هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#ویژه_جمعه_ها
✔️تشرّف علامه حلّی خدمت امام عصر علیه السلام.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
🌟علامه حلی در شب جمعه ای تنها به زیارت امام حسین علیه السلام می رفت.
سواره بود و شلاقی در دستش.اتفاقاً در راه عربی که پیاده به سمت کربلا می رفت، با او همراه شد.
بین راه مرد عرب مسئله ای را مطرح کرد.
علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع وعالم است.چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی ای دارد.او هم همه را جواب داد.علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بود، جواب تمام مشکلات علمی اش را یکی یکی می گرفت.
▪️در بین سوال و جوابها نظرشان متفاوت شد. علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت: این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد.
مرد عرب گفت: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است.
🌟علامه گفت: این حدیث را در تهذیب ندیده ام.
👈مرد گفت: در آن نسخه ای که تو از تهذیب داری از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پیدا می کنی.
▪️علامه از شدت علم و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.ناگاه شلاق از دستش افتاد. مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد.
علامه گفت: به نظر شما ملاقات با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) امکان دارد؟
🌟مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت: چطور نمی شود در حالی که دستش در دستان توست.علامه از بالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و از شوق زیاد بیهوش شد.
به هوش که آمد، هیچ کس در آنجا نبود.ناراحت شد و افسرده.
▪️وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیبش را برداشت. به صفحه ای که امام گفته بود نگریست و حدیث را دید.
👈کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب الامر من را به آن خبر دادند.
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
📚بحارالانوار،ج۷
🌤الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج الساعة🌤
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد.💯
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️
قسمت 2⃣
🔮 کله پاچه عمر 🔮 😳😳😳
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
🔮 سرنوشت نامعلوم 🔮
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ...
🔮 غریب و تنها در مشهد 🔮
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... .
خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .
ادامه دارد.....
✍ شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد.💯
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️
قسمت 3⃣
🔮 تحت تعقیب 🔮
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... .
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
🔮 خدایا! نجاتم بده 🔮
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ...
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده ...
🔮 مرگ در اتاق بازجویی 🔮
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... .
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ...
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ...
ادامه دارد...
✍ شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد.💯
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️
قسمت 4⃣
🔮 فرار بزرگ 🔮
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... .
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... .
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... .
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... .
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود ... .
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ... .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ .
✅ پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند
🔮 به ایران خوش آمدی 🔮
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... .
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... .
وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... .
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... .
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... .
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... .
✅ پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
ادامه دارد.....
✍ شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
🌸سه چیزرابه کار بگیر:
عقل،همت،صبر
🌸سه چیز را آلوده نکن:
قلب،زبان،چشم
🌸سه چیز را
هیچگاه و هیچوقت
فراموش نکن:
خدا،مرگ و دوست خوب
#بزن_رولینک👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🎊خدایـا
🌸در این شب
🎊فرخنـده و مبـارک
🌸بهترین ها و زیباترینها
🎊را برای دوستان و عزیزانم
🌸از درگاهت خواهـانـم
🎊خدایـا
🌸قلبشـان را
🎊خوشحال و سرشار از
🌸آرامش و خوشبختی کن
🎊آمین یا رَبَّ ❣
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
الهـــی
به نام تو که
بی نیازترین تنهایی...
باتکیه بر
لطف ومهربانی ات
روزمان را آغازمی کنیم:
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌙الهی به امیدتو🌙
سلام💐صبح بخیرونیکی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹به آیه آیه قرآن احمدی صلوات
🌹به بهترین گل گلزارسرمدی صلوات
🌹به اهل بیت رسول گرامی اسلام
🌹به غنچه غنچه باغ محمدی صلوات
🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز 👆
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #سه شنبه 6 آذر ماه 1397
🌞اذان صبح: 05:23
☀️طلوع آفتاب: 06:52
🌝اذان ظهر: 11:52
🌑غروب آفتاب: 16:52
🌖اذان مغرب: 17:12
🌓نیمه شب شرعی: 23:08
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سهشنبه 6 آذرماهتون بخیر🌷
🌸سهم دستاتون،بخشش
🌼سهم چشماتون،مهربانی
🌸سهم پاهاتون،استواری
🌼سهم زبانتون،صداقت
🌸سهم قلبتون،عشق
🌼سهم زندگیتون
🌸انسانیت باشه
🌼روز خوبی داشته باشید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💯 داستان های دنباله دار این نویسنده کاملا بر اساس واقعیت می باشد.💯
❇️ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ❇️
قسمت 5⃣
🔮 مقر مخفی سپاه 🔮
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... .
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... .
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... .
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... .
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ...
🔮 زندگی میان بهشت🔮
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... .
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... .
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... .
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... .
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... .
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ...
ادامه دارد......
✍ شهید مدافع حرم ؛ سید طاها ایمانی
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