eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿صبح شد، یک آسمان 🌿 پرواز می خواهد دلم بهترین، زیبا ترین آغاز می خواهد دلم کوک شد ساز دل من، صبحدم با نام تو نغمه ای شیرین تر از آواز می خواهد دلم..... 🌹 سلام صبح زیباتون بخیر 🌹 روزتون پر خیر و برکت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امــام سجــاد علیه‌السلام در نصیحت به یکی از یارانشان فرمودند: 🔸آگاه باش! بر توست که همه را به منزله خانواده و خويشان خود بدانى 🔸 بزرگسالان را به منزله 🔸 کوچکترها را به منزله 🔸 و همسالانت را به منزله بدانى. ❓در اين صورت، دوست داری به کدام‌یک از آنها کنى؟ و به کدام‌ یک از اينان کنى؟ و پرده کدام‌ یک از آنان را ؟ 📚القطره،ج۲ص۵۵۵ 🌹روزتون پر برکت با صلوات 🌹  اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ  🌹وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 عمری اسیر هجر و غم بی قراری ام بارانی ام که بر سر راه تو جاری ام عمرم به سر رسید بیا عشق فاطمه از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام 🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌸 فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ ۖ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ / ️به مرحمت خدا بود که با خلق مهربان گشتی و اگر تندخو و سخت‌دل بودی مردم از گِرد تو متفرق می‌شدند، پس از (بدیِ) آنان درگذر و برای آن‌ها طلب آمرزش کن! 📖 سوره آل‌عمران/ ۱۵۹ ۱) کسانی که دارای مکارم اخلاقی هستند هرگز کسی را با عمل و زبان خود نمی‌رنجانند. ۲) نه تنها به دنبال انتقام نیستند بلکه آنان را می‌بخشند بدون این‌که منتظر عذرخواهی‌شان باشند، چون می‌دانند آنان گرفتارانِ دست شیطان هستند و از بیچارگانند. ۳) بعد از بخشیدن بر آنان، طلبِ آمرزش می‌کنند چون می‌دانند آنان بیچارگانی هستند که نه دنیا و نه آخرتی دارند. 👌 هر مسلمانی چنین باشد در مسیر هدایت الهی است. 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸
☝️ ۰۰۰ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ١۴ تیر ماه ١۴۰۰ 🌞اذان صبح: ٠۴.٠۹ ☀️طلوع آفتاب: ٠۵.۵۴ 🌝اذان ظهر: ١٣.٠٩ 🌑غروب آفتاب: ٢٠.٢۳ 🌖اذان مغرب: ٢٠.۴۴ 🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.١٦ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
۰۰۰۰۰☝️ 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌺 نفیِ خواطر اربعه در ۱) هرگز اجازه ندهید انسان حسود از موفقیّت و کامیابی‌های شما مطلع شود چون فرد حسود در حسرت زوالِ نعمت در فرد دیگری است و با دیدن نعمت‌ها در شما، خواطر شیطانی در مورد حسادت در او موج می‌زند. ۲) تا می‌توانید نزد حسود از او تعریف و تمجید کنید تا از شرّ او در امان باشید. ۳) از فرد حسود مشورت و راهکار بگیرید ولی راهکارهای او را با منطق ردّ کنید. ۴) تواضع بر فرد متکبّر حرام است ولی در روایات آمده بر انسان حسود تواضع کنید تا او چیزی در شما برای حسادت نبیند. ۵) برای حسود هدیه ببرید، هدیه باعث نفیِ خواطر شیطانی در فرد حسود می‌شود. ۶) حسادت در زنان بسیار بیشتر از مردان است و در مادرشوهر نسبت به عروس، باجناق به باجناق، جاریه به جاریه، در خواهرشوهر نسبت به زن‌برادر، در کسانی که فرزند دختر دارند نسبت به کسانی که فرزند پسر دارند، به مراتب حسادت بیشتر است، لذا در نزد این افراد از انجام برخی حرکات عاطفی و محبّت‌آمیز نسبت به همسر و فرزند پسر خود جداً خودداری کنید، چون به شدّت دچار خواطر شیطانی خواهند شد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
آب زنجبیل را قبل از صبحانه به 7 دلیل بنوشید 👌 🔸جلوگیری از پیری زودرس 🔸بهبود گردش خون 🔸تقویت سیستم ایمنی بدن 🔸کاهش درد مفاصل 🔸کنترل احتباس مایعات 🔸جلوگیری از گرفتگی عضلات 🔸بهبود فرایند هضم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
┄┅═✼⁦❤⁩✼═┅┄ 🖋 چهاردهم تیر ، ! چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت... ┄┅═✼⁦❤️⁩✼═┅┄ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍁مرحوم حاج شیخ حسن علی نخودکی رحمة علیه اجازه عامه داده اند بر اینکه... ☘انجیر یا نبات را گرفته. ☘بر آن دوازده مرتبه آیة الکرسی بخوانند. 🍀به مریض بدهند. 🍁یکی از دو راحتی (مرگ یا شفا) برای مریض حاصل خواهد شد. 📚منبع : سر المستتر ص 143 🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸   🌸✨برای آرامش اعصاب و از بین رفتن اضطراب ، ذکر 🌿ما شاءَ الله لا حَولَ وَ لا قوَّهَ إلّا باللهِ العَلِیِّ العَظیم🌿 💠را چهارده مرتبه به ظرفی از آب پاک بخواند و آب را بنوشد. اضطرابش از بین میرود و اعصابش بطور عجیبی آرام می شود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸
