eitaa logo
شهدا
380 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
49 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت بیست و نهم) ادامه... گفتم:"حمید!... اصلا این طور نیست که میگی. من تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم، ولی به من حق بده. خودم خیلی دارم سعی می‌کنم باهات راحت تر باشم، ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم."🦋💙💙🦋 کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود. وقتی به خانه رسیدیم، گفت:" دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می‌کنی؟ قشنگ دست همو بگیرید، با هم صمیمی باشید. اون دیگه الآن شوهرته، همراه زندگیته."😊❤️ بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست‌های حمید را کِرِم بزنم. حمید چون قسمت مخابرات کار می‌کرد، بیشتر سر و کارش با سیم‌های خشک و جنگی بود. توی سرمای زمستان مجبور بودبا تأسیسات و دکل‌های مخابرات کار کند و برای همین، پوست دست‌هایش جای سالم نداشت. 😔🕊 وقتی داشتم کِرِم می‌زدم، دست‌های هر دویمان می‌لرزید. حمید بدتر از من کلی خجالت کشید. یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم مَحرم هستیم!😊💞 این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می‌کردم. 🌼🌼🌸🌸 خیلی وسواس به خرج دادم. دوست داشتم اولین هدیه‌ای که به حمید می‌دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد. زنگ خانه را زد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین، حمید گفت:" مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده، اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید."😍 تشکر کردم و گفتم:" حمید! چشماتو ببند." خندید و گفت:" چیه، میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟" گفتم:" کاری نداشته باش، چشماتو ببند، هر وقت هم گفتم باز کن."😄 چند ثانیه‌ای معطلش کردم. کادو رو از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم‌هاش گرفتم. گفتم:" حالا میتونی چشماتو باز کنی." چشمش که به هدیه افتاد، خیلی خوشحال شد. اصلاً انتظارش را نداشت.😍❤️ همان جا داخل حیاط کادو رو باز کرد. برایش... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سی‌ام) ادامه... برایش... یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه‌ای از کفن شهید بود. این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند. خیلی برایم عزیز بود. آرامش خاصی کنارش داشتم.😍💚 حمید کلی تشکر کرد و گفت:"هیچ وقت اولین هدیه‌ای که به من دادی رو فراموش نمی‌کنم. " بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:" دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه. قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم."🕊🇮🇷🕊 داخل حیاط، کنار باغچه، تازه چانه هر دویمان گرم شده بود. از همه جا حرف زدیم.☺️❤️ مخصوصاً حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود، چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه می‌رفتم. حمید گفت:"اونجا اومدی یه وقت نشینی، ما رسم داریم عروس‌ها کمک می کنن. پیش عروس‌های دیگه خوب نیست شما بشینی." جواب دادم:"چشم، شما نگران نباش، من خودم حواسم هست. استاد این کارهام."😄 نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن، دل به خداحافظی بدهیم. همین که از چارچوب در بیرون رفت، قبل از اینکه در را ببندم، برای اولین بار گفتم:"حمید! دوستت دارم." بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم. قلبم تند تند می‌زد. چشم‌هایم را بسته بودم. از پشت در شنیدم که حمید گفت:"فرزانه! من هم دوستت دارم." 💕 از خجالت دویدم داخل خانه. فردای آن روز با خانواده به خانه عمه رفتیم. استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی‌های دختر عمه ها و جاری هایم از بین رفت.🌼🍃🌼🍃 پدر حمید که از بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می‌کردم با مهربانی خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می‌رفت. ☺️🦋 بعد از ناهار حرف از زمان عقد شد. قرار بود بیست و ششم‌ مهر ماه سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام‌الله علیها عقد دائم به محضر برویم، اما حمید گفت :"اگر اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم. تقویم رو نگاه کردم، دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم."🌿🍀🌿🍀 بعد از مهمانی حمید... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سی‌ و یکم) ادامه... بعد از مهمانی حمید... من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت. از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد. با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم " همسر عزیزم تاج سرم حمید" روی گوشی افتاد.❤️ پیامک داده بود که جواب آزمایش رو گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است.😊 به شوخی نوشتم:" مطمئنی همه چیز حله؟ من معتاد نبودم که؟" حمید گفت:" نه، شکر خدا هر دو سالم هستیم."😄🦋 چند دقیقه بعد پیام داد:" از هواپیما به برج مراقبت. توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم!" 😍 من هم جواب دادم:" فعلا یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه!"☺️ بعد از گرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم دو روز بعد عقد کنیم که این بار هم قسمت نشد. خانواده حمید رفته بودند سنبل آباد، اما کارشان طول کشیده بود. چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت، حمید دلواپس و نگران بود که این به تأخیر افتادن ها من‌ را ناراحت کند.