eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
817 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گزیده بیانات رهبر انقلاب به مناسبت روز حجاب و عفاف با عنوان «هنر پوشیدگی»
با خامنه ای کسی نگردد گمراه... اودرشب فتنه میدرخشد چون ماه... درهر نفسم برای اومیخوانم... لاحول ولا قوه الا باالله... سلامتی صلوات @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ پیامبࢪاکرمﷺ↯ تَسبیحُ فاطِمَةَ علیهاالسلام فى کُلِّ یَومٍ فى دُبُرِ کُلِّ صَلاةٍ اَحَبُّ اِلَىَّ مِن صَلاةِ اَلفِ رَکعَةٍ فى کُلِّ یَومٍ؛ تسبیحات فاطمه زهرا علیهاالسلام در هر روز پس از هر نماز نزد من محبوب تر از هزار رکعت نماز در هر روز است. 📿 🙏 🕊 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب دیگر نتوانستم طاقت بیاورم،به خصوص که محمدعلی هم افتاده بود به گریه.زنگ زدم به تو:《مصطفی کم آوردم.کی میای مصطفی؟》 _اتفاقا میخواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! یک مرتبه دلشوره افتاد به جانم :《چیزی شده؟》 _نه بابا!ابوعلی مجروح شده ،میاریمش تهران! خوشحال شدم.نگاهی به دور و بر خانه کردم.باید می افتادم به نظافت. ■■■ شروع کردم به خانه تکانی.دیگر خواب از سرم پریده بود.ملحفه ها را درآوردم و ریختم داخل ماشین لباس شویی.پرده ها را باز کردم و شستم.محمدعلی و فاطمه را گذاشتم پیش مامانم و دوان دوان رفتم خرید:قند،شکر،رب،روغن.باید همه چیز در خانه میبود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم.سر راه یک ادکلن هم برایت خریدم و کادوپیچ کردم،اما یک فکر کوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم و مدام بزرگتر میشد. چطور مصطفی تا به حال برای هیچ یک از دوستانش که مجروح شدند نیامده و حالا برای ابوعلی میخواهد بیاید؟ پیام دادم:《آقا مصطفی نکنه خودت طوریت شده؟》 _نه بابا!فقط ابوعلی مجروح شده. _راستش رو بگو آقا مصطفی! _همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت:《فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.》 دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی.در حالی که سبزی خُرد میکردم،به مادرم و مادرت زنگ زدم:《دوباره مصطفی مجروح شده!》 به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه میشناخت پیام داد.دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد.هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا. به مامان گفتم:《خداروشکر،حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد،اما باشه!》باز قیافه مادرم درهم رفت. با تو تماس گرفتم :《چه ساعتی میرسی؟》 _خونه نمیام،مستقیم ما رو میبرن بیمارستان! ساعت چهار عصر پروازت بود.باید خود را برای صبح فردا آماده میکردم.آیا می توانستم بخوابم؟ پرده ها را که خشک شده بودند زدم ،ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم.همه چیز تمیز،منظم و سرجای خودش بود،حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها میکردم آماده گذاشته بودم.جز انتظار چه کار دیگری می توانستم بکنم؟!بلند شدم و شروع کردم به شام درست کردن،تا صبح هنوز خیلی مانده بود. ■■■ ظرف آب میوه(سیب و هویج مخلوط)دستم بودو داخل طبقات می چرخیدم‌.چرا گُم شده بودم؟بالاخره بخش را پیدا کردم.بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت.فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بود و حالا همان جایی بودم که باید.سمت راست تو بودی،روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم هم یکی دیگر از دوستانت.تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت.آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. _سالمی آقا مصطفی؟ _آره،ببین هیچی نیست!سالمم و تندرست. _اذیت نکن،بگو مجروحیتت چیه؟ _چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود.قبلا مچ پا،این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو.تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چند تایی در پایت بود.همان موقع دکتر آمد،پایت را معاینه کرد و گفت:《بعد از ظهر عملت میکنم.》 دستورات لازم را به پرستار ها داد.دکتر که رفت گفتی:《حالا برو سمیه!》 گفتم:《میمونم تا عملت کنند!》 _بچه کوچیک داری ،برو! _بچه ها پیش مامانم هستند،برم همه فکرم اینجاست! _برو خونه اینجا مرد هست،نمیتونی راحت باشی! _مرد من که تو باشی هستی و راحتم! مامان،بچه ها را آورد.زمان عمل نزدیک میشد.مامان میگفت:《منم میمونم!》 او را با اصرار فرستادم رفت.دوسه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آنها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد،بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
گناه خاموش |ع.ص - قسمت آخر.mp3
11.75M
🎧‌راه‌حل‌ها و راهکارهای ترک (قسمت‌‌‌‌‌آخـــــــــر) 📛خلاصه: •تغذیه •مراقبت‌های روزانه •معنویت و... ⏱حجم: ۱۱mb ۳۰:۵۰ 🎙نوا: ♪کسی که گشته گرد تو... ♪مناجات @syed213
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر ... او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم ...❤️ 🌙 🕊@syed213
تو در عالم نمیگُنجی زِ خوبی :) ❤️ 🕊@syed213
💝 🍃 امیرالمومنین علی (ع): ‌ 🌸 با به اوج رسيدن بلا، حاصل مى شود. ‌ (بحار: ۷۸/۱۲/۷۰) ‌ التماس دعای فرج 💚 تعجیل در امر فرج صلوات 💝 ‌   🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 🕊 ای شویم @syed213
حاج حسین یکتا: باید به امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری فکر کنیم. در شرایط فعلی، این عمل توحیدی است که ما را جلو می‌برد. @syed213
😉 😡 صاحب خانه اش گفته بود:(طیبه که به خانه ی ما آمد،ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم😕. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما یه تار مویمان را نگذاشتیم پیدا شود.😃👏) ساواک که گرفته بودش و دست بند زده بود به دست هاش 😞، گفته بود :(من را بکـــشــید ولی چــــــادرم را بر ندارید.)👏👏❤️ شهیده طیبه واعظی دهنوی🌺 منبع: کفش های جامانده در ساحل،ص۷۸-۹۳. 🌺 @Syed213
💫اَلسـّلامُ علیـڪ یا اَبا صالِحَ المَهدے💫 گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن گفتم به نام نامیت هر دم بنازم گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم گفتم که دیدار تو باشد آرزویم گفتا که در کوی عمل کن جستجویم @syed213
وقتی رهبر انقلاب در عمل هم از تولیدات داخل حمایت میکند 📸 استفاده امروز رهبر انقلاب از ماسک تولید داخل @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ مقام معظم رهبرے↯ کار درست و نیک را باید هر چه زودتر انجام بدهیم؛ مثل عبادات، مثل نمازِ اولِ وقت و مثل بقیه‌ی کارهایی که موقت است، هر چه انسان آن کار را در لحظات اول و نزدیکتر به آن لحظات اول انجام بدهد، این فضیلت بیشتری دارد؛ چون انسان احساس می‌کند تکلیف را انجام داد و در تأخیر آفاتی هست؛ انسان خود را از آن آفات برکنار می‌دارد. 📿 🙏 🕊 @syed213
سڪوت میڪنم اما دلم بے وقفہ فریاد میزند چقدر جاے تو اینجا خالیست ...💔 🕊@syed213
لبخـــــند‌ طُ آرام ڪند موج دلم ࢪا...♥️ 🌱 🕊@syed213
🐍"دنیا مانند مار است" میفرمایند: دنیا همانند ماری است که پوستش نرم است اما زهری کشنده در درون دارد، نادان فریب خورده به آن مى گراید، و عاقل هوشمندانه از آن دورى می گزیند. 📚 حکمت۱۱۵   🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 🕊 ای شویم @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ مقام معظم رهبرے↯ نماز يك شربت مقوے و شفا بخش است، بايد آن را با دل و جان خود نوشيد و از هر نقطه كه در آن واقع شده ايم، يك گام يا يك ميدان به بهشت رضوان نزديڪ شد. 📿 🙏 🕊 @syed213
1_381471848.mp3
2.62M
🍃شبابیادگنبدت پناه من تسبیح وتربت 🍃میام حرم یا نه؟! 🎤محسن_عراقی 💔 ❤️ @syed213
