eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند. جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن. جوان هرچه کوشید ٬نتوانست. استاد گفت: بدان که بذر زشتی ها مثل کینه ٬حسد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی. ─═हई ☕️ ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
مطالعات نشان میدهد که افراد بخشنده خوشحال تر از افراد خودخواه هستند کمک کردن به دیگران هر چند کوچک میزان شادی را افزایش می‌دهد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشيدن چيزی ، كنار یک مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی می‌كردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غريبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او نوشيدنی‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است. او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هيچ نگاهی به سقف يه گلوله شليک كرد و خيلی مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما اسب من رو دزديده؟!» كسی پاسخی نداد. «بسيار خوب، من يك نوشیدنی ديگه ميخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌كنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم! و اصلن دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی ديگری نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و آماده‌ی حرکت شد . كافه چی به آرامی از كافه بيرون آمد و پرسيد: هی رفيق قبل از اينكه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه ...! «آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهی گرفت» ─═हई ☕️ ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
همیشه .... مراقبِ اشتباه دوم بـاش اشتباهِ اول حق توست .. اما اشتباه دوم انتخاب توست ... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
هر ایرادی که مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند: اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی کند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، النهایه گاهی از حدود متعارف تجاوز کرده و به صورت توقع نابجا در می آید. پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و قوم بنی اسرائیل را به قبول دین و آئین جدید دعوت کرد ، آنهابه عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می خواستند . حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می کردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت که مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می کرند و معجزه دیگری از او می خواستند . قوم بنی اسراییل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید. ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجددا در مقام انکار و تکذیب بر آمدند و گفتند" ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی." پس فرمان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند: و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای مأکولی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگـــــی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند. آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان می کنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی کفایت نماید... @tafakornab @shamimrezvan
# درسنامه چهارتوصیه خداوندبه حضرت موسی (ع) خداوند، موسی علیه السلام راخطاب کرد که: «مراقب باش» ✔تانفهمیدی که گناهانت رابخشیده ام مشغول اظهارعیب دیگران مشو ... ✔تا نفهمیدی که خزائن وثروت من تمام شده غم روزی مخور ... ✔تانفهمیدی که قدرت من زایل شده به غیر من امیدوار مباش... ✔تاهنگامی که یقین پیدا نکردی شیطان مرده است، از مکر و حیله اوخود را در امان نبین... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا❣ بجزخودت به دیگرى واگذارمان نكن تویى پروردگارما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین دردلمان روشنى دردیدہ مان بصیرت درقلبمان ... @shamimrezvan @tafakornab
.... من زمین گیرم ، گرفتارمــــــ دعایم کن حسین •【♥️】• ⭐️🌙
