زندگینامهداستانیشهیدمصطفیصدرزاده
کتاب#اسم_تو_مصطفاست
یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای ، اما من خنده ات را دوست دارم ،آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را . آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم :
چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو!
اما حالا دیگر نه ! بعد از هشت سال که از آشنایی مان میگذرد ، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت .
به تو اخم کردن نمی آید آقا مصطفی !
اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر چادر، تیک تیک می لرزم .
آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده ، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد.
انگار با موذی گری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند . میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم . از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است ، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم :《آقا مصطفی!》 نه یکبار که سه بار .
دیدم که از میان باد آمدی ، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته .با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه . آمدی و گفتی :《 جانم سمیه !》
گفتم :《 مگه نه اینکه هر وقت میخواستم جایی برم ،همراهیم میکردی؟حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا !》شانه به شانه ام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم ، با نگرانی پرسید:《تنها؟!》
_چرا فکر میکنی تنها؟
_پس با کی؟
_آقا مصطفی!
پلک چپش پرید :《بسم الله الرحمن الرحیم.》چشم هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته. در را که خواستم ببندم ،گفت:《حداقل با آژانس برو،خیالم راحت تره!》
اما من پیاده آمدم . به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم .صدایت زدم و تو آمدی ، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست. آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی.آن وقت هایی که بودی و میتوانستی کنارم باشی اگر میگفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می آمدی ،مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیفی شرعی به گردنت هست و غیب میشدی.
حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی!
حالا هم میخواهم مرا برسانی. مخصوصا که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد. این بار میخواهم برسم به آن بالا ، به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است . هر چند《 تو بچه شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من بچه جنوب آفتاب دیده کجا ؟ قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوُ و فلافل کجا ،میرزا قاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟ ولی قدرت خدا رو ببین! تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هَشوُ میخوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش! این نشونه این نیست که روح ما به قواره ی جسم همدیگس؟
نشونه این نیست که از روز اول ناف ما رو به نام هم بریدن؟》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید
#کپیممنوع
@syed213
فرازی از دعای اول#صحیفه_سجادیه
تمامي ستايش ها از آن خدايي است كه پيش از همه موجودات است و هيچ چيز قبل از او امكان وجود ندارد. او غايت همه موجودات است و هرگز پس از او موجودي نيست. چشمان بينندگان در حدي نيست كه او را ببيند و اوهام واصفان از وصفش ناتوانند.
شبتون شهدایی
@syed213
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند
#سلامبرشهدا
یک روز دیگر،
یک برکت دیگر،
و فرصت دیگری برای زندگی...
به هر نفس به عنوان یک هدیه از طرف خدا فکر کن.
خدای مهربانم...
تورا سپاس روزی دیگر و آغازی نو!
سلام!صبحتبخیرعلمدار...🌹
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
درست میگفتی آقا مصطفی. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم.مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم ،هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی . من متولد مرداد۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.
تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم میداد ،طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم،به مامانم گفتم:《بگو که من یه ماه بزرگترم.》
مادرت شنید و گفت :《 اینکه چیز مهمی نیست!》
راست میگفت ،چیز مهمی نبود ،چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی . آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه ، ماه شب چهارده. حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت . پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمه مان را دوره کنم. میخواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم . همه آنچه یادم می آید.
این را به درخواست نویسنده ای انجام میدهم که باور دارد اگر تو را بنویسد،خیلی از تاریکی ها روشن میشود.
■■■
چه کسی میتوانست پیش بینی کند من که زاده رشت و بزرگ شده ی سیاهکلم،من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام ، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت ، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی،یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران ، و بعد ها هم بیایید نزدیک تهران ،درست همان محله ای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هرکدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش میکشند.
همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
ما خانواده ای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومیام،
صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک.
به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش می گذشت وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی هم از آنها می گرفتیم و باهاشان بازی میکردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوان های زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانی ام شکست .
زمان جنگ بود . پدر به جبهه رفته بود و مادر برسرزنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه . باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه ، پیشانی ام بخیه خورد.
ادامه دارد....
با ما همراه باشید
#کپیممنوع