هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز👆 #اطاعت_خداورسول
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #پنجشنبه 2 آبان ماه 1398
🌞اذان صبح: 04:54
☀️طلوع آفتاب: 06:18
🌝اذان ظهر: 11:49
🌑غروب آفتاب: 17:18
🌖اذان مغرب: 17:37
🌓نیمه شب شرعی: 23:06
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز👆
🌸ذكر روز پنجشنبه🌸
🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين
💥معبودي جز خدا نيست
💥پادشاه برحق آشكار
➖➖➖➖➖➖
#سوره_درمانے
💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ
نیت ڪسب مال وثروت بخواند و سپس《سوره یاسین》بخواندواین
عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است
📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
⚠️خوردن یك صبحــــانه كامل،به دلیل تامین نیازهای غذایی باعث كنترل وزن و پایین آمدن مقداركلسترول خون میشود، ناراحتی های گوارشی را ازبین میبرد وجذب ویتامین ها را افزایش میدهد...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اولین پنجشنبه آبانماه 🌸🍃
زندگی آروم 💕
تن سالم😇
لب خندون😊
دل خوش💖
یک عالمه خوشبختی و💞
یک زندگی صمیمی🌸🍃
ازخداوندمهربان برای شما خواستارم❣
آخر هفته تون شاد و زیبا🌸🍃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
❣ #روی_مدار_مثبت
از درآمد وثروت دیگران خوشحال شوید...تا ثروت را جذب کنید..
از روابط عالی دیگران خوشحال شوید....تا روابط عالی را جذب کنید...
از کار وکاسبی دیگران خوشحال شوید....تا شغل دلخواهتان را جذب کنید..
از شادی ونشاط دیگران خوشحال شوید....تا شادی را جذب کنید.
✔️ این یک #قانون در کائنات است
چه آن را بپذیری و چه نپذیری!
#کانالانرژیمثبت💠
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_ششم✍ کمکم کن
🌹چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...
- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...
🌹- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...
🌹- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...
🌹- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...
🌹به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_هفتم ✍نور خورشید
🌹سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...
🌹- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...
🌹وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
🌹همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...
🌹شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...
🌹هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
♡•
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💎امام عسکری علیه السلام:
✳️هرکه زیاد بخوابد، خواب های پریشان ببیند.
📚میزان الحکمه،ج۱۲، ص۴۹۳
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿
💎امام حسن عسکری(ع):
♻️به درستی که قلب گاهی آماده و گاهی خسته است،
✳️ زمانی که قلب شما آمادگی داشت و با نشاط و سرحال بود،
♻️ آن را به انجام نوافل وادارید،
✳️و زمانی که خسته بود ، به واجبات اکتفا کنید ...
📚مستدرک الوسائل، ج 1، ص 177
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ آموزش خلاصه ای از وضوی جبیره
#کلیپ_آموزشی
#جبیره
➖➖➖➖➖➖
🆔 لینک کانال
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#تدبر
✨إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ ﴿۷۷﴾
✨كه آن قرآن كريمي است (۷۷)
✨فِي كِتَابٍ مَكْنُونٍ ﴿۷۸﴾
✨كه در كتاب محفوظ جاي دارد. (۷۸)
✨لَا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ ﴿۷۹﴾
✨و جز پاكان نميتوانند آن را لمس كنند. (۷۹)
✨تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۸۰﴾
✨اين چيزي است كه از سوي
✨پروردگار عالميان نازل شده. (۸۰)
✨أَفَبِهَذَا الْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ ﴿۸۱﴾
✨آيا اين سخن را
✨(اين قرآن را با اوصافي كه گفته شد)
✨سست و كوچك ميشمريد؟ (۸۱)
📚 سوره مبارکه الواقعة
