هدایت شده از حقوقی،پاک نشه✨
مدیران عزیز بنر زیر حقوقیه👇🏻
لطفا بنر رو تا دوساعت پاک نکنید ؛
بعد یک ساعت هم فعالیت کنید .
لطفا رعایت بشه🥲👌🏻
وزارت خزانەداری آمریکا در اقدامی جدید اسامی ٦٦ نفر از آقازادەها را برای افکار عمومی منتشر کرد کە پولهایشان را ضبط کردە است : لیست وزارت خزانەداری بە شرح زیر است :
فقط ببینید چطور این مملکت رو چپاول کردن
1- مجید روحانی : 56 میلیون دلار
2_مهدی ظریف : 17 میلیون دلار
3- سید عماد الدین خاتمی : 84 میلیون دلار
4- حمیدرضا عارف : 44 میلیون دلار
5- توحید نوبخت : 40 میلیون دلار
6- علی حسینی اکبرنژاد : 121 میلیون دلار
7- مهسا ظریف : 293 میلیون دلار
8- مریم روحانی : 4.5 میلیارد دلار
9- فائزه هاشمی : 6 میلیارد دلار
10 - حسام جهانگیری: 83 میلیون دلار
11- عیسی ڪلانتری : 7 میلیون دلار
12- محمد جواد آذری جهرمی : 180 میلیون دلار
13- فاطمه هاشمی: 176 میلیون دلار
14- کوکب موسوی : 219 میلیون دلار
15- نرگس خاتمی : 15 میلیون دلار
16- مجید کواکبیان : 463 میلیون دلار
17- بابک نامدار زنگنه: 347 میلیون دلار
18- امیررضا تخت روانچی : 505 میلیون دلار
19- سینا نوبخت : 47 میلیون دلار
20- امیررضا عارف : 127 میلیون دلار
21- سمیر صالحی: 1 میلیارد دلار
22- هدی جهانگیری : 1 میلیارد دلار
23 - مهدی هاشمی : 4.17 میلیارد دلار
24- رضا رحیم مشایی : 297 میلیون دلار
25- طه هاشمی(ابتکار): 123 میلیون دلار
26- یاسر هاشمی : 466 میلیون دلار
27- مهدی آخوندی:453 میلیون دلار
28- سعید ربیعی : 91 مبلیون دلار
29- امیرمحمد آشنا : 17 میلیون دلار
30- محمدرضا لاریجانی : 400 میلیون دلار
31- عباس آخوندی : 520 میلیون دلار
32- محسن رفیق دوست : 266 ملیون دلار
33- حسین کاشفی : 130 میلیون دلار
34- معصومه ابتکار: 43 میلیون دلار
35- عباس کوشا : 16 میلیون دلار
36- زینب بحرینی: 228 میلیون دلار
37- مصطفی تاج زاده : 108 میلیون دلار
38- زهره آقاجری : 286 میلیون دلار
39- شاهین نوربخش :50 میلیون دلار
40- الهه کولایی: 47 مبلیون دلار
41- فخر السادات محتشمی پور : 47 میلیون دلار
42- محسن صفایی فراهانی : 73 میلیون دلار
43- علی شکوری راد : 232 میلیون دلار
44- عبدالله رمضان زاده : 9 میلیون دلار
45- سلیمه واعظی : 18 میلیون دلار
46- محسن میردامادی : 33 میلیون دلار
47- محمدصادق واعظی: 248 میلیون دلار
48- حسین سیمایی صراف : 50 میلیون دلار
49- فر هاد دژ پسند : 142 میلیون دلار
50- زهرا مجردی : 163 میلیون
51 _ انوشیروان محسنی بند پی : 33 میلیون دلار
52- حسین عراقچی : 379 میلیون دلار
53- جمشید انصاری : 127 میلیون دلار
54- فاطمه راکعی : 67 میلیون دلار
55- سعیده سادات عراقچی : 125 میلیون دلار
56- یاسر کروبی : 320 میلیون دلار
57- علی اصغر مونسان: 125 میلیون دلار
58- مسعود نیلی : 97 میلیون دلار
59- مسعود حجاریان : 1.7 میلیارد دلار
60- محسن نهاوندیان : 305 میلیون دلار
61- مرتضی رفیقدوست: 221 میلیون دلار
62- محمد تقی کروبی : 55 میلیون دلار
63- لعیا جنیدی : 59 میلیون دلار
64- علیاڪبر محتشمی: 460 میلیون دلار
65- شهیندخت مولاوردی : 56 میلیون دلار
66- محمدحسین کروبی: 580 ملیون دلار .
هموطن ، اشتراک حداکثری برای آگاهی و بیداری ملت. تا میتونید نشر دهید..
شهدا
وزارت خزانەداری آمریکا در اقدامی جدید اسامی ٦٦ نفر از آقازادەها را برای افکار عمومی منتشر کرد کە پول
بعد دوباره میخوان بیان کاندید بشن
😐
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و ششم)
ادامه...
از گلزار شهدا...
رفتیم خانه عمه. دلتنگی و نگرانیهای یک مادر هیچ وقت تمامی ندارد. حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید.☺️🥺
به اصرار عمه شام را همان جا ماندیم. تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکهٔ یک سخنرانی آقا رو پخش میکرد. به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند.🇮🇷🇮🇷
حمید سریع جلوی تلويزيون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد. پدر حمید هم که از بسیجیهای زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد.😍💚
حمید همه سخنرانی آقا رو گوش میداد. هر کدام را که نمیرسید بعداً از اینترنت میگرفت و نکات مهمش را یاداشت میکرد. 🗒
بعداً از همین مطالب در مباحث حلقههای صالحین، جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سربازهایش استفاده میکرد.
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم. خورشت را شب میگذاشتم و برنج را اول صبح.
اگر من زودتر میرسیدم غذا را گرم میکردم، اگر حمید زودتر میآمد خودش غذا را گرم میکرد. ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعتی منتظر یکدیگر میماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول میکشید، حمید دو، سه ساعت چیزی نمیخورد تا من برسم و با هم سر یک سفره غذا بخوریم. ❤️❤️
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح، هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه بر میگشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمیگشتم.
آن روز به خانه آمدم، غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. حمید خیلی دیر کرده بود. تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم چند لقمهای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم.🥺🌾🥺
هنوز از در خانه بیروت نرفته بودم که حمید رسید. دستها و لباسهایش خونی شده بود. تا حمید را با این وضع دیدم، بند دلم پاره شد.
سریع گفت:" نترس خانوم، چیزی نشده." تا با چشمهای خودم ندیده بودم، باورم نمیشد. گفتم:" پس چرا با این وضع اومدی؟ دلم هزار راه رفت." گفت:" با موتور داشتم از محل کار برمیگشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود، ولی بنده خدا خیلی ترسیده بود. بغلش کردم، آوردمش یه گوشه. کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه."🚑
نفس راحتی کشیدم و گفتم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و هفتم)
ادامه...
نفس راحتی کشیدم و ...
گفتم:" خدا روشکر که طوری نشده. اون سرباز چی شد؟ طفلک الآن حتماً پدر و مادرش نگران میشن." حمید گفت:" شکر خدا به خیر گذشت. بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن."●○●○●○
گفتم:" ولی اولش بد جور ترسیدم. فکر کردم خدایی ناکرده خودت با موتور زمین خوردی. ناهار آماده است. من باید برم به کلاس برسم."😊❤️
گفت:" صبر کن لباسمو عوض کنم، برسونمت خانوم."
گفتم:" آخه تو که ناهار نخوردی حمید. " گفت:" برگشتم میخورم، چون باید بعدش هم برم باشگاه."
زود آماده شد و راه افتادیم. سر خیابان که رسيديم، با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد وگفت:" عزیزم! به این مغازه پونصد تومن برای تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم. الآن هم که بسته است. حتماً یادت باشه سری بعد که رد شدیم، پولش رو بدیم."🍃🌸
گفتم:" چشم، مینویسم توی برگه، می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم."
همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود.🕊✨🕊
روزهایی که من نبودم بدهیهایش را روی برگههای کوچک مینوشت و کنار مانیتور میچسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من باخبر باشم و بدهیهای جزئی را پرداخت کنم.
🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم:" امسال راهیان نور هستی دیگه؟ بچهها دارن هماهنگیها رو انجام میدن. بهشون گفتم من و آقامون با هم میایم."
جواب داد:" تا ببینم شهدا چی میخوان. چون سال قبل تنها رفتی، امسال سعی میکنم جور کنم با همبریم."
اواخر اسفندماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود.🥀
به خوبی احساس میکردم که حضور در این جمع برایش سخت است، ولی من از اینکه توانسته بودیم با هم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم.🕙🌾
حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت.
من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان میدادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دو بار تماس گرفته، ولی من متوجه نشده بودم. چند باری شماره حمید را گرفتم، ولی برنداشت. نگران شده بودم.
اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم.🤔🥺
یک ساعت بعد خودش تماس گرفت و گفت:" دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی. من اومدم معراج الشهدا، شب رو اینجا بودم. چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیاید معراج، دیگه برنگشتم اردوگاه. اینجا منتظر شما میمونم. "😍🇮🇷✨🇮🇷
وقتی به معراج الشهدا رسیدیم، حمید در ورودی منتظر ما بود. یک شب همنشینی با شهدا کار خودش را کرده بود. مشخص بود که شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
لحظه تحویل سال ۹۳...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و هشتم)
ادامه...
لحظه تحویل سال ۹۳...
منزل پدرم بودیم. شام هم همان جا ماندیم. نوروز اولین سال متأهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدتها آن را داشتم. دلم نمیآمد از آن استفاده کنم.😊❤️
عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود. به حرمت شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها آجیل و شیرینی نگرفتیم. به مهمانها میوه و چای میدادیم. 🍎🍌🍊🍏🥝🥒🍋☕️
چون کوچکتر بودیم، اول ما برای عید دیدنی خانهٔ فامیل رفتیم. از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم، همه خاص تحویل میگرفتند و کادو میدادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانهٔ فامیل و آشنايان رفتیم و پاگشا شدیم.😊✨☺️
از روز سوم عید تماسهای مبایل من و حمید شروع شد. اقوام تماس میگرفتند و دنبال آدرس خانهٔ ما برای عید دیدنی بودند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
حمید از مدتها قبل پیگیر ساخت مسجدی در محلهٔ پونک بود و کارهای بنایی انجام میداد. از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود. از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان درخواست مردمی از مسؤلین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد.🕌
دربارهٔ انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. در نهایت اسمش را مسجد حضرت امیرالمؤمنین علیه گذاشتند. 💚🌴💚
کل تعطیلاتِ عید، حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. میخواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود. برای همین به جز منزل چند اقوام نزدیک، جای خاصی نتوانستیم برویم.
یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که در روستا زندگی میکنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود. تلاش میکرد آنجا به من خوش بگذرد. 😊🌸😊
با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم. هر جا شیب کوه زیاد میشد، محکم دست من را میگرفت. این طور جاها وجودش را به همهٔ وجودم احساس میکردم. 💞💞
تا سیزده بدر حمید درگیر کار مسجد بود. قرار بود دسته جمعی با دختر عمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند. این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب میشد.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در ماه دو بار افسر نگهبان میایستاد و شبها خانه نمیآمد. من هم برای اینکه تنها نباشم به خانهٔ پدرم میرفتم. بعد از ازدواج مان فقط یک شب تنهایی خانهٔ خودمان ماندم. حمید هر یک ربع تماس میگرفت و حالم را میپرسید. ❣
صبح که آمد، کلی دلخور شده بود. گفت:" چرا تنها موندی. تا صبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی یا اتفاقی برات بیفته. اصلاً تمرکز نداشتم."
فردای سیزده بدر...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و نهم)
ادامه...
فردای سیزده بدر...
حمید افسر نگهبان بود. چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار میرفت. بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم.✨💚✨
مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت. به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت. روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود. نمیخواست اول صبح صدای موتور مزاحم کسی باشد.
شبها هم وقتی دیر وقت از هیئت برمیگشت از همان سر کوچه موتور را خاموش میکرد.💗🥺
مثل همهٔ روزهایی که حمید افسر نگهبان بود یا مأموریت میرفت، خرید خانه با من بود. کارهای خانه را که انجام دادم، لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم؛ از نان گرفته تا سبزی و میوه. با اینکه خرید و جا به جا کردن این همه وسیله، آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچوقت چنین تجربیاتی را نداشتم، ولی نمیخواستم وقتی حمید با خستگی از مأموریت به خانه میرسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیلهای بفرستم.❤️🕊🕊❤️
بعد از خریدها، به جای اینکه خانهٔ پدرم بروم، آبجی فاطمه به خانهٔ ما آمد. من و حمید خانه که بودیم معمولاً کتاب میخواندیم. برای خواهرم سکوت و آرامش خانه عجیب غریب بود. خیلی زود حوصلهاش سر رفت. پیشنهاد داد:" بیا تلویزیون ببینیم. حوصلم سر رفت!" گفتم:" تلویزیون ما معمولاً خاموشه. مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامهٔ کودک ببینیم!"☺️😳
حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش میشود لزوماً از نظر شرعی بلااشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیز را نبیند و نشنود.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دید و بازدیدهای عید که کمتر شد، با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای شام یا ناهار دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم، اما چون خانهٔ ما خیلی کوچک بود، مجبور شدیم از مهمانها سِری به سِری دعوت کنیم.🥀🌾🥀🌾🥀🌾
حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت و آمد کنیم. میگفت:" مهمون حبیب خداست. این رفت و آمدها محبت ایجاد میکنه. در خونهٔ ما به روی همه بازه."😍
کار این مهمان نوازی ها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته، دو، سه روز پشت هم مهمان داشتیم؛ هم شام هم ناهار.
