+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقاامامزمـانصبح،
بهعشقشماچشمبازمیڪنه...
اینعشقفهمیدنےنیست...!
بعدماصبحڪهچشمبازمیڪنیم؛
بجایِعرضارادتبهمحضرآقا
گوشیامونُچڪمیڪنیم :)
#روزتوݩ_مهدے 💚
🕊@Syed213
🔔 کسى كه تو را براى دارايىات احترام كند، در هنگام ناداريت تو را خوار شمارَد
🌿 مَن أعظَمَكَ لإِكثارِكَ استَقَلَّكَ عِندَ إقلالِكَ
🌷 #امیرالمومنین_علیه_السلام
📚ميزانالحكمه
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
پیامبࢪاکرمﷺ↯
هنگامی که خداوند از آسمان آفتی بفرستد، سه گروه از آن، در امان می مانند: حاملان قرآن، رعایت کنندگان خورشید یعنی کسانی که وقت های نماز را محافظت می کنند و کسانی که مساجد را آباد می نمایند
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
🌸🍃﷽🍃🌸
از عرش سلام سرمدی آوردند
آئينهی حُسنِ سرمدی آوردند
با آمدن رضا (ع)، از باغ بهشت
يک دسته گل محمّدی آوردند
🎁🌹 ميلاد شمس الشموس، امام رئوف، حضرت علی ابن موسی الرّضا (علیهالسلام) مبارک باد✨👏👏
@syed213
21.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
💐 به مناسبت ولادت امام رضا علیه السلام
🎬 گروه رسانهای سپیدار تقدیم میکند
🎶 نماهنگ باب النجات
🎤 با اجرای گروه سرود فانوس کاشان
#ارسالی_شما
🎬 @syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
پیامبࢪاکرمﷺ↯
صَلاةُ مُتَطَيِّبٍ أَفضَلُ مِن سَبعينَ صَلاةً بِغَيرِ طيبٍ؛
يك نماز با عطر بهتر از هفتاد نماز بدون عطر است
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گُر گرفتم.انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده!
خندیدی:《باز جوش آوردی؟نگاه کن لپا و سر دماغت گُل گُلی شده!》
_برای چی تا منو می بینن،از این حرفا میزنن؟
_بابا شوخی کرد،شوخی هم حالیت نمیشه؟
دوستانت آمدند داخل اتاق و یکی از آنها آهسته کنار گوش تو گفت:《به خانمت بگو امشب من پیشت می مونم.》
تا روبرگرداند گفتم:《خیر،امشب من خودم میمونم!》
گفتی:《آقای حاج نصیری محبت داره.میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون را دوره کنیم.》
_گفتم که خودم هستم!
آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید:《حاج خانم برامزحمتی نیست،میمونم.》
به تندی نگاهت کردم.آهسته گفتی:《اذیت نکن سمیه،چرا لجبازی میکنی؟》
_وفت دکتر دارم،میرم و برمیگردم.
_کجاست دکترت؟
_آیت الله کاشانی،با آژانس میرم و میام.
_برای آخرین بار میگم،از همونجا برو خونه!
نه را طوری گفتم که رو کردی به حاج آقا و گفتی:《من که حریف خانمم نمیشم!》
وقتی از مطب پیشت برگشتم،همه دوستانت رفته بودند،حتی آقای حاج نصیری.اتاق دو تخته بود.در اتاق را بستم و لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت.تو دیگر مصطفایی نبودی که با دوستانت می گفتی و می خندیدی.از درد به خود می پیچیدی و ناله میکردی.انگار هذیان بگویی،از دوستانت می گفتی،از شهید بادپا،کج باف و دیگران.به بادپا که می رسیدی،دگرگون میشدی:《یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه،افتاده بودیم توی محاصره.حاج حسین هنوز سرپا بود و درخواست کمک و پی ام پی داد.مرتب داد میزد اگه به دادش نرسیم از دست میره.پی ام پی که اومد کمکم کرد سوار بشم.هنوز کاملا جاگیر نشده بودم که تیر خورد.یه مرتبه دولا شد،دستش رو گرفتم بکشمش بالا که پی ام پی حرکت کرد.در حال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنجه دستم رو باز کرد و اینطور شد که از هم جدا افتادیم.او ماند و من رو بردند.آخ سمیه حاج حسین جاموند!شاید هم من جاموندم!》
نمی دانستم چطور زخم های روحت را نوازش کنم.چطور؟
■■■
سه شب تمام در بیمارستان بودم.روز می آمدم خانه به فاطمه که پیش مامان بود سر میزدم،استراحتی میکردم و برمیگشتم.روز سوم اصرار کردی:《برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟این بچه کی میخواد به دنیا بیاد؟》
ادامه دارد..
باما همراه باشید..
#کپیممنوع
@syed213