eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت اول 😔سلام من ....... هستم... ✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید..... ✨دختری کاملا با ایمان و خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام خواستگار اومد پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم.. دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون... همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم. خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و به زور بلند میشدم... خوشحال بودیم که زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم... یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واسه شام میان خونه... منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم.... همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پذیرایی و...... از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود... اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا سالگردازدواج من و داریوش هست واسه نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما با اسرار همسرم راضیم کرد و رفتیم........ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرهفته تون گلباران یه سلام گرم یه آرزوی زیبایه دعای قشنگ برای تک تک شما مهربانان الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم وزندگیتون پرازعشق باشه 🍨🍦🍹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
پنجشنبه وبوی حلوای خیرات یادآدم های رفته پنجشنبه و عکس های یادگاری دلتنگی های اجباری پنجشنبه واین همه خاطره روحشان شاد . . 🌹شادی روح اموات فاتحه وصلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
زبانت معمـار است ... وحرفهایت، خشت خام ... مبادا کج بچینی! دیوارسخن، ! که فــرو خواهــد ریخــت ، بنـای "شخصیتت.... @shamimrezvan @tafakornab
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🌙 پروردگارا❣ در این شب زیبا⛺️ ایمان غبار گرفتہ مارا در باران رحمت خویش پاڪ ڪن و شبۍ آرام را🌃 بہ عزیزانم عنایت بفرما @shamimrezvan @tafakornab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸به نام او که... 🌸رحمان و رحیم است 🌸به احسان عادت 🌸وخُلقِ کریم است 🌸الهی به امیدتو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بر خاتم انبیاءحضرت محمد مصطفی(ص)صلوات 🌹برعلی حیدر کرار داماد پیامبر صلوات 🌹بر فاطمه بنت پیامبر همسر حیدر صلوات 🌹برحسن و حسین آله مطهر صلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن صوت صفحه 7👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #جمعه1تیرماه1397 🌞اذان صبح:04:02 ☀️طلوع آفتاب:05:49 🌝اذان ظهر:13:06 🌑غروب آفتاب:20:23 🌖اذان مغرب:20:45 🌓نیمه شب شرعی:00:13 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆 🍒‌داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت دوم ✍دم خونشون که رسیدیم.... همش به حسام شوهرم میگفتم کاش نمی اومدیم اصلا حس خوبی ندارم ولی حسام همش بهم میگفت بخاطر حاملگیته وسواس شدی.... به هرحال رفتیم داخل و شبنم خانم اومد در رو باز کرد اما چه در باز کردنی یه لباس پوشیده بود از بالا هرچه کوتاهتر از پایین هرچه کوتاه تر خشکم زد.... به حسام نگا کردم صورتش از شرم قرمز شده بود و من داشتم سکته میکردم اما به هرحال رفتیم داخل اقا داریوش اومد خوش آمد گویی کرد و نشستیم.. ولی از ظاهر اقا داریوش معلوم بود که خوشحال نیست ناهار خوردیم و شبنم خانم کیک آورد و جشنشو شروع کرد و من داشتم لحظه شماری میکردم برای رفتن... یهو شبنم خانم گفت قبل از بریدن کیک باید منو داریوش برقصیم کلا دیگه یجوری شدم داشتم دیونه میشدم به حسام گفتم من میرم اگه توم خواستی بیا نخواستی بشین رقص شبنمو تماشا کن... حسام گفت آبرو ریزی نکن نمیخوام پیش دوستم شرمنده شم و به اجبار نشستم هر چی آقا داریوش مخالفت میکرد و میگفت بیخیال رقص شبنم خانم فقط ناز و ادا در میاورد و خودشو ... چنان به ناز انداخته بود که یجورایی احساس میکردم حسامم زیاد بدش نمیاد غافل از این که شبنم خودشو داره واسه همسر من ناز میکنه..... اما من دیگه طاقتم سر اومد و بلند شدم گفتم حالم خوب نیست و از خونه زدم بیرون حتی منتظر حسام نشدم و همونجا یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه .... هر چی حسام زنگ میزد جواب نمیدادم احساس خفگی میکردم احساس میکردم خطری برای زندگیم در راه بود.... وقتی رسیدم خونه چند دیقه پشت سرم حسام اومد باهاش دعوا کردم که این چه دوستی هست تو داری دیگه هیچوقت نمیخوام نه اونا بیان اینجا نه ما بریم خونشون....رابطتو با اینا بهم بزن حسام برگشت بهم گفت چیه چون مثل شبنم خوشگل و با ناز و ادا نیستی دلت گرفته با اینکه من ظاهری زیبا داشتم.... اما همسرم داشت زیبایی های شبنم رو به رخم میکشید اون لحظه واقعا شکستم..... هیچی نگفتم دو روز با حسام حرف نزدم قبلنا اگه یه ساعت با هم حرف نمیزدیم حسام طاقت نمیاورد و خودش میومد باهام حرف میزد....حتی اگه من مقصر بودم.... اما 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🌴 . آيـة اللّه آقـاى حاج شيخ "محمد على اراكى " يكى از علماء بزرگ حوزه علميه قم است ، كسى در تـقـوى وعـظـمت مقام علميش ترديد ندارد، مؤ لف كتاب گنجينه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل مى كند : در شـب سـه شـنـبـه 26 ربـيـع الثـانـى 1393 بـراى مـؤ لف فرمودند : دخترم كه همسر حجة الاسـلام آقـاى حـاج سـيـّد آقـاى اراكـى اسـت مـى خواست به مكّه مكرّمه مشـرّف شود و مى ترسيد نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را كامل و راحت انجام دهد . من به او گفتم : اگر به ذكر " " مداومت كنى خدا به تو كمك خواهد كرد . او مـشـرّف بـمـكـّه شـد و بـرگـشت ، در مراجعت يك روز براى من تعريـف مـى كـرد كـه مـن بآن ذکر مـداومـت مـى كـردم و ب حـمـداللّه اعمالم را راحت انجام مى دادم ، تا آنكه يك روز در موقع طواف ، جمعى از سودانيها که ازدحام عجيبى را در مطاف ایجادکرده بودند مشاهده كردم . قبل از طواف با خود فكر مى كردم كه من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف مى كنم ، حيـف كـه من در اينجا محرمى ندارم ، تا مواظب من باشد، مردها بمن تنه نزنند ناگهان صدائى شنيدم ! كسى بمـن مـىگويد : متوسل به "امام زمان " (عليه السلام ) بشو تا بتوانى راحت طواف كنى گفتم : "امام زمان " كجا است ؟ گفت : همين آقا است كه جلو تو مى روند . نگاه كردم ديدم ، آقاى بزرگوارى پيش روى من راه مى رود و اطراف او بقدر يك متر خالى اسـت و كسـى درآن حريم وارد نمى شود . همان صدا بمن گفت : وارد اين حريم بشو و پشت سر آقا طواف كن . مـن فـوراً پـا در حـريـم گـذاشـتـم و پـشـت سر حضرت ولى عصر (عليه السلام ) مى رفتم و بقدرى نزديك بودم كه دستم به پشت آقا مى رسيد !! آهـسـتـه دسـت بـه پـشـت عـباى آنحضرت گذاشتم و بصورتم ماليدم، و مى گفتم آقا قربانت بروم ، اى "امام زمان " فدايت بشوم ، و بقدرى مسرور بودم ، كه فراموش كردم ، بـه آقا سلام كنم . خـلاصـه هـمـيـن طـور هـفـت شـوط طواف را بدون آنكه بدنى به بدنم بخورد و آن جمعيت انبوه براى من مزاحمتى داشته باشد انجام دادم . و تـعـجـب مـى كـردم كه چگونه از اين جمعيت انبوه كسى وارد اين حريم نمى شود و چون او تنها خواسـته اش همين بود سؤال و حاجت ديگرى از آن حضرت نداشته است ︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻ 📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹 ︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻ ⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️ ︻︻︻︻︻︻︻︻ ⇱ ڪلیــک ڪنــید ⇩⇩⇩ @shamimrezvan @tafakornab
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 📍قسمت سوم اما روزها گذشت..... و رابطم با حسام درست در حد یک چشم بهم زدن سرد شده بود ازم فاصله میگرفت هر چی بهش نزدیک میشدم ازم دور میشد.... فقط سرش تو گوشی بود میدونستم شبنم وارد زندگیم شده اما چون مدرکی نداشتم سکوت میکردم... یه شب نشستم با حسام حرف زدم گفتم چته تو که تا دیروز به من افتخار میکردی من زن رویاهات بودم چی شده که در مدت یک ماه همه چی تغییر کرد و دیگه من برات روناک قبل نیستم..... بهم گفت زندگی همینه گاهی شیرین گاهی تلخ بهش گفتم با شبنم رابطه داری اگه داری بگو همین الان از زندگیت میرم بیرون بدون هیچ حرفی فقط راستشو بهم بگو تو بعد دیدن شبنم باهام سر دشدی.... مثل دیونه ها رفتار کرد حتی قصد زدنمو کرد....صبر کردم تا بخوابه وقتی خوابید کیفمو برداشتم و رفتم خونه خواهرم... حتی بهم زنگم نزد بعد یه هفته به خواهرم گفتم بر میگردم خونه اگه حسام رفتارش عوض نشه درخواست طلاق میدم.... طرفای ظهر برگشتم خونه دم در ماشین شبنم رو دیدم که تو کوچست دنیا رو سرم آوار شد بعد با خودم گفتم شاید آقا داریوش و شبنم باهم اومدن... یواشکی رفتم داخل وقتی در هال رو باز کردم با ترس رفتم تو اما کسی تو هال نبود در اتاق خوابم یکم باز بود از اونجا صدای شبنمو شنیدم.... آروم رفتم جلو و با صحنه ای روبرو شدم که هرگز هیچ زنی نبینه فقط خدا میدونه چه حالی شدم.... هیچ عکس العملی نشون ندادم همون لحظه گوشیه حسام رو روی میز دیدم شماره آقا داریوش رو برداشتم و زنگ زدم و گفتم هر جا هستی خودتو فوری برسون خونه ما پرسید چی شده بهش گفتم فقط بیا.... می ترسیدم حسام و شبنم بیرون بیان و آقا داریوش نرسه 15 دیقه آقا داریوش به گوشی حسام زنگ زد زود جواب دادم گفت: دم درتونم...... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ =====================💫http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