↟↡❅. . • هرچه‌دل‌بسٺه‌ترشوےدنیایت بزرگ‌ٺرمےشود ... دنیاهم‌اگربرایت‌بزرگ‌شودواویلا.. + آدمےاسٺ‌دیگر؛ گاهےدلش ! ازدل‌بستگےهاےخودبُریــد ! آنگاهـ‌به‌سوےمعبودش + ماندهـ‌ام خداعاشق‌من‌اسٺ‌یامن‌عاشق‌خدا ؟ آسمانےام‌ڪن ... ❤️ @syed213
♥️:↯ حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ مقام معظم رهبࢪے↯ همه كار انسان تابع نماز است. نماز را به وقت بخوانيد، با توجه و با حضور قلب بخوانيد 📿 🙏 🕊 @syed213
قسمتی از کتاب تقدیم نگاه مهربونتون🌺🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده کتاب سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود.شعر می خواندند و شوخی می کردند.تو را که بردند اتاق عمل،آمدم داخل حیاط.یک ساعت و نیم طول کشید.سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم.رفتیم سالن انتظار،مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام میکرد.جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل. _سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟چقدر طول کشید! آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم. _عملش تمام شده و بردنش! _کی؟ _یه ساعت قبل! _ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل! _از ساعت پنج از کار افتاده! به اتاق آمدیم.در حال خوردن شام بودی. ناراحت شدم:《خوش انصاف من پایین جگرم دراومد ،اون وقت تو اینجا نشستی شام میخوری!》 خندیدی:《حالا که می بینی سالمم!صبحم مرخصم و خودم میام!》 _میام که باهم بریم خونه! _عزیز خواهش میکنم نیا!لااقل تا یازده صبح نیا! این بار را میخواستم به حرفت گوش کنم،چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم. ■■■ در حال شستن ظرف ها بودم که از پشت سر دست انداختی دور گردنم. _وای چیه ترسیدم! _تولدت مبارک! _مگه چندمه؟ _دوازده مرداد،روز تولدت! _دستت درد نکنه که یادت بود! _فکر نکنی این سری هدیه ای در کار نیست ها!حتما برات میگیرم! _همین که یادت بود برام بسه! راه افتادیم و سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم و با محمدعلی رفتیم.در طول راه در ماشین،تولدت مبارک را میخواندی و مداحی و مولودی.در حاشیه خیابانی نگه داشتی و مدارک را بردی تحویل دادی و برگشتی. _حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟ _بازار؟کدوم بازار؟ _پانزده خرداد. _ما الان افسریه ایم. _پس بریم سید الکریم برای زیارت و تشکر از یکی از بندگان خاص خدا‌. _یعنی بریم شهر ری؟ _یعنی نریم؟ _چرا که نه! رفتیم زیارت.چقدر هم دلچسب بود.زیارت با تو و محمدعلی کوچولو.بعد هم رفتیم ناهار کباب و ریحان خوردیم.لقمه می گرفتی و در دهانم می گذاشتی.از داخل بازار شلواری خریدی و آدرس بازار طلا را هم گرفتی. _سمیه،اشکالی نداره از همین جا برات طلا بخرم؟ _تو این وضعیت طلا نمیخوام.چیزای واجب تری لازم داریم! _اذیت نکن!انتخاب کن.دو تا گزینه روی میزه:طلا یا ماشین ظرفشویی! _همون طلا خوبه! رفتیم چند تا نیم ست دیدیم.بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.گرفتیم و دیدیم.باید با تتمه حقوق یعنی پانصد ششصد هزار تومان زندگی کنیم. _نگران نباش پول بازم دستم میاد!فکرش رو نکن! _ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک میخرن! _من چند تا بدهکاری داشتم که یه دفعه حساب کردم! جعبه طلا را داخل کیفم گذاشتم.شاد بودم،شاد و سرحال.دیگر سنگینی محمدعلی را روی شانه ام احساس نمیکردم و اندوه از دست دادن تو را در قلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده و امیدوار بودم که به این زودی ها خوب نشود.سوار ماشین شدیم و برگشتیم و از خانه مامان،فاطمه را برداشتیم.به مامانم گفتی:《امشب بیاین خونه ما تولد عزیزه!》 _حواسمون بود!بعد از شام میایم. به خانه که رسیدیم گفتم:《آقا مصطفی با این بچه چطوری شام درست کنم؟》 _با کمک هم.تو برنج بگذار،من هم از بیرون کباب می گیرم.سبزی خوردنم با من! ادامه دارد... با ما همراه باشید... @syed213
میان خوابـــــ و بیدارے شبے دیدم خیال تو از آن شب واله و حیراݩ ، نہ در خوابم نہ بیدارم ❤️ 🕊@syed213