنگ زدم.آمد و گفتم که تماس گرفته ای.صبح هم مادرت آمد،از مجروحیتت خبر داشت:《مصطفی رو امروز میارن تهران.》
بلند بلند خندیدم.دست هایم را به هم زدم و خندیدم:《خدایا پس مصطفی برمیگرده،چقدر خوبه!دیگه میشینه سرجاش و نمیره!》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213