#حدیث_روز #امام_علی_علیه_السلام : 🔹 في الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ: لا تَطلُبِ الحَياةَ لِتَأكُلَ، بَلِ اطلُبِ الأَكلَ لِتَحيا. 🔸 در حكمت هاى منسوب به ايشان ـ :براى خوردن ، زندگى مكن ؛ بلكه براى زنده ماندن بخور. 📚 شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد : ج ٢٠ ص ٣٣٣ ح ٨٢٤ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
(ص) : 🔹أقرَبُ النّاسِ مِن دَرَجَةِ النُّبُوَّةِ أهلُ الجِهادِ و أهلُ العِلمِ . 🔸 نزديكترين مردم به درجه پيامبرى، مجاهدان و دانشمندانند. 📚 كنز العمّال : ١٠٦٤٧ . @shamimrezva
# درسنامه چهارتوصیه خداوندبه حضرت موسی (ع) خداوند، موسی علیه السلام راخطاب کرد که: «مراقب باش» ✔تانفهمیدی که گناهانت رابخشیده ام مشغول اظهارعیب دیگران مشو ... ✔تا نفهمیدی که خزائن وثروت من تمام شده غم روزی مخور ... ✔تانفهمیدی که قدرت من زایل شده به غیر من امیدوار مباش... ✔تاهنگامی که یقین پیدا نکردی شیطان مرده است، از مکر و حیله اوخود را در امان نبین... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💫 شب چادر خواب سیاهش را باز کرد ✨🌙 یک دنیا ستاره ریخت در آسمان جشن شبانه آغاز شد✨🌙 شب هایتان نورانی💫 " " @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂 http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆 اقا❌ 🍒داستان واقعی آموزنده🍒 📍قسمت چهارم گفت دم درتونم اگه میشه بیاد کارتون رو بگید بهش گفتم در بازه بیا تو وقتی اومد بهش گفتم کلا حرف نزنه و بردمش طرف اتاق خوابم..... از چهره اقا داریوش ترس و اضطراب دیده میشد در اتاق خوابمو باز کردم و آقا داریوش هم با اون صحنه_کثیف و بیشرفانه روبرو شد... قیافه حسام و شبنم دیدنی بود در اتاق رو روشون قفل کردم آقا داریوش خشکش زده بود چاقوش و در اورد گفت درو باز کن.... ولی من قانعش کردم که اگه بکشیمشون همه به ما شک میکنن به پولیس زنگ زدیم و هر دوتاشون رو با مدرکی که هیچ انکاری درش نبود دستگیر کردن.... حسام و شبنم به حکم سنگسار محکوم شدن و من بخاطر شوکی که بهم وارد شد بچمو از دست دادم..... از اینکه نتونستم زندگیمو نجات بدم و همسرمو از منجلاب بیرون بکشم متاسفم..... اما همسرم حتی فرصت جنگیدن برای زندگی رو بهم نداد... الان دوساله از این ماجرا میگذره و من از ازدواج وحشت دارم ... 💎خواهر وبرادر های عزیز از همنشینی با بدان و بد صفتان دوری کنید اگر شبنم وارد زندگیم نمیشد من الان داشتم زندگی ام را میکردم....💎 پس مراقب دور و برتان باشید دنیا پر است از ادم هایی که مارو به تباهی میکشونن ولی ما چشمامون رو بستیم... 🌹ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و جریان زندگی من رو خوندید.... 🍒از کانال زیباتون نهایت تشکر را دارم ان شاءالله موفق باشین حق یارتون......🍒 👈پایان 🍃باماهمراه باشید بابهترین وآموزنده ترین داستانهای واقعی در روزهای آینده 🍃 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستا ن واقعی آموزنده باعنوان 🍒 👈قسمت اول ✍دختر خوب و محجبه ای بودم تو فامیل از هر نظر زبان زد بودم بخاطر متانت و اخلاقم . از دوران راهنمایی خواستگار داشتم ولی مادرم همه رو به بهونه این که دخترم بچه ست و باید درس بخونه رد میکرد . پسرهای زیادی همیشه دنبالم بودن ولی من محل نمیذاشتم تا رسیدم به سوم دبیرستان.... نزدیک نوروز بود فک کنم 28 یا 29اسفند بود که دیدمش همون پسری که کل زندگیمو نابود کرد. از فامیل ها بود ولی چندین سال بود ندیده بودمش .