✍آیات ۷۷ تا ۸۱
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_شانزدهم
لبخند شیرینی زد و گفت : من هیچ وقت دروغ نمی گم. دستاشو بوسیدم و گفتم : این لطف شما رو هرگز فراموش نمی کنم . آیناز گفت : اشکاتو پاک کن و این کتاب رو بگیر بخون ببینم سطحت چجوریاست. کتاب رو گرفتم دستم و گفتم : چرا اینقدر به من خوبی می کنید خان زاده ؟ طره ای از موهاشو داد عقب و گفت : اسم دختری به گوشم خورد که برای داشتن موهاش ، روی پدر مقتدر و برادر مغرورم چاقو کشیده بود . اسم دختری رو شنیدم که دزدی آسلان رو و کرده بود . اسم دختری رو شنیدم که می خواست تو مسابقه اسب دوانی شرکت کنه . اینا تو این خونه بی سابقن. تو یه جورایی خود منی. منی که اگه الان پاهام سالم بود ، خیلی از بی عدالتی را
بر می داشتم . خیلی از دزدی ها رو رو می کردم و دست خیلی از زنا رو می گرفتم .من از پدرم شنیدم که در ازای کاری که کردی چی ازش خواستی . من با کمک به تو دارم به خودم کمک می کنم . چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم و کتاب رو باز کردم . بیشتر از یه سال بود که یه خط کتاب هم نخونده بودم . یه صفحه که خوندم ، آیناز گفت : کافیه . وضعت خیلی بهتر از چیزیه که تصور می کردم . من با تایماز حرف می زنم و ازش می خوام کمکم کنه که مامان رو راضی کنیم .خان بابا اونقدر درگیر کار املاکش هست که خیلی به مسائل داخل عمارت کاری نداره . مادرم مسئول اداره ی اینجاست . گفتم : اما برادرتون از من خوشش نمی یاد .ممکنه سنگ اول رو اون جلو پاتون بندازه . ملیح خندید و گفت : نه !!! نیگا به ابروهای گره کردش نکن . اون خیلی فکرش بازه . تحصیل کرده ی فرانسه ست و دروغ نگفتم اگه بگم فقط به خاطر بودن کنار من موقعیت عالی اونجا رو گذاشته و برگشته اینجا . همینه که بعضی وقتها ناراحتم می کنه . نمی خوام به خاطر یه خطا تو بچگی ، آینده ی خودش رو نابود کنه . خیلی باهاش حرف زدم که برگرده و یه زندگی بهتر شروع کنه اما مرغش یه پا داره .منم از سر لجبازی باهاش ، واسه درمون پام اونجا نمی رم . اونم اصرار داره برم دکترهای اونجا رو هم امتحان کنم اما چون اون حرف من رو گوش نمی ده منم به حرفش گوش نمی دم . آیناز بی مقدمه گفت : راستی داداشم بهت می گه گیسو کمند . می دونستی؟ گفتم : بله ایشون یکی دوبار من رو اینجوری صدا کردن . گفت: راستش اونم از خدمتکارای کله کچل این خونه بدش می اومد و در ضمن دلش هم براشون می سوخت . واقعیتش از جسارت تو خوشش اومده . اینجام وقتی حرف تو پیش بیاد همینجوری صدات می کنه که کفر مامان رو دربیاره. آیناز کتاب رو گرفت وگفت : بلند شو لچکت رو باز کنم ببینم موهاتو . می خوام ببینم ارزش این همه گرد و خاک کردن رو داشت ؟ بعدش بلند خندید. از اینکه اول و آخر جمله هاش ربط و بی ربط می خندید خیلی خوشم اومده بود . آدم وقتی باهاش بود شاد می شد . بلند شدم و لچکم رو گذاشتم کنار .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم❤️
امروز خردِ لایتناهی هدایتم می کند. عشق الهی توانگرم می سازد و به هر کاری دست بزنم پیروز و کامیاب می شوم.
خدایا سپاسگزارم❣
#کانالانرژیمثبت💎
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_هفدهم
بعد موهای بافته ام رو هم از هم باز کردم و گفتم : شاید خیلی زیبا نباشن اما یه زن بدون مو خیلی زشت می شه خان زاده . اینطور نیست ؟ گفت : خدا پدرت و رحمت کنه . شنیدم به مادرم گفتی عاشق موهات بود و واسه همین اینقدر روشون حساسی؟ گفتم : بله . گفت : حق داشت . خوشحالم این ابریشم ها رو ندادی دست جلادی مثل آسلان. از تعریفش خیلی کیف کردم اما این کیف کردن چند لحظه بیشتر طول نکشید . چون باز شدن در همان و خشک شدن من وسط اتاق همان.هر سه مون چند ثانیه خشک شدیم . اما تایماز خودش رو زودتر پیدا کرد و با صدای وحشتناکی که از عصبانیت می لرزید گفت : اینجا چه خبره ؟ این کلفت با این سرو شکل اینجا چه غلطی می کنه آیناز ؟ سریع لچکم رو که رو زمین پهن شده بود رو برداشتم وهمونطوری بی نظم انداختم رو سرم . تایماز در اتاق رو پشت سرش بست و اومد تو اتاق و رو به آیناز گفت : بهتره توضیحت قانع کننده باشه چون هم خودت هم این کلفت حسابی تنبیه می شین. آیناز با همون صدای گرم و گیرا و مسحور کننده گفت : داداش گلم چرا اینقدر عصبانی می شی؟ من از آی پارا خواستم بیاد اینجا ببینم چقدر سواد داره این من بودم که خواستم موهاشو که به خاطرش روز اول گرد و خاک کرده بود رو ببینم . آی پارا هیچ تقصیری نداره . تایماز گفت : سواد این کلفت به تو چه ربطی داره ؟ موهای پر شیپیشش رو می خوای چیکار؟ تا آیناز خواست دهن باز کنه و جواب برادر گستاج و بی ادبش رو بده ، گره لچکم ر و محکم کردم و چند قدم به تایماز نزدیکتر شدم و گفتم : آهای خان زاده !!! تایماز با تعجب برگشت سمت من و تا نگاهش رو متوجه خودم دیدم گفتم : چیه هی کلفت کلفت می کنی ؟ فکر کردی چون اون روز تو خرمن دره جوابت رو ندادم ، لالم ؟ یا حرف تو ، حق بوده که جواب ندادم ؟ این که الان قدرت دست توه و کلفت کلفت می کنی و مردونگی رو تو صدای کلفتت می بینی وسر دو تا زن هوار هوار می کنی ، کار شاقی نیست . ببینم اگه ورق برگرده و روزی تو و امثال تو بشین نوکر کسی مثل من ، باز همینجوری صدا کلفت می کنی ؟ فکر نکن منم مثل بقیه ام ها ؟ نه . من تو سری خور بزرگ نشدم . با اینکه زنم ، گردنم بره ، غیرتم نمی ره . منم تا چند وقت پیش کسی بودم واسه خودم . یه ایل جلوم دولا راست می شدن و خان زاده ، خان زاده از دهنشون نمی افتاد . هیجان زاده چند قدم دیگه به طرفش برداشتم و رخ به رخش ایستادم و گفتم : اگه نامردای مرد نمایی مثل جنابعالی ، حقم رو ناحق نمی کردن و همه چیزیم رو نمی گرفتن ، الان وضعم این نبود که یه تازه به دوران رسیده ای مثل شما برام هی کلفت کلفت راه بندازه . واسه اومدنم به این اتاق و این حرفهایی هم که بهتون زدم برای هر تنبیهی حاضرم . در ضمن موهای من از موهای تو یکی تمیز تره این و مطمئن باش. حرفهام که تموم شد ، فرصت هیچ حرفی رو بهش ندادم و سریع از اتاق اومدم بیرون و اجازه دادم روی دیگه شخصیتم خودی نشون بده و اشکام جاری بشن.
تا رسیدن به مطبخ اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با یه قیافه ی عادی به کارم برسم . خوشبختانه رقیه و چند نفر دیگه از کارگرها ، ته باغ مشغول شستن لباس بودن و اونجا نبود که هی من رو سوال پیچ بکنه . واقعیتش یه کم از عواقب تند حرف زدنم با تایماز می ترسیدم . یکی از تنبیه های سخت اینجا که از کارگرها شنیده بودم این بود که یه دیگ مسی رو همینطور خالی خالی می ذارن حسابی داغ بشه بعد بر می گردونن رو سر فرد خاطی . واقعاً دود از کَلَش بلند می شه . حاضر بودم جلوی جمع فلکم کنن اما اینکار رو نکن. تنها امیدم به آیناز بود که بتونه برادر کله پوکش رو آروم کنه و هی به خودم می گفتم : می مردی زبون به دهن می گرفتی و می ذاشتی آیناز حرف بزنه ؟ حالا مثلاً اینا رو گفتی ، خوب شد ؟ حالا که اومد حسابت رو رسید ، معلوم می شه چند مرده حلاجی . ناهار رو درست کردیم و چیدیم تو دوری های مخصوص و فرستادیم داخل عمارت ، یه کم فرصت استراحت پیدا کردم . سریع دولقمه ناهار تو همون مطبخ خوردم و خودم رو رسوندم به اتاق که یه کم استراحت کنم . شوخی نبود درست کردن غذای این همه خدم و حشم ، کمر می خواست . تازه دراز کشیده بودم که در اتاقم باز شد و گل صبا یکی از خدمتکارای اتاق بغلی اومد تو و گفت : آی پارا خان زاده بیرون منتظرته. قلبم داشت می اومد تو دهنم . لچکم رو تا جایی که می تونستم کشیدم جلو و رفتم بیرون الونک کاه گلیمون. تایماز در حالی که افسار اختای رو دستش گرفته بود ، بیرون زیر سایه درخت بزرگ گردو ایستاده بود و با پاش داشت سنگ ریزه ها رو شوت می کرد . با فاصله ازش وایسادم و گفتم : سلام. برگشتم طرفم و با ابروهای گره کرده گفت : تو مگه مسابقه نداری؟ این اسب رو با این قیمت نخریدم که تو بگیری بخوابی و اون تو اصطبل پاهاش خشک شه .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 #داستان_واقعی #مهربانی
دستنوشته ی یک جراح چشم
(بخونید، زیباست)
از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!
سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلا نمیبينم!
به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
- چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!
عملش ميكنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم!
-پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
-انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
-فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...
غير از من كسی همراهش نيست!
-خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد، نپرسيدم!
پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛
عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...
-هزينه اش؟
-با خودم!
بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان"
فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...
پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم میبينيم، آقا داريم میبينيم.
اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.
موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه میكرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی میرسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آیین مپرس
دكتر سيدمحمدمیر هاشمی
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
🍁 بعدا❓
بعدا وجود نداره، بعدا چای سرد میشه☕️
بعدا آدم پیر میشه، بعدا زندگی تموم میشه❕
و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و
که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده❗️
🍁پس خیابان را با عشق قدم بزنید،
شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید❗️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
🌸🍃🌸🍃
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
💕زندگی را میگویم...
اگر بخواهی از آن لذت ببری همه چیزش
لذت بردنی است!
اگر بخواهی از آن رنج ببری همه چیزش
رنج بردنی است.
کلید لذت و رنج در دست توست...
#عصربخیر🍩🍮☕️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احسن_القصص
✍امام صادق علیه السّلام
در بنی اسرائیل مردی بود که سه سال به درگاه خدا دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند. زمانی که دید پروردگار دعایش را مستجاب نمی کند، به درگاه خدا عرضه داشت: ای پروردگارم آیا من از تو دورم پس صدایم را نمی شنوی! یا تو به من نزدیکی و دعایم را اجابت نمی کنی؟! در عالم خواب به او گفته شد: تو به مدت سه سال خدا را با بد زبانی و قلبی ناپاک و آلوده و نیّت غیر صادق خواندی(لذا دعایت مستجاب نشد). پس دست از بد زبانی بردار و قلبت را با تقوای الهی پاک و نیّتت را نیکو کن (تا دعایت مستجاب شود). حضرت فرمودند: آن مرد چنین کرد و بعد از آن به درگاه خداوند دعا نمود، پس خداوند پسری به او عنایت کرد.
📚كافى ج۲ ص۳۲۴(باب البذاء ح۷)
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#بسته_سلامتے
خواص شگفت انگیز سیرابی 👌
ضدسرطان
درمان کمخونی
تقویت سیستم ایمنی
مفیدبرای بیمارانMS
سبب بلندی قدوپرپشتی مو
بهترین برای تقویت معده وروده
بهبود افسردگی وبیماریهای عصبی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
اگر می خواهید...
"خوشبخت "باشید
زندگی را ...
به "یک هدف "گره بزنید...
نه به آدم ها و اشیاء !!!❤️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
⭐️چه خوبست قبل از خواب
🌙زمـزمه کنیـم خدایا
⭐️آخر و عاقبت کارهای ما را
🌙ختم به خیر کن
⭐آرامـش شب نصیبتان
🌙فردایتان پر از خیر و برکت
🌙شبتون بخیر
⭐️آرامش شب نصیبتون
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 وَمَن يَتَوَكَّلْ
عَلَى اللَّهِ فَهُوَحَسْبُه
و کسیکه برخدا توکل کند،
خدا برایش کافی است.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌱 الهی
با توکل به اسم اعظمت
روزمان را آغاز می کنیم
الهی به امید تو نه خلق روزگار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« بِســــْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيـــم »
《الهی به امیدتو》
🌼أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼
شروع روزمون باصلوات وسلام برشما
درتمناے نڪَاهت بيقرارم
تا بیایی
مڹ ظهور لحظہها را ميشمارم
تا بیایی
خاڪ لایق نیست
تا بہ رویش پاڪَذارے
درمسیرت جاڹ فشانم
گل بڪارم تا بیایی
🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد
وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ #سلام_اربابم #روزم_بنامتان
💚اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم
❇️بِه شٌوقِ کَرببلاٰیَشْ حَقیر میمیرَم
💚لِباٰسِ نٌوکَریَت دِادهْ اِعتباٰر مَرا
❇️اَگر چِه نوٌکرَم اَماّ اَمیر میمیرَم..
💚اَلسَلامُ عَليَڪ يا اباعَبدِالله
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆 #اختلاف_وکشمکش❌
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #جمعه 3 آبان ماه 1398
🌞اذان صبح: 04:55
☀️طلوع آفتاب: 06:19
🌝اذان ظهر: 11:48
🌑غروب آفتاب: 17:17
🌖اذان مغرب: 17:36
🌓نیمه شب شرعی: 23:06
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh