eitaa logo
شهدا
360 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
32 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 شرح حادثه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور از زبان رئیس دفتر رئیس‌جمهور (بخش سوم ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 شرح حادثه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور از زبان رئیس دفتر رئیس‌جمهور (بخش چهارم) ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عجب غروب غم انگیزی دارد این جمکران ، انگار صاحبش آنجا به عزا نشسته است.... ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉● ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و یکم) ادامه... روی جدول نشسته بودم که... چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه‌های دبستانی بودند ما را دیدند. از دور ما را به هم نشان می‌دادند و با هم پچ پچ می‌کردند. یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت:"استاد خانومتونه؟ مبارکه!"😍 حمید را زیر چشمی نگاه کردم. از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود. انگار داشتند قیمه قیمه اش می‌کردند. دستی برای آن‌ها تکان داد و بعد هم گفت:"این بچه‌ها آبرو برا آدم نمی‌ذارن. فردا کل قزوین با خیر میشه.!😊❤️ ساعت نُه شب بود که به خانه رسیدیم. مادرم با اسپند به استقبالمان آمد. حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد. حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت:" الآن دیر وقته، ان شاءالله بعداً مزاحم میشم. فرصت زیاده."❣ موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم:"حلقه رو به عمه برسونید، مراسم عقد کنان با خودش بیارن."🌸🍃 گفت:"حالا که حلقه باید پیش من باشه،پس من یه هدیه دیگه بهت میدم." از داخل جیب کتش یه جعبه کادو پیچ درآورد و به سمتم گرفت. حسابی غافلگیر شده بودم، این اولین هدیه‌ای بود که حمید به من می‌داد. به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود. ادکلن لاگوست بود. بوی خوبی می‌داد. تمام‌ نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت، چون حميد هم همیشه همین ادکلن را می‌زد. 🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨🌼✨ جمعه بیست و یکم مهر سال ۱۳۹۱ روز عقد کنان من و حمید بود؛ دقیقاً مصادف با روز دحوالارض. مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند. حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم‌ها هم اتاق‌های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنايان را ندیده بودم. ❤️😊 گرم صحبت با دوستانم بودم که... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و دوم) ادامه... گرم صحبت با دوستانم بودم که... مریم خانم، خواهر حمید، داخل اتاق آمد و گفت:"عروس خانم! داداش با شما کار داره.! چادر نقره‌ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم، حمید بایک سبد گل زیبا از غنچه‌های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود.🌼🌷🌼🌷🌼 سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود، باز همان لباس‌های همیشگی تنش بود؛ یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی، آن هم طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود.❤️😊 سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم:"خیلی ممنون، زحمت کشیدین. " لبخند زد و گفت:"قابل شما رو نداره، هر چند شما خودت گلی." بعد هم گفت:"عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید." با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم.😍❤️ مهمان‌ها همه آماده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه‌اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه‌ را بیاورد، یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه‌اش را فراموش کرده است. کلی بگو و بخند راه افتاده بود، اما من از این فراموشی حرص می‌خوردم. 😔 بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند.🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 موقع خواندن خطبه عقد، من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف، حمید هم با فاصله، طرف دیگر مبل،چسبیده به دسته‌ها!🦋💙🦋💙 دست حمید قرآن حکیم بود... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و سوم) ادامه... دست حمید قرآن حکیم بود... قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه. آن زمان پنج جز از قرآن را حفظ بودم. هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد جواب آزمایش را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.😊❤️ حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه را دید گفت:"این‌که برای ازدواج فامیلی شماست. منظورم آزمایشیه که باید می‌رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می‌گذروندین." 😳 حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می‌کشید، گفت:" مگه این همون نیست؟ من فکر می‌کردم همین کافی باشه." تا این را گفت در جمعیت همهمه شد.🤔 خجالت زده به حمید گفتم:" می‌دونستم یه جای کار می‌لنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست."😔🌼 دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب هم عقد دائم خوانده نمی‌شد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس‌های ضمن عقد و دادن آزمایش‌ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.