eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁الهی به امیدتو هرصبح که با نام توآغازشود هرسینه نزول رحمت احراز شود یارب توگواهى که به یک "بسم الله" صدره به محمدوعلی بازشود سلام صبح بخیر💐🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل با صلوات محرم راز شود سیمرغ شود بلند پرواز شود فرمود پیامبر که با هر صلوات درها ی اجابت دعا باز شود 🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 جزء۲ اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه 33
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #پنجشنبه28تیرماه1397 🌞اذان صبح:04:21 ☀️طلوع آفتاب:06:02 🌝اذان ظهر:13:11 🌑غروب آفتاب:20:18 🌖اذان مغرب:20:39 🌓نیمه شب شرعی:00:20 @tafakornab👈 @shamimrezvan👈 @zendegiasheghaneh👈
آخرهفته تون شاد ان شالله همه روزها پربرکت توام باسلامتی عشق وامید پرازاتفاقات زیبا پرازحس خوش زندگی به حرمت: 🌹اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ 🌷حکایت ✨روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست؟ زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم. شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید. ✨سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد ، که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر. زن فورا بلند شد و غذا را برد اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت. ✨شوهرش گفت چه شده ای زن. زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است. مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم. 🔺هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#هرروزیک_آیه ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ ✨وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَلَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ ﴿۳۳﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را ✨اطاعت كنيد و از پيامبر او نيز اطاعت نماييد ✨و كرده هاى خود را تباه مكنيد (۳۳) 📚 سوره مبارکه مُحَمَّدٍ ✍آیه ۳۳ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃 🗯🍂مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند... کفشهاش را زیر سرش گذاشتو خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت آن درخت اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 🗯🍂گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم کنار همان درخت. 🗯🍂بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره... اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش رو بدزدن. 👈 آیا ماهم خودمون رو بخواب میزنیم...؟!!👉 ✧🌸✧🍃✧🌸✧🍃✧🌸✧ ➥ ✧🌸✧🍃✧🌸✧🍃✧🌸✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨روز را با ❁﷽❁ 🕊و مهربانی و گذشت ✨آغازکنی وبگذرانی 🕊قطعأ برنده‌ای! ✨لبخند خدا یعنی همہ چیز 🕊لبخندش ✨همراه لحظہ‌هایت باد ✨الهی بہ امیدتو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
ازهم بگشای دیده راباصلوات باخنده بگو شکرخدا راصلوات برگی بزنی باردگر دفتـرعمـر صبح است وبگو محفل ماراصلوات اللهم صل علی محمدوآل محمدوَعجل فرجهم🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 جزء۲ اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه 34
#ذکر_روز_جمعه 💯مرتبه 🌹اللهم صل علی محمدوآل محمد برجلوه ی روی مهدی صلوات برجذبه ی هرنگاه مهدی صلوات مارانبودچوهدیه یی درخور او بفرست به پیشگاه مهدی صلوات ☀️برآی ای آفتاب صبح امید☀ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
امیدوارم مهر بركت عشق محبت، سلامتى و شادی همنشین شما عزیزان باشد. سلام💐 آدینه تون به شادکامی☕️🍰 و سرشار از یاد خدا❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت دوازدهم پرسيدم حال پدرت چطور بود؟ گفت خوب بود برات سلام رسوند،گفتم كاش دعوتش ميكردی امشب بياد خونه ی ما،بيچاره خيلی تنهاس! حامد گفت:آره ولی ديگه عادت كرده گفتم:چه جوری پدرت تو اين ١٢،١٣ سال ازدواج نكرد؟ حامد گفت:پدرم مادرمو خيلی دوست داشت واسه همين بعد از فوت مامان ديگه نخواست ازدواج كنه توی دلم گفتم حامد ساده و زود باور من كجای كاری؟پدرت همون سالا با يه زن صيغه كرده كه هيچ برات يه خواهر كوچولو هم آوردن! اگه حامد اينارو می فهميد خيلی ناراحت می شد،چون هميشه پدرشو دوست داشتو بهش افتخار ميكرد چه جوری ميخواست قبول كنه كه پدرش چنين مرد سنگدليه؟ شب توی خونه همش ميخواستم يه جوری حرفو بكشم به سمت پدر حامد اما كم كم داشت شک می كرد واسه همين ديگه بحث رو ادامه ندادم تا سر يه زمان مناسب همه چيو واسش تعريف كنم همش منتظر بودم تا دوباره مهتاب رو ببينم،حالا داستان برام جالبتر از قبل شده بود و ديگه نميتونستم صبر كنم دو روز به اندازه ی دو ماه برام طولانی شده بود اما گذشت،بالاخره گذشت و وقت مشاوره ی مهتاب رسيد… مهتاب هر دفعه حالش بدتر از جلسه ی قبل ميشد علايم بيماريش خيلی زياد شده بود و بيشتر به يه جا خيره ميشد و ساكت ميموند بين حرفاش بهم گفت كه چند ماه پيش از جايی كه دخترش رو نگه ميداشتن باخبر ميشه و يه شب كه هوشنگ خارج از كشور بوده ميره تا دخترشو ببينه،اما اونا به هوشنگ خبر ميدن و هوشنگ هم يه نفرو ميفرسته و همونجا اينقدر مهتابو ميزنه تا از حال ميره،مهتاب گريه ميكرد و ميگفت جلوی چشم دخترش كتكش زدن،بعد از اونم هوشنگ جای بچه رو عوض كرده و ديگه خبري از دخترش نداره،داشتم با خودم فكر ميكردم كه پدر حامد كی رو فرستاده سراغ مهتاب؟ مهتاب ميگفت يه مرد جوون و تقريبا هيكلی بود… خدای من…نه… امكان نداشت… يادم اومد كه دقيقا چند ماه پيش اوايل بارداريم بود كه يه شب حامد به بهانه ی كارگرای ساختمون ميره بيرون و خيلی دير برميگرده خونه وقتی ام كه برگشت پريشون و كلافه بود… يعنی اون همون شب بود؟كه پدر حامد،حامد رو ميفرسته سراغ مهتاب تا كتكش بزنه؟ نه…امكان نداشت… يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟! حامدِ من چه جوری ميتونست اينكارو كنه؟ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی می کرد😔 ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم هر چه بود باز بود گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم ندا آمد: این را گفتم که بیایی وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک 🙏 مهربان خدایم دوستت دارم 🙏💕 @tafakornab @shamimrezvan
❌ نگهداری و‌فروش وسائل سگ ❌ _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_- ❓ سوال: 1⃣ آیا نگهداری سگ های خانگی یا زینتی از لحاظ شرعی حرام است؟ 2⃣ فروش لباس سگ و متعلقاتش چه حکمی دارد؟(تجهیزات نگهداری سگ خانگی) ◀️ پاسخ: ⬇️⬇️ 🍃🌸 امام خامنه ای: 1⃣ نگهداری سگ غیر از سگ و شکاری و نگهبان مذموم است و اگر این کار به باشد و باعث آنان گردد و یا باعث و اذیت گردد، حرام است. 2⃣ به طور کلی اینگونه امور اگر باعث ترویج محسوب می شود، جایز نیست. 🍃🌸 آیت الله مکارم: 1⃣ نگهداري سگ اگر به قصد استفاده و عقلايي مثل باشد اشکالي ندارد ولي و و نگهداري سگهاي و امثال آن جايز نيست. 2⃣ اگر فایده این وسایل منحصر در سگهای زینتی و باشد خرید و فروش آن اشکال دارد. 🍃🌸 آیت الله سیستانی: 1⃣ خرید و فروش سگ جایز نیست مگر ولی نگهداری آن اشکال ندارد اگر چه نجس است و نماز خواندن در خانه ای که سگ در آن نگهداری میشود مکروه شمرده شده است. 2⃣ به خودی خود اشکال ندارد. 🍃🌸 آیت الله شبیری زنجانی: 1⃣ نگه داشتن ۰_گله و و اشکال ندارد ولی بر اساس روایات متعدد نگهداری سگ در غیر این موارد، دارد و از جمله صفات زشت محسوب می شود. 2⃣ فی نفسه مانعی ندارد. 🍃🌸 آیت الله وحید: خريد و فروش سگِ غيرِ شكارى كه باطل است و بنابر احتياطِ واجب، حرام است. 1⃣ حرام نیست ولی مکروه است. 2⃣ حرام نیست. 🍃🌸 آیت الله فاضل: 1⃣ سگ است تمام بدن حتی ها و سگ نجس است، نگهداری سگ بدون ضرورت کراهت دارد. البته اگر برای نگهبانی یا برای شکار باشد، با رعایت و نجاست اشکال ندارد. 2⃣ چنانچه بر آن مترتب باشد اشکالی ندارد. _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_- @shamimrezvan ღگشا👆👆
حکایتی تاریخی در ایران از دیرباز مثلی در میان مردمان رواج داشته است که . ریشه این امر را می‌توان در داستان‌های تاریخی بدین صورت به دست آورد: بزرگمهر كه وزیر انوشیروان بود، همیشه پیش از این كه شاه از خواب بیدار شود، به قصر انوشیروان می‌رفت و كارهایش را شروع می‌كرد. هر وقت هم انوشیروان را می‌دید می‌گفت: «سحر خیز باش تا كامروا باشی». تكرار این حرف باعث رنجش خاطر انوشیروان شده بود اما چون بزرگمهر را دوست داشت و به او نیازمند بود، چیزی نمی‌گفت. انوشیروان نقشه‌ای كشید و در یكی از روزها كه بزرگمهر در تاریك روشن صبحگاهی از خانه خارج شده بود، چند نفر را بعنوان دزد سر راه او قرار داد. دزدها بر سر او ریختند و لباس گران قیمت و اشیای با ارزشی را كه همراه داشت دزدیدند؛ انوشیروان كه به دنبال فرصتی می‌گشت تا زهر خود را خالی كند، تا بزرگمهر را دید پوزخندی زد و گفت: «چه شده؟ شنیده‌ام كه دزدان به سرت ریخته‌اند و همه چیزت را به غارت برده‌اند؛ این هم نتیجه سحرخیزی. آیا باز هم می‌گویی سحر خیز باش تا كامروا باشی؟» بزرگمهر گفت: «بله، باز هم می‌گویم سحر خیز باش؛ دزدها از من سحرخیزتر بودند، به همین دلیل به آن چه كه می‌خواستند رسیدند و كامروا شدند». @shamimrezvan @tafakornab
