「 ایــھامـ」
بہ وقت بردنت از چشم مادرت خواندم #تلظی ات چہ بہ روز رباب آورده...💔
•○🥀
دو گام سوے حرم رفتہ، باز میگردم
غمت بہ حال پدر اضطراب آورده
-عرفانابوالحسنی
|•○💌|
آقای امام حسین!♥
سلام
خوبید؟
ما شما را خیلے دوست داریم.
دفعہ اول کہ شما را شناختیم کوچک بودیم.
مادرمان میگوید الان هم که هشت سالمان است ڪوچکیم اما آن وقتها کوچکترتر بودیم.
یڪ روز توے هیئت بودیم مادرمان _همانی کہ همیشه برایتان روضہ میخواند_ روی منبر نشستہبود و داشت با گریہ راجب شهید شدن یك پسر کوچولو به اسم علےاصغر حرف میزد.
میگفت پسر شماست.
قصہ و شعر میخواند. اما نه از آن قصههایی که شب ها وقت خواب برایمان میگفت.
این قصهاش خیلی گریه دار بود.
وقتی مادرمان گفت تیرِ سه شعبہ به گلوی اصغر خورد، یک دفعه حس کردیم در دلمان یک قلعه شنی فرو ریخت و در گلویمان انگار یک هلوی گنده گیر کرده بود و نمیتوانستیم قورتش بدهیم.
نمی دانستیم تیر سہ شعبه یعنی چه؟ مگر تیر هم مثل بانک شعبه دارد؟
ولی وقتے فهمیدیم خون از گلویش آمده، دلمان شبیه همان روزی شد کہ با آبجی کوچولویمان بازے میکردیم و سرش خورد به ستون کلے هم خون آمد. یک دفعہ وسط روضہ، گریهمان گرفت.
دلمان برای پسر کوچولویتان سوخت. کاش آن روز به جای اینکہ دعا میکردیم زخم سر آبیجیمان خوب شود در دعا به خدا میگفتم پسر شما با تیر شهید نشود.
آنروز خیلی عالمه گریہ کردیم.
حاج خانم های کنار منبر همش به ما میگفتند: گریه نکن کوچولو الان مامانت از منبر میاد پایین گریه نداره که!
ولی آقای بابای علی اصغر! شما که خودتان میدانید ما اینقدرها هم لوس نیستیم. خودتان میدانید که گریهی ما برای چی بود.
از همان روز به بعد مهر شما و نینی کوچولویتان در دلمان امد
به قول مامان، دیگر زیاده عرضے نیست
فقط اینکه؛
#آقای_اباعبدالله ما شما را خیلی دوست داریم♡
#بانوی_ایهام
𝕋_𝕘𝕙𝕒𝕝𝕒𝕞♥
○
•
هر ڪجا دلت گرفت، ڪمے محتشم بخوان
هے در میان گریہ بگو جان، بگوحسین...
#حسینجانم
Ͳ_ᏀᎻᎪᏞᎪᎷ💌
در مقاتل راجب شهادت حضرت علی اڪبر اومده:
《فَقَطَعوه بِسُيوفِهم اِرباً اِرباً💔》
ᴛ_ɢʜᴀʟᴀᴍ
「 ایــھامـ」
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ اگہ تو برے تو این غریبی دل بہ ڪے ببنده بابا...؟ #باهمبشنو
بالا بلند بابا...🥀
این نوحه جوریه که دهها بار میشه گوش داد و باهاش گریه کرد💔