وقتی نگاش کردم بی اختیار چشم تو چشم شدیم.... تو مسافرت خونواده گی با هم همسفر شدیم یه شب بارونی و تو جنگل.... بخاطر اینکه خیس نشم چتری رو پیدا کردم و رفتم زیرش . ولی نمیدونستم که کدوم یک از افراد خانواده هست تا صحبت نکرد نمیدونستم که به بازوهای کی خودمو چسپونده ام . بله این همون کسی بود که سه روز پیش دیونه وار عاشق چشماش شده بودم.. اونم که نمیدونست منم .ولی وقتی فهمید که منم بازوشو شل کرد تا راحت بتونم بهش اعتماد کنم و من اعتماد کردم... انقد همو دوست داشتیم که خیلی از برنامه های تفریحی خونواده رو سعی میکردیم با هم بذاریم.... البته خونوادهامون از رابطه مون چیزی نمیدونستن تا اینکه بعد از دوسال مادرم به رابطه مون پی برد. گفتم دوستش دارم و میخام با هم ازدواج کنیم زندگیم و درس همه ی دنیام شده بود. اون موقعیت ازدواج و نداشت و خواستگارهای منم که تمومی نداشتن . روزی که با هم تنها رفتیم بیرون بهش گفتم بیا خواستگاریم چون دیگه نمیتونم واسه ی خونواده ام بهونه بیارم... بهم خندید و گفت انقد عجله داری شوهر بکنی ؟ آنقد این حرفش برام گرون تموم شد که بلند شدم و گفتم باشه نیا ولی دیگه نمیتونم.منتظرت باشم آخه تو همون دوهفته چهار تا خواستگار داشتم که باید یکی رو انتخاب میکردم و خلاصه به یکیشون که شوهرم شد اوکی دادم نه دوستش داشتم نه هدفی داشتم از ازدواج کردن باهاش فقط میخاستم فرار کنم از کسی که همه چیزهای با ارزشمو حتی آبرومو زیر پا گذاشته بود . 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
#حدیث_روز #امام_علی_علیه_السلام : 🔹 حُلِيُّ الرِّجالِ الأَدَبُ ،وحُلِيُّ النِّساءِ الذَّهَبُ . 🔸 زيور مردان ، ادب است ، و زيور زنان ، زَر. 📚المواعظ العدديّة :ص ٥٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده باعنوان 🍒 👈قسمت دوم ✍عقد کردم و بعد ازدواج ..... چون دوسش نداشتم گفتم بچه دار بشم حتما بابای بچه م بشه اونو میخام ولی سه ماهه حامله بودم که قهر کردم و رفتم خونه بابام... هر روز بیشتر اذیتش میکردم تا طلاقم و بده آنقدر دوستم داشت که احساس میکردم مشکل روحی داره... البته به مشروب و قلیان اینا هم عادت داشت و من متنفر از این کارها بودم قبلا بهم گفته بود که من اهل هیچی نیستم ولی بهم دروغ گفته بود تا من باهاش ازدواج کنم. هر چند که اونم از قلب ریش ریش من خبر نداشت که تپشش بخاطر یه نفر دیگه بود همه ی اینارو بهونه کردم تا راحتر بتونم رضایت خونواده مو واسه طلاقم بگیرم . و تونستم بعداز اینکه بچه م دو ساله شد طلاق بگیرم تو این مدت خیلی سختی ها کشیدم ولی با وجود این هیچوقت بهش خیانت نکردم چون از خیانت متنفر بودم. با یه بچه خونه بابام برگشتم البته اونم حضانت بچه مونو به من داد. مشغول بزرگ کردن بچه بودم سختی های زیادی داشت ولی دلم خوش بود که الان کسی رو دارم که از دلتنگی در بیام . تا اینکه یه کاری بهم پیشنهاد کردن مادرمم بخاطر اینکه سرگرم شم بهم اجازه داد سر کار بروم... ولی کاش هیچوقت بیرون نمیرفتم. همه ی بدبختی های من تازه شروع شدن. بازم خواستگارها شروع شدن ولی دیگه از مردها خوشم نمی اومد . تازه احساس میکردم با خواستگاری کردنشون دارن به خودم و بچه م بد میکنن . البته بعد از اینکه من طلاق گرفتم اون پسره هم که قبلا دوستش داشتم باز بهم پیشنهاد داد و بهم گفت نامزدم و طلاق میدم چون هیچ حسی بهش ندارم ولی باید اینبار باهام ازدواج کنی چون الان شرایط ازدواج و دارم.. ولی من زیر بار نمیرفتم هر چند که همون حس و دوباره بهش پیدا کرده بودم . از ترس اینکه به فکر اون نیفتم با یه پسر که سر کار باهاش آشنا شده بودم دوست شدم ولی انگار این نمیتونه روحیه ی منو ترمیم کنه و یکی از کسای دیگه اومد تو زندگیم . دیگه کسی شده بودم که حتی از نماز و روزه و آبرو چیزی یادش نمی اومد . پسر اولی که عاشقش بودم گفتم زنتو طلاق بده تا زنت بشم اونم از خداش بود ولی بخاطر مهریه سنگینش نمیتونست ازش جدا شه .... تازنش حامله شد دیگه کاملا پیدا بود که ازدواج من با اون در حد صفر خواهد بود و اینطورم شد منم رفتم طلسم کردم البته به پیشنهاد یه زن دیگه تا حدودی تونست زندگیشو داغون کنه ولی اون زن رفتنی نبود.... منم دیگه خسته شدم و ازش جدا شدم و.... 👈ادامه دارد..... ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🔰 امام على(؏): 🌀گناه نڪردن آسانتر از توبه كردن است 🔸 تَرْكُ الذَّنبِ أهْوَنُ مِن طَلبِ التَّوبةِ 🔸 📚 ميزان الحكمه جلد۲ صفحه۱۳۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 http://eitaa.com/joinchat/2833907715G36ddf02ee7 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆 حجاب فاطمی اقا❌ 🍒داستان واقعی آموزنده باعنوان 🍒 👈قسمت سوم بعضی وقتها اسم های دوست پسرهامو فراموش میکردم که دارم با کدومشون حرف میزنم... اینکه اطرافیانم میدونستن برام هیچ اهمیتی نداشت . چشم باز کردم بچه ام مدرسه ای شده ولی من.... کل زندگیم تو لجن فرو رفته بود.. شده بودم کسی که انگشت نمای این و اون بود... تو همین وضعیت بودم که یه اتفاق منو بدجور تکون داد... انگار خدا به خاطر مظلومیت بچه م بهم رحم کرده بود و یه روزی که بیرون بودم یه دختر که دوست یکی از دوستام بود رو دیدم... باورم نمیشد چقدر باحجاب... خیلی محجبه شده بود با اون خلقت زیباش حجاب خیلی بهش میومد شده بود دقیقا مثل سالهای گذشته خودم که باعث شد به خودم و گذشته شیرینم برگردم . هر چند که وقتی دیدمش مسخره شم کردم بخاطر حجاب و ... چون دیگه این چیزا (حجاب و...)برام مسخره بودن . ولی وقتی برگشتم خونه دست و پام سست شدن و بی اختبار گریه کردم و بالای سرم و نگاه کردم و فقط اشک بود که داشت قلبم رو آروم میکرد . رفتم وضو گرفتم و نشستم به شمردن گناهانم برای خالقم . ولی نه حدی داشتن نه حساب انقد گناه هام زیاد بودن که فریاد زدم یا خدا من با خودم چکار کردم که خودمم عاجزم به شمردن گناهانم . مگر میشود تو این همه سیاهی رو پاک بکنی از پرونده ی اعمالم ؟؟؟ تا چن روز نه روز داشتم نه شب نه خواب داشتم نه خوراک . تا اینکه به همون دوستم گفتم شماره اون دوستت و میخام اونم دید حالم خوش نیست فورا بهم داد منم باهاش تماس گرفتم ولی نمیتونستم حرف بزنم بغض گلومو گرفته بود... خودمو معرفی کردم و گفتم که منم توبه کردم بیا کمکم کن اینو که گفتم از خوشحالی گفت الله اکبر و بعد هر دو فقط گریه میکردیم . با هم قرار گذاشتیم حالا دوست هم شده بودیم والان منم و خدای خودم و منم یه دنیا پشیمانی .منم و با گریه های شبانه و سجده کردنهای بارونی چشمام... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================