زندگی مانند دوچرخه‌سواری است. برای این‌که بتوانید تعادل خود را حفظ کنید باید همیشه در حرکت باشید. 👤 اینشتین http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 🍒 يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راى گفتند: چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد). پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند. ماموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى نوجوان را با همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه : ((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است.)) جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود. شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست . نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم : پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟ هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت : ((هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است . )) سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد. 🍒لذا در آخر همان هفته شفا يافت (و به پاداش احسانش رسيد.)🍒 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده و واقعی 🍒 👈قسمت اول برایم نوشته بود : حتی یک روزم بدون گریه نمی‌گذرد هر روز بارها به فکر خودکشی می‌افتم دیگر زندگی‌ام برایم هیچ اهمیتی ندارد، هر ساعتش آرزوی مرگ می‌کنم کاش به دنیا نیامده بودم و هرگز این دنیا را نمی‌شناختم. آغاز کارم با یکی از معدود دوستانم بود روزی مرا به خانه‌اش دعوت کرد. تازه پدیده‌ی اینترنت به کشور ما وارد شده بود او از کسانی بود که خیلی با اینترنت سر و کار داشت و باعث شد من هم علاقمند شوم وارد این دنیای ناشناخته شوم. تقریبا در عرض دو ماه به من یاد داد چطور از اینترنت استفاده کنم. من هم شروع کردم به استفاده از آن و با «چت» کردن آشنا شدم، دانستم چطور از سایت‌های خوب و بد استفاده کنم. در مدت این دو ماه همیشه با شوهرم درگیر بودم که اینترنت را وارد خانه کند. او اما مخالف بود تا آنکه به بهانه‌ی تنهایی و خستگی و دوری من از خانواده‌ام، قانعش کردم. به او گفتم همه‌ی دوستانم اینترنت دارند چرا من نداشته باشم؟ چرا با آن‌ها از طریق اینترنت در ارتباط نباشم در حالی که هزینه‌ی تماس با اینترنت خیلی کمتر از تلفن است، همسرم موافقت کرد، و ای کاش نمی‌کرد. روزانه با دوستانم حرف می‌زدم، بعد از آن دیگر شوهرم هیچ شکایت و درخواستی از من نمی‌شنید اعتراف داشت که از دست غر زدن‌های من راحت شده! هر بار که از خانه بیرون می‌رفت من مثل دیوانه‌ای به کامپیوترم می‌چسبیدم و ساعت‌های طولانی را سپری می‌کردم. کم کم طوری شده بودم که آرزو می‌کردم شوهرم بیشتر در خانه نباشد، درحالیکه قبلا کمی بعد از رفتنش دلم برایش تنگ می‌شد. من واقعاً همسرم را دوست داشتم و او در حق من کوتاهی نمی‌کرد. درست است که وضع مادی‌اش در مقایسه با خواهران و دوستانم آنقدر خوب نبود ولی بدون مبالغه همه‌ی تلاش خود را می‌کرد تا من خوشحال باشم. 👈ادامه_دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
هر وقت یك نفر از دیگری كمك بخواهد و عوض كمك و فایده، زیان و ضرر ببیند این مثل را می‌گوید. در یكی از آبادی‌های بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سخت‌گیر. یك روز حكم می‌كند رعیت‌‌ها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیت‌‌ها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر می‌كنند چه كنند عقلشان به جایی نمی‌رسد. آخرش می‌روند و دست به دامن كدخدا می‌شوند و از او می‌خواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادی به غبغب می‌اندازد و قول می‌دهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود. كدخدا پیش ارباب می‌رود و می‌گوید: "ارباب! رعیت‌‌ها امسال كار زیادی ندارند، قوه‌شان نمی‌رسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن". مالك از خدا بی‌خبر هم كه رعیت‌هاش را خوب می‌شناخته و می‌دانسته كه چقدر صاف و صادقند می‌گوید: "والله كدخدا هرچه فكر می‌كنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیت‌‌ها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!" كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیت‌‌ها كاری كرده خوشحال و خندان می‌آید و رعیت‌‌ها را جمع می‌كند و می‌گوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنین!" 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tafakornab @shamimrezvan 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