🥀 روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس‌هایم بودم که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد وگفت:"حمید پشت دره. می‌خواد بره هیئت، برا همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کار داره."🌺🍃 چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیر درخت انجیر ایستاده بود. تا من را دید به سمتم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، لیوان شربت را به او دادم. وقتی شربت را خورد، تشکر کرد و گفت:" الهی بری کربلا‌." بعد در حالی که یک کیسه به دستم می‌داد، گفت:"مامان برات ویژه گردو فرستاده."🌼 تشکر کردم و پرسیدم:" برای عقد کاری کردی؟" سری تکان داد و گفت:" امروز رفتم محضر، قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم." 😊❤️ گفتم:"حالا چرا بالا نمیای؟" گفت:"میخوام برم هیئت. میدونی که طبق روال هر هفته، پنجشنبه‌ها برنامه داریم." بعد هم در حالی که این پا و آن پا می‌کرد گفت:" فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟" با تعجب پرسیدم:"چی شده حمید اتفاقی افتاده؟" گفت:"میشه یه تُکه پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن. الآن هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم. تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی‌گم. "🚩🕊🚩🕊🚩🕊 قبلاً هم یکی، دو بار وقتی حمید می‌خواست هیئت برود، اصرار داشت همراهیش کنم، ولی من خجالت می‌کشیدم و احساس می‌کردم چون جو خودمانی است. من در بین بقیه غریبه باشم.🥺 اما این بار قبول کردم و با حمید رفتم. اول مراسم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سی‌ و دوم) ادامه... اول مراسم... احساس غریبگی می‌کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن‌ها ببینم.😊🌷 با آنکه کسی را نمی‌شناختم، کم کم با همه خانم‌های مجلس دوست شدم. فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه و صمیمی ای داشتند.😍 فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم. بعد از کلاس، حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود، ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت. بعد از یک خوش و بش حسابی، گل را به من داد. تشکر کردم و در حالی که گل‌ها را بو می‌کردم، پرسیدم:" ممنون حمید جان، خیلی خوشحال شدم. مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟"🌷🌷🌷🌷 گفت:" این گل‌ها که قابلتو نداره، اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم."😊❤️ از خدا پنهان نیست،‌ نیت من از رفتن به هیئت ‌فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیئت "خیمه العباس " شوم. حمید خیلی‌های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود.🚩🚩 با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم.🌸🍃🌼🍃 امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با ميلاد امام هادی علیه السلام دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعدازظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند‌. حمید برای ناهار خانه ما بود. هول هولکی ماکارانی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم.😍 حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه‌ای و یک شلوار خریدیم. چون هوا کم کم داشت سرد می‌شد، ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر و مادرش برود.☺️🌸☺️ جلوی در خانه که رسيديم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سی‌ و سوم) ادامه... جلوی در خانه که رسيديم... از روی عجله‌ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می‌کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده‌اش بلند شد و گفت:" ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده‌ای هستم. برات شوماخری پارک کردم!" 😁😊 هیچ وقت کم نمی‌آورد. یک‌جوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می‌کرد. 🌼✨🌼✨ با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند. با آن‌ها احوال‌پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید، ولی خبری از او نشد.جویا که شدم دیدم بله، داستان سری قبل باز تکرار شده است! تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود.😡 حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته‌ بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقاً روبروی آن‌ها بودیم. عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم وبقیه از قبل نوبت گرفته‌اند، باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند.😔🤨 حمید وقتی دید ناراحت هستم، پیام داد :"دارلینگ من! ناراحت نباش. حتماً حکمتیه که من شناسنامه رو دو بار جا گذاشتم." 😊❤️ وقت‌هایی که می‌دانست ناراحتم، به من می‌گفت "دارلینگ"؛ به زبان انگلیسی یعنی " همسر عزیز من". آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می‌رفت. می‌گفت برای بچه شیعه لازم است. یک روزی به دردمان می‌خورد.