eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
811 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
#روزجمهورۍ‌اسلامی‌ایران‌مبآرڪ🇮🇷 یکی از افتخارات‌جهمــوری‌اسلامی‌ درطول‌‌ِاین‌۴۱سال‌اینه‌ڪه هیچڪس‌رو‌بابت‌بی‌حجابی‌نڪشت ولی‌پهلوےدرطول‌۱۰ســال صدها‌نفر‌رو‌بهـ‌خاطــر‌چادرشون‌ڪشت... 🌱❤|•°آرے‌به‌جمـهورۍِ‌اسلامـۍ✌ @syed213
⭕️ #مهم بعد از دیپورت شدن جاسوسان بدون مرز و بعد از اینکه یکی از اعضای سِنا کیتهای اهدایی سپاه رو مشکوک خوند،سخنگوی کاخ سفید حرفهای سناتور آمرکایی رو تکذیب و اعلام کرد ایالات متحده آماده دریافت کمکهای پزشکیه. به این میگن اوج خفت پ.ن: قابل توجه غرب پرستان بی هویت #سراب_غرب 🍃 @syed213 🌸🍃
بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص). [حاج قاسم سلیمانی] یادت بخیر سردار دلها @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب درست میگفتی آقا مصطفی. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم.مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم ،هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی . من متولد مرداد۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم میداد ،طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم،به مامانم گفتم:《بگو که من یه ماه بزرگترم.》 مادرت شنید و گفت :《 اینکه چیز مهمی نیست!》 راست میگفت ،چیز مهمی نبود ،چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی . آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه ، ماه شب چهارده. حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت . پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمه مان را دوره کنم. میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم . همه آنچه یادم می آید. این را به درخواست نویسنده ای انجام میدهم که باور دارد اگر تو را بنویسد،خیلی از تاریکی ها روشن میشود. ■■■ چه کسی میتوانست پیش بینی کند من که زاده رشت و بزرگ شده ی سیاهکلم،من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام ، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت ، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی،یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران ، و بعد ها هم بیایید نزدیک تهران ،درست همان محله ای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم. دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هرکدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش میکشند. همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند. ما خانواده ای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی‌ام، صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش می گذشت وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی هم از آنها می گرفتیم و باهاشان بازی میکردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوان های زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانی ام شکست . زمان جنگ بود . پدر به جبهه رفته بود و مادر برسرزنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه . باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه ، پیشانی ام بخیه خورد. ادامه دارد.... با ما همراه باشید
حوالی ساعت ۹ هر شب همراه ما باشید با کتاب
روزگارتان از رحمت 《اَلرَّحمنُ‌الرَّحیم》لبریز سفره‌تان‌ از نعمت 《رَبُّ العالَمین》سرشار روزتون پر از لطف و عنایت خدا سلام!صبحت‌بخیرعلمدار...🌹 @syed213
سیزده بدر واقعی ما اینست که از خانه های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم... شهیدمطهری @syed213
امیدوارم ۱۳ تا بدی ۱۳ تا بلا ۱۳ تا زشتی ۱۳ تا نحسی ۱۳ تا غصه ۱۳ تا ناکامی ۱۳ تا مریضی از وجودتون دور بشه سیزه بدر تون به خیر و شادی🌺 . 💐 @syed213 💐
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی ،خیابان استاد معین. اما من نیامدم. ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد ،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه های اولش بودیم و عزیز دردانه. مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند ، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور ، اما پر از صفا و صمیمیت . شب ها کنارش می خوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم . دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار میشد. از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت، آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود ، لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز ، درکیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد . ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم ، از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبزرنگ بود و رادیوی چهارموج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای، کباب،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت. بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم ،مخصوصا عروسکم، خانم گلی، را تا هروقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم. سال اولی که به دبستان رفتم، مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستاجر بودیم. تهران را دوست نداشتم‌. دلم هوای شمال و آن باران های ریزریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادربزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم . ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
همرنگ سپیده و سپیدار شوید مشتاق سلام و مست دیدار شوید روشن شده چشم آسمان،صبح بخیر! در میزند آفتاب بیدار شوید... سلام!صبحت بخیر علمدار...🌹 @syed213