بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز دیگر،
یک برکت دیگر،
و فرصت دیگری برای زندگی ...
صبحتون پر از الطاف خدا
@syed213
🔸 سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب روز نیمه شعبان برگزار خواهد شد
🔹 آیتالله خامنهای، رهبر انقلاب اسلامی روز پنجشنبه [۲۱ فروردین ۹۹] مصادف با نیمه شعبان، سالروز ولادت باسعادت قائم آل محمد (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ملت شریف ایران مستقیم سخن خواهند گفت.
🔹 سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب اسلامی ساعت ۱۱ صبح از شبکههای رسانه ملی و همچنین از پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR و حسابهای اینستاگرام و توئیتر این پایگاه به زبانهای مختلف و به صورت زنده پخش خواهد شد.
🆔 @syed213
🌸🍃
زندگی زیباست، اما #شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.
به مناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضوی آوینی❤
#یادش_با_صلوات 🕊
@syed213
⭕️۲۰ فروردین سالروز شهادت #سید_شهیدان_اهل_قلم
🔹#شهید_آوینی: بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که نامیاست در میان نامها و شهریست در میان شهرها؛ کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یارانِ امام حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
👈خوشا آنان که مردانه میمیرند و تو ای عزیز؛ خوب میدانی که تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند.
#عند_ربهم_یرزقون
🌹شادی روح این #شهید بزرگ صلوات🌹
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات. چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ آوردم. وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که رد کردم، شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده. آن روزها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده .چه کسی بوده که علیه مصطفی صدرزاده گزارش داده. اما ما هم راهش را بلد بودیم !راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را !بعدها که ازدواج کردیم در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی:《تو میدونی خبر شلیک شبانه رو کی داده بود؟》
نگاهت کردم و گفتم :《ناراحت نمیشی بگم؟》
_نه به جان تو!
_من بودم!
دهانت از تعجب باز ماند :《نه!》
_بله!
به سرفه افتادی :《ببخش من رو، اون روزا کلی به کسی که مارو لو داده بود، فحش دادم!》
_یادت رفته چیکار کرده بودین؟ سه شب پشت سرهم سروصدا راه انداخته بودین، اونم چه جور!ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه ها رو برده بودی بهشت رضوان روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.
خندیدی،از همان خنده های نمکین معصومانه:《چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز،بی اونکه بدونم کی هستی!یقه مسئول اطلاعات رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده.وقتی گفت یه خواهر،تعجب کردم!》
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقا مصطفی!ما بچه های دهه شصت.طوری که مادرم می گفت:《سمیه،رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.》
■■■
سبحان می گفت:《نمی دونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!》
سجاد میگفت:《اگه خوب نبود جای تعجب داشت،کسی دوست من باشه و خوب نباشه؟!》
سجاد و سبحان برادرهای گلم بودند.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند
#سلامبرشهدا
طلوع صبحی دیگر
از زندگی
بر شما مبارک
دلتان شاد از غم ها آزاد
خانه امیدتان آباد
زندگی تان بر وفق مراد
سلام!صبحت بخیر علمدار..🌹
@syed213
دوستان جز ها تموم شد از همه دوستانی که شرکت کردن تشکر می کنم ان شاالله قبول باشه
☺🤩
⭕️عکسی که توسط مردم فرانسه در فضای مجازی منتشر شده است؛
پرستارانی بدون لباس محافظتی مناسب و با ماسکهای ساده!
نیروهای پلیس با تجهیزات پیشرفته برای مقابله با مردم!
🔻کاش فرانسه به جای اینکه پولهاش رو خرج اشغال کشورهای دیگه کنه، دو دست لباس برای پرستارانش بخره!
#غرب_بدون_روتوش
@syed213
🍃شد نیمه ی شعبان و جهان گشت جوان🌸
🍃از مقدم پاک آن ولی سبحان🌸
🍃آن پرده نشین کاخ وحدت امروز🌸
🍃بنمود رخ از پرده و گردید عیان🌸
💖ولادت با سعادت
حضرت مهدی صاحب الزمان(عج)💖
بر شما مبارک🌸🎊🌸
🌸 @syed213 🌸
🌹پنجشنبه است و نیمه ی شعبان و عید میلاد آخرین منجی پروردگار حضرت مهدی (عج) 🌸
🌹شاخه گلی بفرستيم برای تمام آنهايی که يادشان هميشه باماست اماجایشان بين ما خاليست😢
همه بخوانیم فاتحه وصلوات
❣ @syed213❣
زندگی نامه داستانی شهیدمصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
آنقدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم.ما فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتیم.برای همین حرف او برایم حجت بود.
