eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
499 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
|گردان‌سیدابراهیم|
#پارت199 #رمان‌ –من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده، از لحاظ مالی
هنگام برگشتن از خانه‌ی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم. گوشی را برداشتم و شماره‌ی عمه‌ی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم. چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد. وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت: – اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده. فکری کردم و گفتم: –فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش. ذوق زده شدو گفت: –پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم. –باشه، دستتون درد نکنه. –خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کم‌کم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره. بعد خنده ایی کرد و ادامه داد: – به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه. از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم: – دیگه چی میگه؟ –اکثرا یه کلمه ایی‌ها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمه‌ایی فقط میگه، ‌‌"آب بده." دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد. –آره، فقط می گفت، «بابا و آب» خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شماره‌ی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم. «سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.» به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم. اسرا با خوشحالی گفت: – راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم. اخمی مصنوعی کردم. –یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها. –آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره. –خب، دیگه چیکار می کنید؟ –اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحی‌اش که با سعیده می‌رفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت: –راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه. –اصلا بهش فکر نکن، با دلشوره‌ی تو که کاری درست نمیشه. –آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه. –البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی. صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود. از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت. خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم. –سلام دایی جان. –سلام بی معرفت...اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم. از حرفش خندیدم. –ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه. –بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟ دوباره خندیدم و چیزی نگفتم. –دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لب‌تر کن تا حسابی گوشش رو بکشم. چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست. –چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت: –راحیل جان آخر هفته‌ی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره. –دایی جان هفته‌ی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال. –عه... باشه پس هفته‌ی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم. –باشه، دایی جان، ممنون. سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم. سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم. برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت: –شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر. روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم. –راحیل –هوم –یه چیزی بگم. نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت: –می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه. با تعجب من هم بلند شدم نشستم. –چی؟ ✍ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @gordanseyedebrahim