هدایت شده از بنرها
بهترین های ایتا اینجاس👇👇 ذڪرهاےگرـღـگشا همه حاجات مهم وختم هفتگی خانه دارشدن http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 @shamimrezvan مـتـن هــایے از جنس آگاهی وداستانهای زیبا وآموزنده eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 @tafakornab عجایبی که هیچ جا ندیده اید اینجاس http://eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213 @ajayeb_gharayeb راز زندگی زناشویی عالی اینجاس http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 @zendegiasheghaneh مفاتیح همراه واسرار نماز وذکر روزانه وتقویم نجومی http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 دلتنگ ڪــღــربــلایی بیا اینجا http://eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc @deltange_haramein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫بسم الله الرحمن الرحیم ✨الهی به امید تو 💫تاﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ!!! ✨ﺍﺳﯿﺮ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺵ...🍃 💫ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺪﺍ.... ✨ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ، ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ 💫سلام صبح بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه برای سلامتی و تعجیل فرج (عج)یه صلوات بفرستی؟ اگه فرستادی.. این گیفم واسه یک نفر دیگه بفرست تا حاجت روا باشی😊❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
نامت شروع مبحث زیبای عاشقی ست حا سین و یا ونون الفبای عاشقی ست هرکس که عاشقت شده فهمیده که تنها فقط حسین ، معنای عاشقی ست 🌞⚡️🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ٢ شهریور ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۵.٠٠ ☀️طلوع آفتاب: ٠٦.٣٠ 🌝اذان ظهر: ١٣.٠٧ 🌑غروب آفتاب: ١٩.۴۴ 🌖اذان مغرب: ٢٠.٠٢ 🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.٢٢ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍯استفاده از عسل در پانسمان زخم‌ها باعث از بین بردن بوی بد زخم می‌شود، هنگام تعویض پانسمان به زخم نمی‌چسبد و درد کمتری ایجاد می‌کند. عسل باعث بند آمدن سریع خونریزی می‌شود... ✴️•⇦ ♥️☜امام رضا علیه السلام:شفاے هردردے درعسل نهفته است وهر ڪسی ناشتا اندڪی عسل باڪندر بخورد👇👇 ⓵⇤صفرا رامی شڪند ⓶⇤بلغم راقطع می ڪند ⓷⇤وذهن راصفا می دهد. ⓸⇤حافظه راتقویت می ڪند. ⓹⇤زهره سودا را ریشه کن می ڪند. 📚فقه الرضا،ص347 ✴️⇦•به مقدارمساوے عسل مرغوب راباڪندر نر(سفید وشیرین است) مخلوط نموده و2قاشق چاے خورے صبح ناشتا مصرف کنید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام💐 به یکشنبه💐خوش آمدید امروز براتون یه حال خوب آرزو دارم❣ امروزتون پرباشه ازخبرهای خوب و اتفافهای بینظیری که منتظرش بودین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌹اون که رفت تازه یادم افتاد چقدر سرم درد می کنه ، کنار چپ سرم نزدیک گوش خورده بود به لبه استخر که سنگی و تیز بود و دکتر می گفت ده تا بخیه خورده و من سه چهار ساعتی بیهوش بودم …. نمی دونستم حالا باید چطوری رفتار کنم که باز مثل اون دفعه نشه نمی خواستم دیگه بیشتر از این باعث ناراحتی اونا بشم …. 🌹همین موقع پرستار اومد تو …. پرسید چیزی لازم نداری ؟ گفتم نه مرسی و نشست پهلوی من گفتم : می خوای کاری بکنی؟ …. گفت :نه کاری ندارم نامزدت گفته پیشت باشم تا برگرده معلومه خیلی دوستت داره …. اگر بدونی صبح چکار 🌹می کردن اون خانم قد بلنده مادرتونه ؟ گفتم نه عمه ام هستن ….این آقا هم نامزد من نیست پسر عمه ی منه …. شروع کرد به خندیدن و گفت خیلی جالب شد چون خودش الان گفت : مواظب نامزد من باشین … پس برات نقشه کشیده مواظب باش ……. 🌹اون خانم و یک آقای دیگه هم بودن هر سه با هم گریه می کردن خودشونو برات کشتن …تا هوش اومدی …. خوش به حالت … چقدر دوستت دارن واقعا میگی نامزدت نیست ؟.. .می خوای اومد دستشو رو کنم ؟ گفتم نه حتما این طوری گفته تو بیمارستان مسئله نشه …لطفا دیگه حرفش نزنین ..به روی خودتون نیارین. 🌹اون همین جور حرف زد و می خواست از همه چیز سر در بیاره دلم نمی اومد بهش بگم بره اعصابمو خورد کرد ، نگذاشت یک کم بخوابم و تا ایرج اومد یک بند حرف زد و سئوال پرسید….. ایرج بهش تعارف کرد اونم تشکر کرد و رفت تخت رو کشید بالا و دوتا بالش پشتم گذاشت و نشستم …. 🌹دیگه لازم نبود ازش بپرسم چی گرفتی بوی چلو کباب همه جا پیچیده بود …. میز رو کشید جلو و بازش کرد …. مثل اینکه خیلی گرسنه بود چون خیلی زود شروع کرد …. حالا منم احساس گرسنگی می کردم ….. یک قاشق که خوردم ازش پرسیدم میشه بگی چی شد …. همین طور که دهنش پر بود گفت چی ,چی شد ؟ گفتم من که بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ؟ .. 🌹گفت : ولش کن برای چی می خوای بدونی گفتن نداره ولش کن بهش فکر نکن …… گفتم : نه می خوام بدونم برام خیلی مهمه … لطفا بگو چی شد ؟ …. گفت : وقتی تو افتادی تو آب من نفهمیدم که سرت خورده به لب استخر و صدمه دیدی …. داشتی دست و پا می زدی فهمیدم شنا بلد نیستی پریدم توآب و گرفتمت … ولی یک دفعه دیدم دورم پراز خون شده تورج کمک کرد تو رو کشید بیرون … 🌹حمیرا گریه می کرد و قسم می خورد فقط یک کم هولت داده و نمی خواسته این طوری بشه ولی بابا چنان عصبانی بود و هوار می کشید که اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم چیکار باید بکنیم بهش فحش می داد و می گفت : دیگه تموم شد می برمت دیوونه خونه به مادرتم هیچ کاری ندارم بهت گفته بودم یک بار دیگه ببینم این طوری رفتار کنی همین کارو می کنم …. 🌹تورج تو رو بغل کرد برد تو ماشین و منم ماشین رو روشن کردمو آوردیمت اینجا …… یک قاشق دیگه گذاشت دهنش و گفت :کامل بود؟ آهان مامان با بقیه رفت خونه و یک قرص کامل داد به حمیرا اونم از ترسش خورده بود باباهم از همون جا رفته بود از خونه بیرون معلوم نیست کجا …. بعد مامان با اسماعیل با ماشین تورج اومدن پیش ما …. خوب حالا کامل شد؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔅 : 🔸 اِجعَل لِرأسِ كُلِّ أمرٍ مِن أمورِك رأساً مِنهُم ، لایَقهَرُهُ كَبیرُها و لایَتَشتَّتُ عَلَیه كَثیرُها . 🔹 برای سامان دادن به هر یك از كارهایت ، سرپرستی از میان آنان بگمار كه بزرگی كار ، او را مقهور خود نسازد و بسیاری آن ، آشفته‌اش نكند . 📚 نهج البلاغه ، نامه ۵۳ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌹گفتم مرسی، دلواپس بودم که اونجا چی شده بود. می ترسیدم اتفاق بدتری افتاده باشه… گفت: وقتی مامان رسید تو هنوز بیهوش بودی. خیلی نگران بودیم تا دکتر گفت عکس چیز بدی نشون نداده… گفتم خیلی دلم برای حمیرا شور می زنه. می ترسم بازم حالش بد بشه. تو فکر می کنی چرا اینقدر از من بدش میاد؟ گفت: بدش نمیاد، تو رو دوست داره، خیلی هم دوست داره، خودت می دونی چی میگم… گفتم: از کجا بدونم؟ گفت: چرا می دونی! منم می دونم که می دونی… 🌹 گفتم: نه به خدا! آخه از کجا بدونم؟ گفت: از لالایی های شبونه ات… یک دفعه جا خوردم. بهش نگاه کردم و پرسیدم تو میدونی؟ گفت: آره، گفتم که می دونم. هر شب منم میام لالایی گوش می کنم و میرم… گفتم: شوخی نکن از کجا فهمیدی؟ من فکر کردم یک رازه بین من و مرضیه. نمی دونستم به تو میگه. گفت: نه اون بهم نگفته، من شبا زیاد آب می خورم و هر بار یک سر به حمیرا می زنم. یک شب که اومدم دیدم صدای لالایی میاد گوش کردم فهمیدم تویی بعد دیگه مواظب بودم… می دونستم تو چه موقع میری بهش سر می زنی و آرومش می کنی دلم نمی خواست بهت بگم که می دونم، ولی الان فکر کردم بهت بگم تا بدونی در موردت چی فکر می کنم… 🌹پرسیدم خوب چی فکر می کنی؟ حتما میگی خیلی فضولم… گفت : نه! این که با همه ی رفتار بد اون باز هم راضی میشی یواشکی بری و اون رو آروم کنی تا بخوابه خیلی حرفه… من تحسینت می کنم. شاید اگر من بودم نمی رفتم. گفتم: نه دیگه، اینقدر بزرگش نکن. ولی اون من رو دوست نداره. می دونی فکر می کنه من فرشته ای هستم که برای نجاتش میرم. اگر بدونه منم که یک لحظه هم من رو تحمل نمی کنه. راستش از همین هم می ترسم که بفهمه و قیامت بشه… 🌹ایرج ساکت شد و رفت تو فکر… غذامون تموم شد و خودش جمع کرد و بالش رو بر داشت و گفت دراز بکش… گفتم دستت درد نکنه، تا حالا غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، خیلی بهم چسبید. کنارم نشست. پرسیدم یک چیز دیگه هم می خوام بپرسم اگر نمیشه جواب بدی اشکالی نداره… گفت: بپرس حتما… پرسیدم چرا حمیرا این طوری شده؟ شوهر و بچه اش کجان؟ تو رو خدا اگر فکر می کنی فضولی می کنم بهم بگو، ناراحت نمیشم… گفت: نه! چرا فکر می کنی رازه؟ تو تا حالا نپرسیدی و گرنه بهت می گفتم… نمی دونستم مشتاقی… پس بزار برات تعریف کنم… 🌹مامان من یعنی عمه ی شما یک روز زیباترین زن تهرون بود. قد بلند، با جبروت و خیلی خوش تیپ. این طوری نیگاش نکن، الانم خوبه ولی خیلی خراب شده. هم از دست بابام هم حمیرا… ولی خانواده ی بابام خیلی تحویلش نمی گرفتن… مامان خانم هم از طریق دیگه خودش رو نشون می داد. مهمونی های آنچنانی… سفر های پرخرج و لباس و جواهرات… اون فقط نوزده سالش بود که حمیرا رو به دنیا آورد. پنج سال بعد من، و پنج سال دیگه تورج رو… من و تورج تا چشم باز کردیم فقط حمیرا بود و حمیرا… 🌹و ما نخودی حساب می شدیم. مامان همه ی آرزوهاش رو توی حمیرا می دید. وقتی که اون نوزده ساله شد من سال دوم دبیرستان بودم و تورج دبستانی… حمیرا دختر خیلی خوشگل و شیکی بود و هر کس اون رو می دید می گفت بی نظیره… درسش خوب بود، با هوش و با استعداد، پیانو می زد؛ نقاشی می کشید؛ باله می رقصید و خیلی کارای دیگه… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✨إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا ✨وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ ✨لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا يَدْخُلُونَ ✨الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ ✨فِي سَمِّ الْخِيَاطِ وَكَذَلِكَ ✨نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ ﴿۴۰﴾ ✨در حقيقت كسانى كه ✨آيات ما را دروغ شمردند ✨و از پذيرفتن آنها تكبر ✨ورزيدند درهاى آسمان را ✨برايشان نمى‏ گشايند و در بهشت ✨درنمى ‏آيند مگر آنكه ✨شتر در سوراخ سوزن داخل شود ✨و بدينسان بزهكاران را كيفر مى‏ دهيم (۴۰) 📚سوره مبارکه الأعراف ✍آیه ۴۰ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅حکایتی بسیار زیبا و شنیدنی 🌾🍃🌼گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️ در راه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) 💥در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️ با ناراحتی گفت: ⚜من تو را کی گفتم ای یار عزیز ⚜کاین گره بگشای و گندم را بریز! ⚜آن گره را چون نیارستی گشود ⚜این گره بگشودنت دیگر چه بود⁉️ 🌾🍃🌼نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️ ندا آمد که: ⚜تو مبین اندر درختی یا به چاه ⚜تو مرا بین که منم مفتاح راه 🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃 @tafakornab @shamimrezvan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 🍒 💎عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه گفت: فلان عابد بود نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم عابد قبول کرد وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی،، ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒سه حکایت کوتاه اما تاثیر گذار🍒 ☘حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ ☘ حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد!!؟؟ ☘حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای..؟؟ گفت: آری .. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ======================
✨﷽✨ ✨ لقمان به پسرش نصیحت كرد: دو چيز را فراموش نكن↯ ☆ ياد خدا ☆ ياد مرگ دو چيز را فراموش كن↯ ☆ بدی ديگران درحق تو ☆ خوبی تودرحق ديگران @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh