زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
اینجا بالای سر مزارت و روبهروی عکست راحت تر میتوانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت،جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم.
خیلی دلم میخواست بیایم سوریه.مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری.هرچند،یکبار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود،وقتی از جا پریدم و فریاد زدم،گفتی:《توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپارهس،چطور میخوای ببرمت اونجا؟اگه قلبت بگیره چی؟فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!》
اما بعد یادت رفت.وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم،اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم.مژده ای که داده بودی این بود:《چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن،به من تشویقی زیادت کربلا رو دادن،اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.》
وقتی به خانم صابری زنگ زدم تا خداحافظی کنم گفت:《منم دارم میرم سوریه.》
زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است،این شد که با هم آمدیم.کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند،چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند.از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت.ناراحت شدی:《چرا اینطوری میکنی؟》
_چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن!
به خودت آمدی:《راست میگی!چرا حواسم نبود؟》
با اتوبوس رفتیم هتل.همین که دد اتاق جاگیر شدیم،محمدعلی را بغل کردی و گفتی:《من پسرم رو بردم!》
_کجا؟
_پادگان!
_این بچه شیر میخواد!
_دوساعت دیگه میام!
خانواده شهدا طبقه هفتم بودند و ما ششم،اما محمدعلی را که آوردی گفتی:《وسایلت رو جمع کن ماهم بریم طبقه هفتم،زشته خودمون رو جدا از اونا بدونیم!》
هرروز میرفتی با پدر و مادر شهدا صحبت میکردی.بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند.اگر می خواستند با جایی تماس بگیرند،می رفتی و گوشی ات را میدادی.خانواده مفقودالاثری در جمع بود،اسم گمشدهشان را پرسیدی.گفتی چند فیلم در گوشی دارم.چقدر خوشحال شدی وقتی مادر اسیر تصویر فرزند خود را بین اسرا دید!چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود می خندیدی!
در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی.محمدعلی را نگه میداشتی تا غذایم را بخورم ،برایم لقمه می گرفتی و دهانم می گذاشتی .برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه.همراهمان آمدی.
_جایی می برمتون که هر چقدر میخواین پارچه بخرین!
رفتیم و چهار قواره چادر مشکی و برای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم.تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی یکی از اینها را خودت سر کن.پشت زینبیه مزار شهدا بود،ما را بردی آنجا.
زیارت حضرت رقیه س هم جزو برنامهمان بود.وقتی شب طوفان شن و غبار شد،برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم.سینه ام از شن و غبار اذیت میشد،اما بودن با تو لذت بخش بود.در زیر آن آسمان بی ستاره،مزار خانم حضرت زینب ع مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من،که نمی خواستم از دستت بدهم.
■■■
برای زیارت تا ورودی حرم با هم میرفتیم و بعد مسیر مردانه و زنانه میشد.فاطمه با من بود و محمدعلی با تو.یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت.پرسیدی:《متوجه میشی چی میگه؟》
_نه کاملا!
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
من شعࢪ میشوم
ڪہ بگردم به دورِ تو...
#شبتـــــون_شهدایے🌙
🕊@syed213
(از فرمانده به نیرو های عملیات📞🎙)
از فرمانده به نیروهای عملیات ،نیروهای عملیات به گوش👂 باشید 🔴
ما با اسرائیل وارد جـــنــــگ💣 خواهیم شد هر کس مـــــــــرد این راه است بسم الله...💪💪
هر کس نـیـســت خــــــداحــــافــــظ🤚
@syed213
آفتابـــــ عمر من باش ڪہ
بے هیچ هراس
صبح را با تو تمنا ڪنم
از ظلمت شب ...
#روزتوݩ_شهدایے🌱
🕊@syed213
شـهــــدا
🕊
تصویرتان رفت ...
صدایتان رفت ...
اما هدف و راهتان را
نمیگذاریم از یادها برود ...
#ما_تا_آخر_ایستاده ایم 🚩
#روزتون مملو از عطر شھدا
@syed213
♥️سه عامل محبت
🔹امام جواد(علیه السلام):
🔻سه چیز است که محبت می آورد:
1⃣ انصاف در معاشرت
2⃣ همدردی کردن با دیگران
3⃣ و داشتن قلبی پاک از گناه.
📚:بحارالانوار/ج۷۷/ص۸۹
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
اما باقر(؏) فرمودند: دعا ڪردݧ بعد از نماز فضیلتش بیش از خواندݧ نماز مستحبے است.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
#تمنـــاےوصـالتــویگـانـہ🍃
خواهـد به سر آید، شب #هجـران تو یانه؟!
ای تیـــر #غمـــــت را دل #عشـــاق نشانه
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@syed213