زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گفت:باید حواسم به خانمم و بچه ها باشه و با اونا بیشتر بازی کنم.بعد حس کردم وقت اذانه.گفت:بلند شو و وضو بگیر بیا نماز بخون.سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خواندن.گفتم:تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟گفت:چند وقته نمازم رو تو خونه خودم میخونم..》
همان روز گلدان شمعدانی گرفتم و آمدم اینجا سر مزارت و تشکر کردم.
چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد:《نمیدونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم.خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه و کنارم دراز کشیده و من هی تو ذهنم میگم خداروشکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف میشوره و این طرف و آن طرف می بردش.دیگه خیالم راحته.》
دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:《شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره ،مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه میکرد و پی پرسید:آبجی حلقهم قشنگه؟می گفتم:خیلی!گفت:عزیز برام خریده.همون رو به مامان نشون داد و گفت:ببین حلقهم قشنگه؟مامانم گفت:زیاد!داداش گفت:عزیز برام خریده...》
دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست.چند شب پیش داداش سجادم که میدید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش.آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانهشان یا هر پنجشنبه همگی جمع می شدیم خانه مادرم.خانم ها یک اتاق،آقایان یک اتاق.صدای خنده تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت میکرد.شوهر خواهرم هاج و واج شماها را نگاه میکرد و پدرم میرفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند.گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم.صبح هم هشت بلند می شدیم و صبحانه کله پاچه یا حلیم.اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای.کسی به کسی کاری نداشت.صدا از هیچ کس در نمی آمد.خیلی دلم گرفت.رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد.دوستم زنگ زد:《کجایی؟》
_چطور؟خونه داداشم.
_خواب آقا مصطفی رو دیدم.
_کِی؟
_همین حالا!از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم.دیدم آقا مصطفی لباس مهمونی تنشه.فاطمه هم.داداشات هم هستند و آقا مصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ میکنه:《حالا کدوم رو خیس کنیم؟》
گریه ام شدید شد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
در مَن
کَسے باز
یاد تـــــو اُفتاد امࢪوز
#صبحتون_شهدایے🌱
🕊@syed213
[🌴 #آیه_گرافی🕊]
و مَن یَتَوَکَل عَلَی اللهِ فَاِنَ اللهَ عَزیز حَکیم(۴۹)
هر که بر خدا توکل کند به یقین خداوند غالب مقتدر و با حکمت است.
#سوره_الاَنفال
@syed213
امام امت
پیامبر اکرم (صلى اللّه عليه و آله) :
هر كس من به او ولايت دارم و مولاى اويم، اين على مولاى او است. خداوندا، هر كس كه او را مولاى خود بداند و دوستدارش باشد، دوستش بدار، و هر كس با او دشمنى ورزد دشمنش باش.
📚 خصائص نسائى، ص 101
🔸 در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی
تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 @syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم خبرنگار لبنانی که تخریب کامل بندر لبنان را نشان میدهد
خبرنگار و فعال لبنانی:
🔹بندر بیروت بر اثر انفجار مهیب دیروزکاملاً نابود شد. اینجا شاهرگ اصلی اقتصاد لبنان است.
🔹بحران اقتصادی در کشور ما که همین حالا در اثر تحریمهای آمریکا رو به وخامت گذاشته تشدید خواهد شد.
🔸«المستقبل» گزارش داد که ۹۰ درصد انبار داروی مربوط به بیماریهای صعبالعلاج بر اثر انفجارهای دیروز تخریب شدهاند.
@syed213
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهدے_جان_مولاےمن❤️
با ظهورت عالمی زیر و ز بر خواهد شد
سیصد و سیزده تن از یاران به بر خواهد شد
گوش به فرمان تو خواهند داد در وادیِ طور
شوق دیدارِ تو هم نورِ بصر خواهد شد
ظلم و جور و جنگ در عالم ز هر سویی به پاست
چون اوضاعِ جهان را ختم به شرّ خواهد شد
لشکر سفیان ستیزد بر بلادِ مسلمین
عاقبت روزیِ این دنیا زخم و جرّ خواهد شد
می سِتاند جانِ هر شیعه ز هر مرد و زنی
تا که دریایی ز خون از پا به سر خواهد شد
بانگ تکبیرت ز کعبه می رسد روزی به گوش
یک جهانی منتظر چشمش به در خواهد شد
نادم از شوق ظهورت با دعای عهد خویش
هر صبحی را به شوقی با دیده تر خواهد شد
محمود حاجی محمدی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات💚
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_چرا گریه میکنی؟اذیتت کردم؟
_نه چه اذیتی؟الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته،کسی شوخی نمیکنه،ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم.
■■■
همه ترسم از مجروحیت تو بود.اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.ترسم از دوری ات شد و از ندیدنت.چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟یک بار که مجروح شده بودی گفتم:《دیگه نباید بری!》گفتی:《مثل زنان کوفی نباش!》گفتم:《تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم،تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!》گفتی:《باشه نمیرم!》بعد از ناهار گفتم:《منو میبری؟》
_کجا؟
_کهنز.
_چه خبره؟
_هیئته.
_هیئت نباید بری!
_چرا؟
_مگه نگفتی من سوریه نرم.من سوریه نمیرم،اسم تو هم سمیه نیست،جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست،کوروشه.اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم.هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم،تو هم با زنان کوفی محشور میشی!
_اصلا نگران نباش.هیئتم نمیریم!
بعدازظهر نرفتم.شب که شد،دیدم نمیشود هیئت نرفت.گفتم:《پاشو بریم هیئت!》
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!
_چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی؟
_قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری!
_من رو با هیئت تهدید میکنی؟
_بله یا رومی روم،یا زنگی زنگ.
کمی فکر کردم و گفتم:《قبول!اسم تو مصطفاست.》
با لذت خندیدی و گفتی:《بله،اسم من مصطفاست!مصطفی اسم من و پرچم منه!》
حالا باید برگردم آقا مصطفی.الان وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره میان ابروانت نیست.نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه میکنی.
_ازم راضی ای مصطفی؟سعی کردم با واگویه خاطراتمون تو رو دوباره بسازم.راضی هستی آقا مصطفی؟
صدای قهقهه مستانه ای در گوشم می پیچد.راه می افتم.باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند ،اما من سبک و راحت گام بر میدارم.همپای گام های تو.کاش زمان کش بیاید!
پایان.
@syed213
سلام خدمت همراهان گرامی کانال سید ابراهیم
کتاب #اسم_تو_مصطفاست به پایان رسید
بابت وقتایی که نشد کتاب رو سر تایم تو کانال بزارم یا بعضی شب ها اصلا کتاب رو نذاشتیم بنده رو حلال کنید
و التماس دعای فراوان دارم ...
#ادمینکتاب
علیمدد🖐🏼🌹