چند روز قبل از ایام فاطمیه،دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم .آماده شده بود،اما بزرگ درآمده بود.نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد.بلند کردن در برای ما دخترها غیرممکن بود.دوستم گفت:《سمیه،اون برادر رو می بینی؟اسمش مصطفی صدرزادهس.میره حوزه بسیج برادران .بگو این رو بگذاره توی ماشین.》
نگاه کردم.کنار پیاده رو زیر درخت بیدمجنون ایستاده بودی .آمدم جلو وگفتم:《آقای صدرزاده،میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟》بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری:اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان!مثل آن روزی که فاطمه دوساله بغلم بود . از پارک بر میگشتم . گوشی ام زنگ زد :《کجایی عزیز؟》
_پارک بودم ،دارم میام.
_من جلوی در خونه م،صبر کن بیام باهم برگردیم.
فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفش ها مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم :《آقا مصطفی کجا؟》
_اِ تویی عزیز!
_من نگاه نمیکنم ،شماهم؟
■■■
هواسرد است،اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم.هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای. به تو نگاه میکنم و خاطراتمان را مرور میکنم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
#شهدازندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند
#سلامبرشهدا
صبحانتون سرشار از عشق
قشنگترین چشم ها بدرقه راهتون
زیباترین لبخندها بر لبانتون
بالاترین دستها نگهبانتون
سلام!صبحت بخیرعلمدار...🌹
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند. آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
فروردین ۱۳۶۸ بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال ،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی . باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا .
حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. انگار رازی در هوا می چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه. چهارده فروردین که از حوزه آمدم ،باز همان رفتارهای مشکوک را دیدم.مامان با بابا پچ پچ میکرد، صحابه با سبحان و سجاد با مامان . در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای :《آبجی خانم یه خبر!》
_بفرما!
_بگو به کسی نمیگم!
_قول نمیدم . میخوای بگو میخوای نه!
_ولی خیلی مهمه!
_پس بگو.
_قراره فردا برات خواستگار بیاد!
نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:《به خدا راست میگم آبجی!》
_خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟
_مصطفی صدرزاده. ماملنش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری!
_مصطفی صدرزاده!
_اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته!
سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:《آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!》
دوید از اتاق رفت بیرون. سجاد میخواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد ،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت:《علی آقا بریم شیر بخریم؟》هر وقت قرار بود خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید. بی آنکه بروم به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم می چرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟
■■■
چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی روفرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم. مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:《شنیدم حوزه میرین!》
_بله!
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
🏵﴾﷽﴿🏵
📖 #در_محضر_قرآن😍
🌿فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ
إِنَّكَ عَلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ
🌿هرگاه تنها شدی 😞
و درجستجوی یک تکیه گاه مطمئن
هستی به من توکل کن ...😇
📚سوره مبارکه نمل
✍ آیه ۷۹
@syed213
#یاایهاالعزیز ♥️
سرِّ عاشق شدنم
لطف طبیبانہ ے توست ؛
ورنہ عشق تو ڪجا ؟
این دل بیمار ڪجا ؟!
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
🌹 @syed213 🌹
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_حوزه قلعه حسن خان؟
_بله!
_سطح علمی اونجا چطوره؟
_بد نیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم . هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.
_آخ ببخشید. پدرم اومدن!
دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آنها چه گفتند ،چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای شام بیرون نیامدم. بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی:《از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت: والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود، اما خب مادرش رو دیدم . از قدیمم گفتن مادر رو ببین ،دختر رو بگیر.》
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه. نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچکتر بودی،اما مامانم گفت:《حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!》
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا :رُز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد. پسر ها دسته جمعی دم گرفته بودند:《از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر ،گوگوری مگوری.》
صورتم گُر گرفته بود. آنها داشتند برای معلمشان سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم. در آشپزخانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:《داداش بیا ببر.》
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد :《آبجی خاطرت جمع ، میشناسمش، پسر خوبیه!》
از داخل اتاق صدای مادرم آمد :《سمیه خانم تشریف بیارین.》
آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم . حرف ها را نمی شنیدم . فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد . کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی.
ادامه دارد...
با ماه همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
•••
هرکه از عشق رقـیـه گشته مست
ای ملائک سجده بر او واجب است
هرکه از عشق رقیه درتب است
موردِ تأییدِ بیبی زینب است
#رقیه_بنت_الحسین🌷
@syed213
⭕️سلبریتی ها ، یاد بگیرن !