👆 🖊وارد شده هرڪس این دعارا هر روز پیش ازسخن گفتن ۱۰۰بار یا به روایتی ۳بار بخواند از غیب به قدرنیازش به او روزے خواهد رسید به شرط آنڪه به ڪسی اظهار نکند... 💫بسم الله الرحمن الرحیم 💫 یا کثیرُ الجُود و یا ذَالمعروفِ یا قدیم الاحسانِ اَحسن الدنیا بِاِحسانک القدیم یا ارحم الراحمین. 📚ڪلیدهاے اسرار مطالب مشابہ ↩️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به دوشنبه خوش آمدین🌷 🌸 زندگیتون پراز: 💞 عشق 😉 شادی 🌸 زیبایی ... 🌸تقدیم به شما دوستان عزیز 🌸دوشنبه تون شادِشادِ شاد.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که می شود دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد.. دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخند هایشان به روزگارت سنجاق کنی.. یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد بلکه ساخته می شود 🌹 سلام صبح زیباتون بخیر 🌹 جاده در پیچ و خم زندگیتون هموار @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 خواسته و رو اگر در توانت هست و میتونی انجام بدی حتما انجام بده ،قبل از اینکه ازت درخواست کنند ، به خصوص .. 👌 مطمئن باش خدا هم باتو همین طور رفتار میکنه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان خوش عاقبت(داستان زیبای ) 📝قسمت چهارم 🦋برخاستم و می رفتم که مردانی از «بَنی سَلِمَه»نیز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پیش از این از تو گناهی ندیده ایم اما امروز تو را درمانده یافتیم. 🦋چرا تو هم مانند دیگران نزد رسول خدا عذر نیاوردی تا برای تو هم استغفار کند و گناه تو هم آمرزیده شود؟ 🦋به خدا سوگند به قدری اصرار ورزیدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذیب کنم. اما از آنان پرسیدم که آیا شخص دیگری نیز مانند من گرفتار شده است؟ 🦋گفتند: آری. دو مرد دیگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخی را که رسول خدا به تو گفت شنیدند. گفتم: آن دو مرد کیستند؟ 🦋گفتند:«مُرارة بن رَبیع امری» و«هِلال بن أُمَیَّۀ واقفی». بدین ترتیب دو مرد شایسته از اهل بدر را نام بردند که شایستگی پیروی داشتند، و با شنیدن نام آن دو از تردید بیرون آمدم. 🦋رسول خدا(ص) از میان همه کسانی که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتیم و آنها هم از ما رمیدند و کار ما به آنجا کشید که من حتی خودم را هم نمی شناختم و زمین در نظرم بیگانه و جز آن زمینی بود که می شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به این ترتیب برگزار شد. 🦋مُرارَه و هِلال بیچاره خانه نشین شدند و کار آن دو نفر گریه بود. 🦋لیکن من که از آن دو جوانتر و شکیباتر بودم از خانه بیرون می رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر می شدم و در بازار ها رفت و آمد می کردم، اما هیچ کس با من سخن نمی گفت. 🦋هنگامی که رسول خدا (ص) بعد از نماز می نشست نزد وی می رفتم و سلام می کردم و با خود می گفتم: آیا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، یا نه! 🦋سپس نزدیک او به نماز می ایستادم و زیر چشمی به او می نگریستم. هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من می نگریست اما چون به او متوجه می شدم از من روی گردان می شد. 🦋چون از بی مهری مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از دیوار باغ پسر عموی خود «اَبو قَتاده» که او را بیش از هم کس دوست می داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. 🦋گفتم: ای «ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، می دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟ 🦋جوابی نداد. دیگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومین بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر می دانند. 🦋پس اشک من فرو ریخت و از همان راهی که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم. ☀️☀️☀️ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 پیامبر اکرم (ص) : بنده‏ ای که مطیع ❤️پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است💙 📚کنز العمال، ج 16، ص 467 ✍استاد فاطمی نیا : اى جوان عزيز كه به دنبال سير وسلوك مى باشى ، تو هنوز با پدر و مادرت تند هستى ، به ديگران پرخاش مى كنى ، آن وقت انتظار دارى سالك الى الله هم بشوى ؟ اگر ملا حسين قلى همدانى (ره) هم از قبر بيرون آيد و استاد سير وسلوكت شود ، اگر عاق والدين باشى ، به جايى نمى رسى ! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‼️بیان عیوب کالا هنگام معامله 🔷س 3135: آیا هنگام فروش ماشین باید تمام عیب و نقص های آن به خریدار گفته شود و درصورتی که نگوییم معامله صحیح است؟ ✅ج: گفتن عیب واجب نیست، اما نباید عیب آن را مخفی کند یا دروغ بگوید و معامله صحیح است، ولی اگر مشتری عیب را نداند و بعد از معامله بفهمد، حق فسخ معامله یا دریافت ارش را دارد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ ﴿۲۷﴾ ✨و ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت ✨باقى خواهد ماند (۲۷) ✨فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ﴿۲۸﴾ ✨پس كدام يك از نعمتهاى ✨پروردگارتان را منكريد (۲۸) 📚سوره مبارکه الرحمن ✍آیات ۲۷ و ۲۸ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💎 جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت... مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد!! جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت! روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست... در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد ... همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ )) جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
دانش,آموز کم تلاش🌸🌸 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد،نداشت. لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود. زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت ✖ در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت می کرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است" اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد" در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد" اینجا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی" در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام".خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد. او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد. آیا می دانید تیدی که بود؟ مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است. ان شاء الله در آغاز سال تحصیلی با دیدی آگاهانه با دانش آموزان خودمان برخورد کنیم. ياد روزهاي درس و مدرسه و مهر ماه و شروع سال تحصيلي بخير؛با آرزوي سلامتي و موفقيت براي همه دانش آموزان و دانشجويان و معلم ها و استادان🌹 نقل از..📚 کانال "هزارویک حکایت" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
خوشبختی از آن کسی است، که در فضای " شکرگزاری " زندگی کند! چه دنیا به کامش باشد و چه نباشد... چه آن زمان که می‌دود و نمیرسد... و چه آن زمان که گامی برنداشته، خود را در مقصد می بیند... چرا که خوشبختی چیزی جز آرامش نیست...! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌺🌺 🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
همدیگر را دوست داشته باشیم به همدیگر عشق بورزیم اما نه چسبیده به هم بگذاریم باد میانِ ما بوزد 👤"جبران خلیل جبران" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
؟ هارون الرشيد بيست و يك پسر (۲۱) داشت كه سه تاى آن‌ها را به ترتيب وليعهد خود كرده بود ؛ يكى محمد امين، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن. در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده‌ها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت. روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند: اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت: اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم. هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت: فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس. قاسم گفت: اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم. هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت: فرزندم! من طاقت دورى تو را ندارم، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت؟! گفت: تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت. در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد. ابو عامر بصرى مى گويد: ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم. جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد. گفتم: اى جوان! كار مى كنى؟ گفت: بله براى كار كردن آفريده شده ام، با من چه كار دارى؟ گفتم: گل كارى، گفت: به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم. قبول كردم و او را بر سر كار آوردم. چون غروب آمدم، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است! دو درهم به او دادم، قبول، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم، سراغش را گرفتم، گفتند: فقط شنبه‌ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت. شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم، از او سراغ گرفتم، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است. سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت: اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم. گفتم: اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت: از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست، گفت: عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع) آمد. بلندش كردم، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد. ⬇️⬇️⬇️ @tafakornab @shamimrezvan ⬆️ ارسال شده توسط بازار کتاب📚 http://www.ghbook.ir/book/250