❤️💫❤️💫 لحظه‌ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما رو نگاه می‌کردند. احساس عجیبی داشتم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می‌کردم. لحظه‌ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آینه روبرویم افتاد. حمید چشم‌هایش را بسته بود، دست‌هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می‌کرد. طره ای از موهايش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می‌آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.☺️💞 بله را که دادم، صدای الله‌اکبر اذان بلند شد.🌼🍃 بعد از عقد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و چهارم) ادامه... بعد از عقد... حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت. حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم، ماند برای روز عروسی.😊 با رفتن تعدادی از مهمان‌ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود.❤️🌹❤️🌹 من هم تا انگشتش را دیدم، کلاً پشیمان شدم! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه‌اش را بیاورد، موتور یکی از دوستانش خراب شده بود. حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست‌های روغنی سر سفره عقد نشسته بود! با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بلاخره عسل را خوردیم.💞💞💞 وسايل را که جابه‌جا کردیم و همه مهمان‌ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم وبا حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملاً تاریک شده بود.🌙✨🌙✨🌙✨ سوار ماشین مدل هفتاد آقا سعید شدیم؛ و به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسيديم.🕤✨ وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت:" بی‌زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم." تا اون موقع شماره هم را نداشتیم.🌼🍃🌼🍃 شماره را که گرفت، لبخندی زد و گفت:"شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم، ولی نمیگم." ❣ رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم، حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار شهید "اُمید علی کیماسی" هم رد شدیم. خوب که دقت کردم، دیدم حمید به سمت امامزاده قبرستان امامزاده می‌رود. خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب، به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آوردیم!😳🇮🇷🕊 کمی که جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت:" فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همیت جاست، ولی من مطمئنم اینجا نمیام."🕊🤍🕊🤍🕊🤍 با نگاهم پرسیدم :"یعنی چی؟" به آسمان نگاهی کرد و گفت... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و پنجم) ادامه... به آسمان نگاهی کرد و گفت... گفت:"من مطمئنم میرم گلزار شهدا. امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتماً شهید بشم."🇮🇷🕊🇮🇷 تا این حرف را زد، دلم هری ریخت. حرف هايش حالت خاصی داشت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم، ولی فعلاً نمی‌خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. 🥺 داشتیم صحبت می‌کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند. خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیدم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت:"تو اینجا بمون، من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما داره. زود برمی‌گردم."🦋💙🦋 ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن موقع اطراف امامزاده غذا خوری نبود. به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت، هر غذا فروشی ای سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بلاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. غذا که حاضر شد، از من پرسید:"حالا کجا بریم بخوریم؟" شانه‌هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین! 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 بلای تپه‌ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:"اینجا بشین چادرت خاکی نشه."❤️ تا شروع کردیم به خوردن،باران گرفت. سريع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.🌨💦 حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کردیم. این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می‌گفت:"حرف بزن خانوم! چرا حرف نمی‌زنی؟ وقتی داشتم عسل می‌ذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری، پس چرا حرف نمی‌زنی؟!"😅💚 تا این حرف را زد با خنده گفتم:"همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!"😁 ساعت یک بود به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگورها را گرفت و رفت.😔❤️ قرار بود اول صبح به مأموریت برود، آن هم نه یک روز و دو روز، که سه ماه! من نرفته دلتنگ حمید شده بودم. روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره‌انگیز. 💕 از ساعتی که... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و ششم) ادامه... از ساعتی که... مَحرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود. داشتم به قدرت عشق و دل‌تنگی های عاشقانه ایمان پیدا می‌کردم. ❤️ ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زود این دل‌تنگی ها شروع شد.🥺 صبح روز اولین روز بعد از صیغه مَحرمیت کلاس داشتم. برای دوستانم شیرینی خریدم. با وجود شوخی‌ها و سر به سر گذاشتن های دوستانم،حس دل‌تنگی رهایم نمی‌کرد. از همان دیشب، دقیقاً بعد از خداحافظی، دلتنگ حمید شده بودم.🥺❤️ ساعت چهار بعدازظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود.حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمی‌شدم. همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم. دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید می‌دادم. 🦋💙🦋💙🦋💙 نوشتم:"سلام. ببخشید از صبح سر کلاس بودم. شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟"🌸🍃 انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود. به یک دقیقه نکشید که جواب داد:"علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟" این اولین پیام حمید بود. گفتم :"کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه." نوشت:"دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!"😳 با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند. از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم. مطمئن شدم که حمید شوخی کرده. صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است. با موتور به دنبالم آمده بود.😊❤️ پرسیدم:"مگه شما نرفتی مأموریت؟ " کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت:"از شانس خوبمون مأموریت لغو شده." خیلی خوشحال بود. من بیشتر از حمید ذوق کردم.😍🤍 تا گفت :"سوار شو بریم"، با تعجب گفتم:"بی خیال حمید آقا، من تا الآن موتور سوار نشدم، می‌ترسم. راست کار من نیست. تو برو من با تاکسی میام." ول کن نبود گفت:"سوار شو، عادت میکنی. من خیلی آروم میرم."😊🌿 چند بار قل هوالله... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و هفتم) ادامه... چند بار قل هوالله... خواندم و سوار شدم. کل مسیر شبیه آدمی که بخواد وارد تونل وحشت بشود چشم‌هایم را از ترس بسته بودم. 😬 حالا که مأموریت حمید لغو شده بود، قرار گذاشتیم سه‌شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلندیان برویم. تا سه‌شنبه کارش این بود که بعدازظهرها به دنبالم می‌آمد. ❤️☺️❤️ وقتی با موتور می‌آمد، معمولاً پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم می‌شد. این مسیر را پیاده می‌رفتم.🦋💙🦋 روز دوشنبه از شدت خستگی نا نداشتم از در دانشگاه که بیرون آمدم، دیدم باز صد متر جلوتر موتور را نگه داشته. وقتی قدم زنان به حمید رسیدم، با گلایه گفتم:"شما که زحمت میکشی میای دنبالم، چرا این کارو می‌کنی؟ خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام."🤔 حمید رک وراست گفت:" از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون، میترسم دوستای نزدیکت ببینن ما موتور داریم، خجالت بکشی. دورتر نگه میدارم که شما پیش بقیه اذیت نشی."😔❤️ گفتم:"این چه حرفیه؟ فکر دیگران و این‌که چی میگن اهمیتی نداره‌. اتفاقاً مرکب یاور امام زمان (عج) باید ساده باشه.از این به بعد مستقیم بیا جلوی در." روزهای بعد همین کار را کرد.🌸😊🌸 سه‌شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعد هم جداگانه سر کلاس ضمن عقد نشستیم. یک ساعتی که کلاس بودیم، چند بار پیام داد:"حالت خوبه؟ تشنه نشدی؟ گرسنه نیستی؟ " حتی وقتی کنار هم نبودیم دنبال بهانه بود برای صحبت. کلاس که تمام شد‌،حمید من را به دانشگاه رساند. بعدازظهر دو تا کلاس داشتم.🕊💚🕊 همان شب عروسیِ آقا مهدی، پسر عمه حمید بود. جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم. چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی خسته‌ شده بودم. به خانه که رسیدم، زودتر از شب‌های قبل خوابم برد.🥱 صبح که بیدار شدم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و هشتم) ادامه... صبح که بیدار شدم... تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از طرف حمید شدم. چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم، برایم کلی پیامک فرستاده بود؛ ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من! 😍🥺 اما من اصلاً متوجه نشده بودم. اول یک بیت شعر فرستاده بود:" گر گناه است نظر بازی دل با خوبان/بنویسید به پایم گناه دگران!" وقتی جواب نداده بودم، این بار اینطور نوشته بود:"به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!"😊❤️ فکرش را هم نمی‌کرد خواب باشم. دوباره پیام داده بود:"چقدر سخت است حرف دل زدن با ما مگو! به دیوار بگو اگر بهتر است!" غیر مستقیم گفته بود اگه به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود!😄💚 به شعر خیلی علاقه داشت. خودش هم شعر می‌گفت. می‌دانستم بعضی از این پیامک‌ها اشعار خودش است، ولی من هنوز نمی‌توانستم احساسم را به زبان بیاورم. یک‌جور ترس ته دلم بود.😬🥺🦋 می‌ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود. در دلم مدام قربان صدقه اش می‌رفتم، اما نمی‌توانستم به خودش رودررو این حرف های عاشقانه را بزنم. 🕊🍃🕊🍃🕊🍃 در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید، خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم:"به یادتون هستم. تازه بیدار شدم. کتاب می‌خوندم " 😳😔 حدس می‌زدم سردی برخورد من را متوجه شده باشد‌. نوشت:"عشق گاهی از درد دوری بهتر است/ عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است/ توی قرآن خوانده‌ام، یعقوب یادم داده است/ دلبرت وقتی کنارت نیست‌، کوری بهتر است!"💔🥺 مدت ها زمان برد تا قفل زبانم باز شود و بتوانم ابراز احساسات کنم. هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم!🤔😳 تا آنجا غریبگی به چشم آمد که حمید، وقتی برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید:"تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا آن قدر جدی و خشکی! مثل کوه یخی! اصلاً با من حرف نمی‌زنی، احساساتتو نشون نمیدی."😔🍁🍂 گفتم:"حمید!... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد....
