eitaa logo
🌼تبسم خوشبختی🌼
8.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
835 ویدیو
9 فایل
«««تبسم خوشبختی»»» ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ ㅤ❚❚ ㅤ▷ㅤ ↻ |⇦• ازدواج |⇦• همسرداری |⇦• تربیت کودک و نوجوان |⇦• زندگی اسلامی #ادمین_هماهنگی_تبلیغ_وتبادل⤵️ @golnarges1441 💫•••`لینک كانال`•••💫 @tabasomekhoshbakhty
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 سَلٰامے أز جمع خَستـــــہ دلٰان ، بِہ مَفهوم قُوت قَلـــᰔــب ؛ سَلٰامے أز مُشتــــ𑁍ـاقـــــآن چِشم براه بہ مُنتـــــقم ڪَربـــ✿ــلٰاء ⛅ ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌✨
✍اگر یک تخم‌مرغ با نیروی خارجی بشکند، یک زندگی تمام می‌شود، ولی اگر از داخل شکسته شود، یک زندگی شروع می‌شود. چیزهای بزرگ همیشه از درون سرچشمه می‌گیرند. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفاداری یک زن زمانی معلوم میشود که مردش هیچ نداشته باشد و وفاداری یک مرد زمانی معلوم میشود که همه چیز داشته باشد. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 بچه‌هایی با شخصیت‌های قوی 👈 متن کامل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« بودن» یعنی من در مورد مسائل مربوط به خودم با صراحت جواب بدم؛ مثلا این غذارو دوس ندارم مهمونی نمیام حوصله ندارم و … « بودن» یعنی من در مورد مسائل شخصی دیگران مانند بینی، نوع پوشش، اظهار نظر کنم. در قالب «رک بودن» به دیگران توهین نکنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از زیاد حرف زدن برای بچه تون جداً خودداری کنید. اگرچه حرف زدن با بچه ها لازم و مفیده اما زیاد حرف زدن تاثیر سازنده ای نداره اونچه رو قبلا گفتید تکرار نکنید! چیزی رو که بچه تون خودش می دونه، بهش نگید. بیشتر مواقع خودش از اشتباهش آگاهه، پیامد طبیعی رفتار، خودش بهترین آموزگار هست! تکرار موجب اختلال تو ارتباط سالم، اوقات تلخی، بگو مگو و استیصال می شه! گاهی هنگام خطای بچه تون سکوت کنید! ❌« زیاده گویی » مقدمه نشنیدنه!❌ 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️مـــــادر یــعــنــی 🤍به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! ♥️مــــادر یــعـــنــی 🤍به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی! ♥️مــــادر یــعــنــی 🤍به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری! ♥️مــــادر یــعــنــی 🤍بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری ♥️به پای بالیدن تو چروک شد! ♥️مــــادر یــعــنــی 🤍بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه ♥️سـالـهـای دلـتـنـگـی تـو بـود! ♥️مــــادر یــعــنــی 🤍بـاز هـم بـهـانـه مـادر گـرفـتـن…. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃چارهٔ بیچاره‌ها کمی از دغدغه‌هایت برایم بگو و بگو در طول شبانه روز به چه چیزهایی فکر می‌کنی؟ می‌خواهم تلاش کنم ذهنم را به همان چیزی که تو فکر می‌کنی مشغول کنم. آقا! از فکرهای بیهوده خسته‌ام. این فکرها چقدر عالمم را تنگ و کوچک کرده‌اند. در زندان این عالم، نفس کم آورده‌ام، کمکم کن و من بیچاره را آزاد از کن از این زندان. شبت بخیر چارهٔ بیچاره‌ها! 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم صبحتون بخیر 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ✋از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ عطر یاد زهرایی شما درخانه ی قلب هرکس پیچید ، از دیدار تمامی بوستانها بی نیازشد ... ... و هوای حضور حیدری تان دراندیشه ی هرکس راه یافت از تکیه برهر پشتوانه ای وارهید ... شکر خدا که در پناه شما هستم ...🤲🌱 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹️ از جملات تعمیم دهنده استفاده نکنید!! یکی از مواردی که در بحث هاي  بین زوجين سبب تشدید عصبانیت و پرخاش می شود، استفاده از جملات با تعمیم بیش از حد است. *وقتی جملات بصورت همیشه... تو هرگز... کس.. هر موقع من... شروع شدند، زمینه برای تشدید وضعیت خشم آماده می شود. ➖ حالم از این زندگی بهم میخوره ➖ ای ➖هیچی حالیت نیست ➖ ➖کاش یکم بیشتر در مورد تحقیق میکردم ➖چه کردم با تو ازدواج کردم خودمو بدبخت کردم ➖کی بهت گفته خوشگلی که باورت شده ➖تویه بی خانواده بی اصل و نصب بودی من آدمت کردم ➖ شروع شدند، زمینه برای تشدید وضعیت خشم آماده می شود. چرا که جملاتی که در آنها تعمیم بیش از حد وجود دارد، بار اتهامی بالایی دارد و عکس العمل های شدیدی را بوجود می آورد. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 ‎‌‌‎‎‌‎‎ @tabasomekhoshbakhty 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درد‌دل‌اعضا خیانت بزرگ توی خانواده‌ی فقیر بزرگ‌شدم. پدرم گارگر بود.‌ فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم.‌ با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.‌ تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خواستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم. ولی شب خواستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابا خیلی مظلوم بود گفت عیب نداره ولی برادرام ناراحت بودن. توی خونمون طوری نبود که دختر مثل دخترای دیگه خودش حرف بزنه. بگه میخوام یا نه. نه جرات میکردم بگم نه. نه این اجازه رو بهم میدادن. بابام باهاشون حرف زد و همشون تصمیم گرفتن که من زش بشم.‌ به ظاهر نشون نمیدادم ولی خوشحال بودم مراسم بله برون و شیرینی خورون هم مادر و خواهراش نیومدن. چون تک پسر بود جای تعجب داشت. بالاخره روز عقد شدن و من برای اولین بار مادر و خواهراش رو دیدم. فقط برای نرفتن آبروشون اومده بودن. برعکس حرف پدرشوهرم که هر بار میگفت کار داشتن نیومدن اونا منو نمیخواستن. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردن. اما شوهرم خیلی دوستم داشت. زمان ما با زن ها برخورد خوبی نداشتن. اصلا زن رو آدم حساب نمیکردن.‌ ولی شوهرم خیلی مهربون بود. با همه فرق داشت. اون زمان هیچ کس نظر زنو نمی پرسیدن ولی شوهرم همیشه می پرسید. زندگیمون خیلی خوب بود. تمام کم و کسری هام جبران شد. شش ماه زندگی عالی و بدون غصه. طبقه‌ی بالای خونه‌ی پدرشوهرم میشستیم. انقدر منو دوست داشت که بی من غذا نمیخورد. یه روز یه مهمونی دعوتمون کردن.از پایین شنیدم‌ مادرشوهرم گفت حق نداری زنتو بیاری. شوهرمم گفت زنم نیاد منم نمیام. مادرش شروع کرد به جیغ جیغ که تو زنت رو به من ترجیح میدی. شوهرمم اومد بالا. از پایین هنوز صدای جیغ‌جیغ میاومد. دیگه مادرش حرف نمیزد و خواهراش جیغ میکشیدن. ترسیده بودم ولی شوهرم بهم آرامش میداد. یه دفعه در اتاق به ضرب باز شد. خواهر شوهرم گفت مادرشون مرده. اول فکر کردم‌دروغ میگه وقتی رفتیم‌پایین متوجه شدیم از شدت ناراحتی اینکه شوهرم منو میخواست سکته کرده و مرده بعد ختم خواهراش پاشونو کردن تو یه کفش که باید زنتو طلاق بدی. شوهرم گفت شرایط خونه‌شون خرابِه پس بهتره برم‌خونه‌ی بابام. دو هفته خونه‌ی بابام بودم که بهم خبر دادن تمام حق و حقوقمو داده و طلاقم‌ داده. اصلا باورم نمیشد.‌ ما زندگی خوبی داشتیم توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده.‌ خیلی دوست داشتم‌ برم‌شوهرم رو بببنم. ببینم چرا طلاقم‌داده.‌چون ما هیچ مشکلی نداشتیم.‌اما بهم این اجازه رو نمیدادن.‌ یه روز خاله‌م اومد خونمون. دید من خیلی بی قرارم گفت بشین برات تعریف کنم. گفت شوهرت قبل تو یکی رو دوست داشته مادرش باهاش مخالف بوده گفته حق نداری اونو بگیری. پدرش برای اینکه نجاتش بده میاد خاستگاری تو مادرش بازم مخالفت میکنه. ولی بهش اهمیت نمیدن. حالا که مادرش مرده و خانواده‌ش گیر دادن که تو رو طلاق بده طلاقت داده رفته همونو که اول دوستش داشته گرفته. حرف های خاله بیشتر حالم رو خراب کرد.‌ توی اون شش ماه ما هیچ مشکلی نداشتیم‌ حتی یک بار هم با ناراحتی باهام حرف نزد.