😊🕊 پیام را خواندم، ولی جواب ندادم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. این بار برایم جوک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. حمید تا خنده من را دید لبخند زد. همین طوری خیلی راحت از دل هم در می‌آوردیم. ❤️😍❤️ نوبت ما شد. داخل رفتیم و کنار سفره عقد نشستیم. عاقد پرسید:"عروس خانم مهریه را می‌بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟" به حمید نگاه کردم، گفتم:" نه، من نمی‌بخشم! " نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت. ماتشان برده بود. پدرم پرسید:" دخترم، مهریه رو می‌گیری؟" رُک و راست گفتم:"بله، می‌گیرم "🌼🌸🌼🌸 حمید خندید و گفت:" چشم، مهریه رو میدم. همین الآن هم حاضرم نقداً پرداخت کنم." عاقد لبخندی زد و گفت... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سی‌ و چهارم) ادامه... عاقد لبخندی زد و گفت... گفت:"پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه." بعد از فسخ صیغه، مقدمات را خواند. می‌خواستم قرآن را با استخاره باز کنم، ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم. 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 لحظه‌ای که خطبه خوانده می‌شد، گفت:"فرزانه! دعا کن. از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه." نگاهی به چهره حمید انداختم. نمی‌دانستم دعایش چیست. دوست داشتم بدانم در چنین لحظه‌ای به چه دعایی فکر می‌کند. از ته دل خواستم هر چیزی از خدا خواسته، اگر به صلاح و خیر است همان طور بشود. 🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼 حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما شد. گل را چیدم،گلاب را آوردم و بعد گفتم:" اعوذباللّه من الشیطان الرحیم، بسم‌الله الرحمن الرحیم. با اجازهٔ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و پدر و مادرم و بزرگ‌ترها، بله."حمید هم دقیقاً همین جمله را گفت. عاقد خیلی خوشش آمده بود. گفت:" خیلی‌ها اومدن اینجا عقد کردن، ولی نه بسم‌الله گفتن، نه از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف اجازه گرفتن." این بار هم تا بله را گفتم، اذان مغرب شد. حمید خندید. دست من را گرفت ‌و گفت:"دیدی حکمت داشته. قسمت این بوده تو بله ها به من رو موقع اذان بگی."☺️❤️ مراسم که تمام شد، سعید آقا که با نامزدش آمده بود،گفت:"شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برید بیرون شام بخورید." سعید آقا مأمور نیروی انتظامی بود و معمولاً برای مأموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می‌رفت. خیلی کم پیش می‌آمد گه قزوین باشد. حمید گفت:"نه داداش، شما تازه از مأموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست." از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم.🦋🦋 سبزه میدان که رسيديم، به رستوران رفتیم. طبق معمول کوبیده سفارش داد. تا غذا حاضر شود، پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت:"این هم مهریه شما خانوم!"🌿☘🌿☘ پول را گرفتم و گفتم:"اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!" حمید خندید و گفت:" هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده." 😁 پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن‌جا بود انداختم و گفتم:"نذر سلامتی آقای من!" دوران شیرین نامزدی ما... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سی‌ و پنجم) ادامه... دوران شیرین نامزدی ما... به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود.❄️🍂 لحظات دلنشینی بود. ❤️ فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد. حدس می‌زدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید.از روزی که مَحرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می‌آمد. دوست داشت خودش هم کاری بکند. این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید.☺️🌸☺️ بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه، همراه من به آشپزخانه آمد و گفت:"به‌به...ببین چه کرده سرآشپز!"👩‍🍳 حمید گفت:"اگه کمکی از دست من برمیاد بگو." گفتم:"مرغ پاک کردن بلدی؟ بابا چند تا مرغ گرفته،می‌خوام پاک کنم." کمی روی صندلی جا به جا شد و گفت:"دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم." خندیدم و گفتم:" تو خونه‌ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن، شما پسرها نباید از خونه داری سر رشته داشته باشین." گفت:"این طورها هم نیست فرزانه خانوم. باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. 😄 وقت‌هایی که میریم سنبل آباد، من آشپزی می‌کنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم!"😂 شام را که خوردیم، طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف‌ها را بشوید. گفت:"من و فرزانه می شوریم. کنار ظرف شستن حرفامونم می‌زنیم. "❤️😊 من ظرف ها رو می شستم و حمید آن‌ها را آب می‌کشید. این وسط گاهی از اوقات شيطنت می‌کرد و روی سر و صورتم آب می پاشید.🌸🍃🌸🍃 خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید. حمید گفت:"فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد. می‌خوایم باغ گیلاسمون روبیل بزنیم. بابا دست تنهاست، میرم کمک کنم." گفتم :"تو رو خدا مواظب باش.من همیشه از جاده الموت می‌ترسم. آهسته رانندگی کنید.هر وقت هم رسیدین به من زنگ بزن." ساعت ده صبح تازه... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
خیر مقدم به اعضای جدید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده‌سازی محل خاکسپاری شهید امیرعبداللهیان محل خاکسپاری شهید امیرعبداللهیان در شبستان آستان مقدس حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) درحال آماده‌سازی است.