چون دانشگاه میرفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود، دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتاً هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها میشد حمید تماس میگرفت و میگفت امشب مهمان داریم. میگفتم:" حمید جان! میوهها رو آماده کن، چایی دم کن تا من برسم و خورشت را بار بزارم."❤️😊❤️
گاهی کلاس هایم تا غروب طول میکشید و مهمانها زودتر از من به خانه میرسیدند!
وقتی حمید این وضعیت را میدید میگفت:" عزیزم، واقعاً ممنونتم. قبل از ازدواج فکر میکردم فقط درس خواندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری، ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی." اگر کاری انجام میشد یا مهمان راه میانداختم، حتماً تشکر میکرد. همین باعث میشد خستگی از جانم در برود.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
مهمانها را که...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هفتاد )
ادامه...
مهمانها را که...
راه میانداختیم، ظرفها را من میشستم. حمید هم یا جارو برقی میکشید یا میآمد ظرفها را خشک میکرد. اکثراً نمیگذاشت ظرفها را دست تنها بشورم.❤️☺️ میگفتم:" حمید! فردا صبح زود میخوای بری سر کار. برو استراحت کن، من خودم جمع و جور میکنم. " دست من را میگرفت، مینشاند روی صندلی و میگفت:" یا با هم ظرفها رو بشوریم، یا شما بشین من بشورم. شما دست من امانتی. دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهات خراب بشه."😍 وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را میشنیدم، یاد حرف اول روز ازدواجمان میافتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم:" از حضرت زهرا سلامالله علیها روایت داریم که میفرمایند هر زن سه منزل داره؛ اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر. من دو منزل رو به خوبی اومدم. امیدوارم منزل سوم رو هم رو سپید باشم."🥺🌸🥺🌸 حمید جواب داد :" امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت بهخیری به منزل سوم برسیم".
🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫
ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایمعجیب بود. حالات حمید عوض شده بود. سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود. تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود، ولی از همان فروردین ماه گاه و بی گاه شاهد اشکهایش بودم.🥺 داخل اتاق تاریک میرفت و بی صدا اشک میریخت. نماز شب که میخواند با سوز " الهی العفو " میگفت. وقتی به چهرهاش نگاه میکردم انرژی مثبت و آرامش میگرفتم.☺️ چشمهایش زیبا بود، ولی جور دیگری زیبایش را نشان میداد. پیش خودم میگفتم احتمالاً از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی میبینم؛ ولی این تنها نظر من نبود. دوستان خودش هم شوخی میکردند و میگفتند:" حمید نوربالا میزنی! "✨🥀✨🥀✨🥀
این احساس بی علت نبود. حمید واقعاً آسمانی تر شده بود. شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه، مجدد خادم الشهدا شدیم. مثل همیشه با حاج آقا صباغیان تماس گرفت. هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دو کوهه شدیم. 🍃🌼از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمانها به ما خوش آمد میگفتند. ساختمانهایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. 🌷🌷🌷🌷
عکسهای بزرگ قدی روی دیوار ساختمانها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمانهایی که هنوز هم بچههای گردانهای کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند.🌿☘🌿☘
جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت که رسیدیم، حمید گفت:" یه روزی صدای بچههای رزمنده توی صبحگاه دو کوهه میپیچیده. بعد از دعای صبحگاهی که شهید گلستانی میخوند نرمش میکردند و میگفتن یک، دو، سه؛شهید! ولی الآن انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظره. یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن."🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چند روزی ...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هفتاد و یک)
ادامه...
چند روزی ...