‌ افسرده گوشه‌ی خونه مونده بودم. خواهر کوچیکم عروس خاله‌م شده بود.‌ اونم کنار خاله‌م نشسته بود و به حال من گریه میکرد. بعد از تموم شدن عده‌م خاله‌م اومد خونمون.‌گفت اومده خاستگاری من برای پسر بزرگش.‌ شرایط ازدواج نداشتم ولی برای اینکه خودمو نجات بدم قبول کردم. و عقد پسرخاله‌م شدم همش حواسم پیش شوهر سابقم بود. اما پسرخاله‌مم برام کم‌نمیذاشت. همونجور مهربون بود و دوستم داشت. شش سال باهاش زندگی کردم و خدا یه پسر بهمون داده بود. پسرم۵ سالش بود و زندگیمون خیلی اروم بود.‌ تا‌ اینکه متوجه شدم خواهرم با شوهرش که برادر شوهر منم بود به اختلاف خوردن. اختلافشون بالا گرفت و مجبور به طلاق شدن. تو خونمون نشسته بودم یه دفعه برادرام زدن در خونه رو شکستن اومدن تو خونه‌. گفتن آبجی کوچیکه رو طلاق دادن تو هم باید طلاق بگیری گفتم من بچه دارم زندگیمو دوست دارم طلاق نمیخوام.‌اما مثل همیشه حرف من براشون مهم نبود. به زور منو بردن خونه‌ی بابام برای اینکه از دستشون فرار کنم و برم پیش بچه‌م رفتم رو پشت بوم تا پشت بوم به پشت بوم برگردم‌ خونه‌م. ولی فهمیدن و دنبالم کردن. از بالا پریدم پایین که دستشون بهم نرسه ولی پام‌شکست و افتادم زیر دستشون. با پای شکسته تو خونه‌ی بابام بودم که خبر اوردن طلاقت رو گرفتیم. زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد.‌ اینبار فرق داشت‌ پاره‌ی جگرم پیشم نبود.‌ بچه‌م رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.‌ نزدیک یک سال گذشته بود و من بچه‌م رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.‌اجازه‌هم نمیدادن از خونه برم‌بیرون. گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون
که فامیلمون هم بود فوت کرد.‌ خانواده‌م دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش. افسرده و بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچه‌م رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.‌ اطرافو نگاه کردم.‌مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.‌اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانواده‌ی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم. متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم. گفتم‌من دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بزار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.‌از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازه‌ی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچ‌کس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونه‌ی خودم.‌ هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم گفت اینبار مگه از روی جنازه‌ی من رد بشن. یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون... شروع کردن به در زدن.‌ یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد. یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم. گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم. ۲۰ سال گذشت.‌ خدا تقاص من رو از خانواده‌ی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست‌‌. خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دوره‌اش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دیگه داروهاشو نخورد و یک‌ هفته‌ی بعدش مرد خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانواده‌ش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت. دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه. اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان. همه‌شون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده. دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره. من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده. پایان به خدا اعتماد کن ⤴️⤴️چقد تلخ وغم انگیز 😔چقد دخالت خانواده ها زندگی ها رو نابود کرده🤐🥺