eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
812 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده ،تو را برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبر فوت او را به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سر اجبار برگشته و چراغ خانه ام را روشن کرده بودی.روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت و درمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:《بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.》 _من که دلش رو ندارم! _تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام،بقیه‌ش با من! نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت،خیلی مانده بود تا خوب شود.گفتم:《خدا پدر داعش رو بیامرزه!》 خندیدی:《تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!》 _دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی! _حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست! _چون چشمام رو بسته‌م و دارم گریه میکنم! _تو که الان گفتی خوشحالی! _ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم! نمی توانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت می گذاشتی و میرفتی.باز هم می رفتی‌. چند ردز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد.به زور خواستم ببرمت بیمارستان،قبول نکردی.از صاحب خانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر.فهمیدیم پایت عفونت نکرده،فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده . تا اینکه یک روز گفتی :《باید برم پادگان!》 دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است. _با این پا؟ _با همین پا!ولی مراقبم. _پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم. با هم از خانه بیرون آمدیم،تو از آن سو من از این سو.در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:《عزیز،اجازه میدی برم سوریه؟》 _آقا مصطفی؟با این حالی که داری نه ،اجازه نمیدم! _اما اجازه من دست خداست.به آقا جون بگو عصات اونجا هم لازم میشه! و رفتی .به همین سادگی. شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی،یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود،پیام دادم:《سید ابراهیم رفت.》 نمی دانست همسرتم،نوشت:《نمیدونم این پسره دنبال چیه؟یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟》 با خودم زمزمه کردم:آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را ادامه دارد.. با ما همراه باشید... @syed213
چراغِ روشن شب‌های روزگار تویے... 💔 🕊 @syed213
گر پیش او گذار کنے،ای نسیم صبح پیغام من بگوے و سلامے بیار از او 🌱 🕊@syed213
❤امام علی علیه السلام: ✔هركس بداند نسبت به سخن گفتنش هم مورد بازخواست قرار میگیرد، پس سخن را كوتاه كند! 🔅غررالحكم ج5 ص232 📚   🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 🕊 ای شویم @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ «حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَ الصَّلَاةِ الْوُسْطَىٰ وَ قُومُوا لِلَّهِ قَانِتِينَ» «در انجام همه نمازها (به خصوص) نماز وسطی [نماز ظهر] کوشا باشید و از روی خضوع و اطاعت، برای خدا بپاخیزید» 📿 🙏 🕊 @syed21
🌸 معصومه‌ی خاندان کَرَم... 🌼 آمدی تا بدانم دخترها هم میتوانند سرباز امامشان باشند... 💐 میلاد باسعادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر، مبارک @syed213
5_6220015111726171195.mp3
3.76M
اهل دیار حضرت معصومه ایم ما... بسیار زیبا حاج 💕ولادت حضرت سلام الله علیها بر شما مبارک دانلود @syed213
•﷽• ✋🏼 🍁 معمارِ دݪهاماݩ❤️ بیـا ویرانـہ را تعمیـر ڪـݩ📿 ایݩ قصـہ مجهوݪ ڔا با مقدمٺ تفسیـر ڪـݩ🌷 🍃 @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ آقای مصباح می گوید: آیت الله بهجت از مرحوم آقای قاضی (ره) نقل می کردند که ایشان می فرمود: « اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند! و یا فرمودند: به صورت من تف بیندازد. » 📿 🙏 🕊 @syed21
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش،صدای ساز می آمد.ساز شهادت! ■■■ باز دوری و تنهایی،باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی.بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:《عزیز مژده بده،هم گچ پام رو باز کردم و هم راه میرم.》 _بدون عصا؟ _عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره! _پس برای آزمایش غربالگری میای؟ _تا خدا چی بخواد! با مامانم رفتم غربالگری،هفته بعد جوابش آمد:《ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.》 اشک هایم آمدند.احساس غربت میکردم‌.زنگ که زدی ماجرا را گفتم:《چه کنم آقا مصطفی؟》 _فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز! _یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟ _اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم،باید تسلیم بشیم! _ولی من باز دکتر دیگری میرم! _موافقم! رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری ،هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی. _عزیز نگران نباشی ها! _چطور؟ _مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره! _چه شرطی؟ _خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی! _یعنی چه؟ _خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:《این بچه شماست،بگیرش.》گفتم:《نمیخوام،این فقط یک تکه گوشت مُرده‌س.》اون رو از من گرفت و گفت:《این بچه پسره و سالمه،اگه به ما بدهیدش،قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.》گفتم:《سالم به من بدید،من هم قول میدم.》 به گریه افتادم. _حالا خیالت راحت شد سمیه؟این بچه سالمه! نفس بلندی کشیدم:《آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!》 ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213