به عنوان خادم در دو کوهه ماندیم. گاهی اوقات حمید را میدیدم که با ماشین در حال تردد و کمک برای خدمت به زائران شهداست. روز سوم که دو کوهه بودیم. کاروانی از تهران میخواستند به دیدن حسینیه بچههای گردان تخریب بروند. 🇮🇷🕊🇮🇷
این حسینیه دو کیلو متری از ساختمانهای اصلی دو کوهه فاصله دارد؛ جایی که بچههای تخریب برای آموزشها و خلوت های شبانه خودشان انتخاب کرده بودند. چون هوا خیلی گرم شده بود امکان پیاده روی وجود نداشت. با تصمیم مسؤلین قرار شد زائران را با ماشین به حسینیه تخریب برسانیم. من هم همراهشان رفتم.🥀✨🥀✨🥀
در طول مسیر به خانمهایی که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند، گفتم:" اینجا مثل باند پرواز میمونه. خیلی از شهدا از همین جا، از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتاً توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن. قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستید را بدونید."🥺🥺🌷🌷🥺🥺
چند دقیقهای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود برای خود سازی بچههای گردان تخریب. هنوز هم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بود و بچههای تخریب شبها داخل آن میخوابیدند و راز و نیاز میکردند، دست نخورده باقی مانده بود. مراسم روایتگری و مداحی که انجام شد. دوباره سوار ماشینها شدیم و برگشتیم.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
هنوز به محل استراحت در ساختمان مقداد نرسیده بودیم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم. به سمت ورودی جادهٔ حسینیه برگشتم، ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند.😔 میدانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و جواب ندهم، نگران میشوند. چارهای نبود. برای همین با پای پیاده سمت حسینیه تخریب راه افتادم. هنوز صد متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب میرود. ته دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم:"شاید من را تا آنجا برساند."☺️ ماشین که ایستاد، دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند. با تعجب پرسید:" خانوم! تنهایی کجا داری میری تو این گرما، وسط این بیابون." ما وقع را برایش توضیح دادم و گفتم:" مجبورم برم گوشیم رو که جا گذاشتم ، بردارم." 🥺
حمید جواب داد:" الآن که کار عجلهای دارم باید سریع برم. کار تو هم که شخصیه، نمیشه با ماشین نظامی بری." 🌸🍃🌸🍃
این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. اخلاقش را میدانستم سرش هم میرفت، از بیتالمال برای کار شخصی استفاده نمیکرد. 🕊✨🕊
مجدد با پای پیاده راه افتادم. آفتاب ...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هفتاد و دو)
ادامه...
مجدد با پای پیاده راه افتادم. آفتاب ...
آفتاب بهاری تند وتیز به مغز سرم میزد. تا نزدیکیهای حسینیه تخریب که رفتم، متوجه شدم یکی از دور دوان دوان سمت من میآید. حدس زدم حتماً از بچههای انتظامات است و برایش سوال شده چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم. نزدیکتر که شد فهمیدم حمید است. با دیدنش کلی انرژی گرفتم.🕊😍🕊
به من که رسید گفت:" کارهام رو انجام دادم و ماشین رو دادم سرباز ببره. خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی." 🍃🍃🍃
چند قدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را با هم رفتیم و گوشی را پیدا کرديم. خیلی خسته شده بودم، چند دقیقهای همان جا روی موکت های ساده حسینیه نشستم.✨✨
دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند. حمید گفت:" اینجا شبها خیلی قشنگ میشه. وقتی مسیر رو تو دل تاریکی میای و نهایتاً به این حسینیه میرسی که با نور این فانوسها روشن شده، حس میکنی از برزخ وارد بهشت شدی. خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل جون ما رو میگیره، خونهٔ قبرمون مثل اینجا نورانی باشه. " همیشه حرف بهشت و جهنم که میشد، با احترام از ملک الموت یاد میکرد. 🌸🌸🌸
موقع برگشت خیلی خسته شده بودم؛ دو کیلومتر رفت دو کیلومتر برگشت. به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه، گلهای زرد کوچکی اطراف جاده درآمده بود. حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گلهای کنار جاده برایم چید به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومتر پیاده روی فراموشم شد.🌼🌼🌼
بعد از یک هفته، با اینکه هم برای حمید هم برای من سخت بود، از دو کوهه دل کندیم. من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاسهایم میرسیدم، حمید هم بیشتر از این نمیتوانست مرخصی بگیرد.
به ناچار به سمت قزوین حرکت کردیم، ولی هر دو از اینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم.
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
هیئت یکی از علایق خاص حمید بود. هر هفته در مراسم شبهای جمعه هیئت شرکت میکرد. طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتماً پنجشنبهها میرفت هیئت. سر و تهش را میزدی از هیئت سر در میآورد. من را هم از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. میگفت بهترین سنگر تربیت همین جاست. اسم هیئتشان خیمه العباس علیه السلام بود. 🚩🥀🚩🥀
خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید " ابراهیم هادی " راه انداخته بودند.
اوایل برای دههٔ محرم یک چادر خیلی بزرگ زده بودند و مراسم را آنجا میگرفتند، ولی مراسم هفتگی شان طبقهٔ هم کف خانهٔ یکی از دوستانشان بود. آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شبهای جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا بر پا بود.🥺🕊🥺🕊
تنها چیزی که در این میان...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...