♦️اختصاص ۲۰ درصد حقوق فرماندهان سپاه به آسیبدیدگان کرونا
🔹حال میبینیم سلبریتیها با حقوق دهها برابر از حقوقِ این فرماندهانِ غیور و همچنین عدم پرداختِ مالیات، ادعای مردمدوستی هم میکنند😏
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
نمی دانم بعد از چه مدت بزرگتر ها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید . بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده میشد. به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم.
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی . آن روز نمی دانستم که تو هم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی. تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم . طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس میکردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند. احساس خفگی میکردم. صدایت را شنیدم :《گفته بودین حوزه درس می خونین؟》
_بله!
_چطوره، راضی هستین؟
_حوزه جدید بهتر از حوزه قدیمه . اونا ادبیات نمی خونن و عربی محض میخونن ، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره.
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود اینطور یک نفس حرف بزنم؟! در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟
واقعا راجع به من چه فکر می کردند ؟ از جا بلند شدم :《 من باید برم .》
_کجا؟
از جا بلند شدی :《اجازه بدین !ببینین من فقط دنبال همسر نمی گردم، اگه میخواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم . من علاوه بر همسر هم سنگر میخوام.》
تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم . رفتم و نشستم پیش مادرم. تو هم رفتی نشستی پیش پدرت. از پسِ چادر به مامان گفتم :《بگو که من یه ماه بزرگ ترم.》
مادرت شنید:《اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست ، مهم تفاهمه.》
مامان گفت:《سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه.》
_خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم:《درسمم که تموم بشه ، میخوام برم سرکار!》
_چه کاری؟
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:《آموزش و پرورش یا سپاه.》
_از نظر من اشکالی نداره!
چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او میزدم. حس میکردم گونه هایم شده شبیه دو تا انار سرخ . از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن معطل کردم. در این فاصله چند خواستگار هم آمد ، اما هیچ کدام آن ملاک هایی را که میخواستم نداشتند.
پدرم به مادرم می گفت:《بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره.》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
صبح آمده تا عشق بکارد
باران محبت به سرت باز ببارد
خورشید رسیده ست که با جوهر نورش
نقشی ز خدا بر دل پاکت بنگارد
صبحتون پر از الطاف خدا 🌹
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
سجادمان خدای توکل بود. همیشه میگفت:《هر جا درمونده شدی بسپار به خودش .》
دلم میخواست من هم مثل او باشم ، اما ایمان من مثل سجاد قوی نبود . هر خواستگاری که می آمد و میرفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض بچگی فرو میرفتم و ماهی ها گوشه ای از تنم را می مکیدند. حالم بد شده بود و مدام گریه میکردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم نظری صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم . یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. با هم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و دیگ مسی.
_سمیه، چرا جواب آقا مصطفی صدرزاده را نمیدی؟
_هردوبار که اومدن خونه مون، بچه هاش اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن!
_خب به اون چه مربوط ؟چرا جواب اون بنده خدا رو نمیدی ؟ جواب خودش رو.
دست گذاشتم روی گونه ام ،میسوخت. خوشحال بودم که انباری نیمه تاریک است.
_نه شغلش شغله ، نه سربازی رفته!
_طلبه س . تا وقتی درس میخونه که نباید سربازی بره !در عوض مسئولیت پذیره ! هیئت داره و برای بچه هاش از دل و جون مایه میذاره !تکلیف خودت رو با دلت روشن کن!
خانم نظری حکم استادم را داشت. با لکنت گفتم:《چشم خانم. از نظر ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا !》
_ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه مسجدیه و نمازخون. بچه ای با تقوا و با عُرضه !
_من ایمان ظاهری نمیخوام ،میخوام توکل بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه . کسی که ایمان داره به همسرش توهین نمیکنه خانم.
دستم را گرفت. سردِ سرد بود ، در حالی که از گونه هایم آتش می بارید.
_تا اونجا که من میشناسمش آدم درستیه!
درست را خیلی محکم گفت . رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم،هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن. سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می داد و کفش هایش را واکس میزد. ایمانش هم همیشه نو و اتو کشیده بود.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
#شهیدانزندهاندونزدپروردگارشانروزیمیگیرند...
#سلامبرشهدا
مهربان که باشی
صبح هم زیباست
خورشید هم زیباست
آسمان رنگ دیگری دارد
روزت رویایی است
اگرتو بخواهی.
سلام!صبحت بخیر علمدار...🌹
@syed213