eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
812 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 پرستاری که شیفت کاری خود را به نیابت از حاج قاسم می‌دهد... @syed213 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون 🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب مادربزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد، خانه سید ابراهیم ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعروشاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت . بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می گویم، مریدش شدی. می رفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. به قول خودت شده بود مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می کردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند، چطور گوشت ها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد! آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی سید ابراهیم. اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی . گفتم:《تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی‌ش رو هم می گذاشتی! چرا گذاشتی سیدابراهیم احمدی؟ خب می گذاشتی سید ابراهیم نبوی !》 خندیدی ، از همان خنده های معصومانه ای که حالم را خوب میکرد:《ما رو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم. باشه،رفتم اونجا فامیلی‌م رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی.》 ■■■ میگویند کسانی که در حال احتضارند ، همه زندگی شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می گذرد . من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان سرعت، گذشته از جلوی چشمانم می گذرد. بیان این همه خاطره باعث نشده آن گل آفتاب روی صورتت جا به جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یادآوری ها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز، شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم . ادامه دارد... باما همراه باشید... @syed213
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ الهی ✨🙏 هرآنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد امید دارد که امید تویی ❣ خودت آروزهایی را که همین حالا از قلبش گذشت برآورده فرما🙏 آمین یا رَبَّ🙏 🍃 آرزو میکنم در لحظات سخت نسیم لطف و رحمت الهی 😇 دلتون رو غرق شادی کنه❤️ آرزو میکنم🙏 نور امیدی برای شبهای تار ✨🙏 شبتون پر از نور خدا✨🙏✨ @syed213 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دوستان عزیز جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید @Hazrat213
امروز شهدا میگن: سلام صبح بخیر ... قرارهامون یادتون نره. برای خدا کار کنید و به او توکل کنید مثل ما. سلام!صبحت بخیر علمدار...🌹 @syed213
نخست وزیر انگلیس کرونایی شد بوریس جانسون نخست‌وزیر انگلیس اعلام کرد که به ویروس کرونا مبتلا شده است حالا اگه بخواهیم به سبک بی بی سی و دیگر مزدوران موقع مبتلا شدن مسئولین ایرانی سخن بگیم:باید گفت این نشانه عمق فاجعه در انگلیس است @syed213
✍امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند: دنیا دریای عمیقی است که بسیاری از خلق در آن غرق شده اند پس باید که کشتی تو در این دریا تقوای خدا باشد و بار و بنه اش ایمان، بادبانش توکل و ناخدایش خرد و راهنمایش دانش و سکانش شکیبایی. 📚اصول کافی جلد ۱، ص ۱۶ @syed213
خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت : 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... ‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!! 🌷يادش با ذکر 💖 @syed213
بہ ۅقتـــ ثۅابــــ📿ـــ یہۅیے بہ انـــدازه شــــارژ گۅشیــ📲ــت براے ســــلامتے امام زمــ🌸ــان صلوات بفرســـ ♡....|   @syed213  |....♡
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق می زد: یکی ۲۴ متری و دیگری۳۶ متری. این دو تا کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل می داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی دادند عضو بسیج شوم . من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی کنند ،شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلاً اگر شیرینی می خواستند ، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم می رفتیم شهریار ، شیرینی می خریدیم و می آمدیم . از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمه زهرا س مرثیه و سرود می خواندیم . پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد . حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم . فکر کن آقا مصطفی ! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود ، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود‌. همان جا عشقم به شهدا، به همه آن هایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن! شب که به چشم انداز نگاه می کردی، اگر خوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم. ■■■ بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم . ادامه دارد... با ما همراه باشید ... @syed213