–حالا همیشه نه، ولی گاهی با رفتن آرش مخالفت کن. یعنی چی جاریت وسط گشت و گذار شما زنگ میزنه کوفتتون می کنه. اصلاکارهای اونا به آرش چه مربوطه، به نظر من که مژگان خودش از عمد به پدر یا برادرش زنگ نمی زنه. اگه آقا آرش یکی دوبار اهمیت نده یا جواب تلفنش رو نده مجبور میشه به خانواده‌اش بگه. تا وقتی یکی مثل آرش هست همش دنبالشونه، منم باشم، دم به دقیقه بهش زنگ می زنم. آهی کشیدم و گفتم: –یهو برگردم بهش بگم نرو؟ اونم وقتی اون اونجوری با گریه زنگ میزنه، بر فرض محالم که من بگم، اونم نره، فکر می کنی فکروخیالش میزاره به ما خوش بگذره. به نظرم هرکسی دیگه‌‌ایی هم جای آرش باشه همین کاررو می کنه، مثلا برادر بزرگترش که براش حکم پدر روداره بهش میگه برو زنم رو نصف شب از خیابون ببر حونتون، این چی بگه؟ اون خودشم دلش نمی خواد بره، ولی یه جورایی مجبور میشه دیگه، چندین بارم از من عذرخواهی کرد، وقتی اینجوری برخورد می کنه من چی بگم؟ بعد سکوتی کردم و ادامه دادم: –دیگه اونقدرم نمی تونم بی‌درک باشم، آرش گرفتار خانواده‌ی برادرش شده، کاریشم نمیشه کرد. سخت گیریهای من فقط ممکنه کارش رو سخت تر کنه و پنهان کاری کنه که اونجوری بدترم هست. سعیده چشم به زمین دوخت و بعد از چند ثانیه، انگار فکر تازه‌ای به ذهنش رسیده باشد با خوشحالی بشگنی زد و با صدای پر از ذوقی گفت؛ –فهمیدم. سوالی نگاهش کردم. –میشه با خود جاریت حرف بزنی و بگی دست از سر زندگی ما بردار. بعد خنده ایی کردو ادامه داد: –البته تو که اینطوری اصلا بلد نیستی بگی، خیلی محترمانه همون مدل حرف زدن خودت بهش بگو، لطفا مشکلاتت رو سعی کن خودت حل کنی و اینقدر به آرش زنگ نزنی. متفکر نگاهش کردم. –این فکر خوبیه، ولی باید بشینم کلی فکر کنم که چه جوری بهش بگم ناراحت نشه و سوءتفاهمی به وجود نیاد. اصلا می‌تونم اول با آرش مشورت کنم، با هم تصمیم بگیریم. –ای بابا، آرش رو ولش کن، مطمئنم مخالفت می کنه، تو خودت یه روز که دوتایی با مژگان تنها بودید یه جوری مطرح کن دیگه. بعدم که حرفت تموم شد یه لبخند بکار روی لبت و بگو مژگان جون یه وقت از دست من ناراحت نشیا، باور کن مثل خواهرم دوستت دارم، به خاطر زندگی خودت گفتم. بعد از این حرفش برای چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، سعیده به زور خنده‌اش را جمع کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یه درصد فکر کن تو از این حرفها بزنی، بعد سرش را تکان داد. –می بینی راحیل خوب بودن همیشه جواب نمیده، دیگران ازت سوءاستفاده می کنند. –سعیده جان، اولا که من خوب نیستم، دوما: الان من خودم مشکلی ندارم بیشتر دلم واسه آرش می سوزه... اصلا این چیزایی که تو میگی برام مهم نیست، یعنی باید مهم نباشه، هدف من از زندگیم دور کردن این و اون از دور شوهرم نیست، گاهی مثل الان از اون هدف اصلی دور میشم ولی یکی مثل تو یادم میاره و بهم تلنگر میزنه. –وا! مگه من چی گفتم؟ –همین که گفتی خوب بودن همیشه جواب نمیده... شاید یه وقتهایی علاقه‌ی زیادم به آرش باعث میشه خود خواه بشم و هدفم رو فراموش کنم. –ای بابا راحیل، اونقدر اینجوری بگو تا اون شوهرت بپره. دراز کشیدم و آرام گفتم: –هر زنی وقتی خیالش راحت باشه وظیفه اش رو خوب انجام داده، هیچ وقت شوهرش نمی‌پره، اگرم پرید پس خواست خدا بوده و باید تحمل کنه. –چی میگی راحیل؟ چند نفر رو بهت نشون بدم، زنه پنجه‌ی آفتاب، هیچی هم برای شوهرش کم نذاشته ولی شوهره زیر سرش بلند شده. اصلا بعضی مردها مریضن. دوباره نیم خیز شدم. –خوبه خودتم میگی مریضن، ما از سالم ها حرف می زنیم، بعدشم، تو از کجا می دونی وظیفه اش رو خوب انجام داده؟ مگه تو توی زندگی خصوصیشون هستی؟ –خب نه، ولی خواهرش که دوست مامانمه، همون خانم تابنده می شناسیش که؟ یکی دوبار امدی خونمون دیدیش. سرم را تکان دادم. –خب. –اون واسه مامانم تعریف می کرد. می گفت خواهرم خونه داریش و آشپزیش و بچه داریش زبان زد بود از زیبایی‌ام که... من خودم دیدم خیلی زن قشنگیه... ولی بعد از بیست سال زندگی، شوهرش رفته زن گرفته اونم چه زنی، نصف خوشگلی این زن اولش رو نداره. نشستم و کمرم را تکیه دادم به تاج تخت. –گاهی بعضی مردها هیچ کدوم از این هایی که گفتی رو نمیخوان، البته من هنوز تجربه ندارم و اول راهم، ولی توی اون کتابی که خوندم نوشته بود، مردها گاهی نیازهای خیلی کوچیکی ممکنه داشته باشند از نظر خانم ها، وتامین نشه و این نیازشون رو اونقدر سرکوب می کنند که یهو بعد از چند سال یه جایی از طریق یه نفر این نیازش برآورده میشه، مثلا نیاز به اعتماد، قدر دانی و... بعد اون مرد از اون زنی که این نیازش رو درک کرده خوشش میاد...چون یه نفر رو پیدا کرده که به نیازش اهمیت داده و اون رو بی ارزش ندونسته... مثلا: مردها دوست دارند جلوی جمع ازشون تعریف بشه. اصلا دوست ندارند جلوشون از یه مرد دیگه ایی تعریف بشه. ✍ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @gordanseyedebrahim
یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند. حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه... ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن. بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه... سعیده گفت: –ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه. پوزخندی زدم و گفتم: –آره می‌دونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره... سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست... نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته... سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست. –میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت. موهایش را کشیدم و باخنده گفتم: –من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن. –وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد. –چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کاره‌ی زندگی خودشون می‌تونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه. حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه. –آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد. –آفرین، خوشم میاد زود می گیری، بعد فکری کردم و گفتم: –حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟ –نمی دونم. با صدای مادر هر دو برگشتیم. –ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند. ضرب المثله، از سعدی. سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت: –پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟ –آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم. قیافه‌ی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛ –یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته. سعیده دست انداخت دور کمر مادر. –تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟ –نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی..هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت: -چی میگید شماها. –هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم. سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد. باشنیدن صدای پیام گوشی‌ام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند. آرش پیام داده بود. –بیداری؟ فوری نوشتم: – آره. –میشه زنگ بزنم؟ «فدای مراعاتت» –حتما. به ثانیه نکشید گوشی‌ام زنگ خورد. فوری جواب دادم. –سلام عزیزم. با صدای خسته و گرفته‌ایی جواب داد: –سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم. –ای وای...الهی بمیرم...پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم. –خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم. –آره معلومه، صدات خیلی خسته‌اس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد. –آرش...کجا رفتی؟ –عزیزم به فکر قلب منم باش... بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت: –با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم. خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید. –فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم. –آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمه‌ی ریحانه. –پس صبح میام می برمت. –نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه. –عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون. تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد. –راحیل. –جانم. –واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم. بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم. یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟ ✍ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @gordanseyedebrahim
«💜❤» دلبریهایت دلم را برد تا دلبر شوی آن عبا باعث شده آقا تو زیباتر شوی.... ❤️ مجرد ها چشما بسته😂😉❤ مخصوص متاهل های کاناال @gordanseyedebrahim
『 🌿 』 • . تو بشو فرمانـده‌ام؛ بـانو!سپاهت می‌شـوم ... مجرد ها چشم پوشی کنین😉😂💔 مخصوص متاهل های کانال خیلی درخواست این عکس هارو کرده بودند🤕❤️😅 @gordanseyedebrahim
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀 {•.🌿} سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... 💔 ❤ رفیق های جدید داداش مصطفی خوش اومدین رفیق قدیمی ها ممنون که هستین😇😍
🌙💔 ازتوسهمم‌همہ‌‌ی‌عمرپریشان‌حالیست... آه‌ای‌آنکه‌خودت‌هستے‌و‌جایت‌خالیست🙃✨🥀 ♥️ @gordanseyedebrahim
کمتر از یڪ دقیقه👇🕐 ...❤️🦋 ...💔 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللهِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم ... 🌹 @gordanseyedebrahim
•«🌴🌺» • - بندھ گفت: اگر خدا سرنوشت من را از پیش نوشتہ باشد، پس چرا دعا کنم؟! خُـــــدا گفت: شاید نوشتہ باشم... [ هر چہ دعـــا کُنـَــد🙂💚 ] ..✨ 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ @gordanseyedebrahim ╰━═━⊰🍃🕊🍃⊱━═━
♥️ _چشات خیلی قشنگه! + اگر خدا خرید؛ قشنگه :)✨💕 🥀 🕊 @gordanseyedebrahim• 🌱 ♥️