خوشبحالتون ما تو ایران جایی رو نداریم که راه بریم
🔻هدیه خاص رئیسی به دختر بچه ۵ ساله 🔹در سفر قبلی آقای رئیسی به آذربایجان شرقی، دختربچه‌ای ۵ ساله‌ برای ایشان نامه‌ای نوشت و درخواست "چادر گل‌گل صورتی و یک سنجاق روسری" کرد و رئیس‌جمهور نامه‌اش را با ارسال این هدیه پاسخ داد.
•{🌙} شما نمازشب بخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒ ولی سحرها یه چیزایی میدن ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن●○ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2779950_478.mp3
8.25M
دعای عهد با صدای علی فانی......🎙 @tafahos5
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🦋 @tafahos5 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
تلاوت قرآن صفحه 457 قرآن کریم به نیابت از شهید منصور مهدوی نیاکی هدیه به امام زمان (عج) به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور صفحه 457 سوره ص آیه 62 تا 83
🍃🕊🍃🌷🌹زیارت عاشورا را هدیه می کنیم به نیت شهید منصور مهدوی نیاکی 🌷100صلوات روح شهید منصور مهدوی نیاکی 🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن با صدای علی فانی 🌴💢🌸💢🌴
🔴 بنر مراسم اقامه نماز بر پیکرهای مطهر شهدای خدمت 🔶 اقامه نماز و تشییع پیکر شهید والامقام ابراهیم رییسی و همراهانش 🔸 صبح چهار شنبه ساعت ۷ صبح 🔸 دانشگاه تهران ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
"أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ دُعُوا إلَى الإسْلاَمِ فَقَبِلُوهُ، وَقَرَؤُوا الْقَرْآنَ فَأَحْکَمُوهُ، وَهِيجُواإلى الْجِهَادِ فَوَلِهُوا وَلَهَ اللِّقَاحِ إلَى أَوْلاَدِهَا، وَسَلَبُوا السُّيُوفَ أغْمَادَهَا، وَأَخَذُوا بِأَطْرَافِ الاَْرْضِ زَحْفاً زَحْفاً، وَصَفًّا صَفًّا. بَعْضٌ هَلَکَ، وَ بَعْضٌ نَجَاً " «کجايند آنها که به اسلام دعوت شدند و (از جان و دل) آن را پذيرفتند. قرآن را تلاوت کردند و به خوبى آن را شناختند و به کار بستند، به جهاد دعوت شدند و عاشقانه به سوى آن حرکت کردند، همچون عشق «ناقه» به بچه هايش، غلاف شمشيرها را کنار انداختند (و فکر عقب نشينى از سر به در کردند) و گرداگرد زمين (در جبهه مختلف) گروه گروه و صف در صف احاطه نمودند (سرانجام) بعضى شهيد شدند و بعضى رهايى يافتند» نهج‌البلاغه _ خطبه ۱۲۱ 💎فضایل مولایمان را به همه بگوییم  ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖فرازهای ماندگارازقرآن مجید 🌺یَا أَیَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّهُ... 💎قاری:استاد عبدالباسط هدیه بروح مسافران اسمانی وشهدای سانحه بالگرد شهید رییسی وشهدای خدمت همراه 🖤🖤 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🌷"خون شهدا گیرا است. کسی که در تشییع شهدا شرکت می‌کند، گرفتار این خون می شود؛ این خون او را جذب می‌کند؛ او را منقلب می‌کند؛ او را از دنیا می‌کَند، دنیا را در نظر او کوچک می‌کند، خدا در نظر او بزرگ می‌شود، این مراسمی است که امام زمان (علیه السلام) به آن نظر دارد...". ▫️مرحوم آیت الله حائری شیرازی 💠 وعده همه ما، حضور باشکوه در مراسم تشییع شهدای خدمت. 🚩🚩 امروز صبح در دانشگاه تهران ... ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●