eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌹الهی به امیدتو ❤خدایاکمک کن در 🌹آخرین روزها ازفصل زیبای پاییز ❤آخرین غم هارا 🌹پشت سربگذاریم ❤آخرین کینه هاو 🌹آخرین حسرتهارا ❤فراموش کنیم 🌹آخرین ناامیدی هارا ❤ازذهنمان پاک کنیم 🌹وآرام وسبک بال درخانه زمستان واردشویم الهی آآآآآآآمین ❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️رخســارشـهیدِکربلا را صلوات ♥️ سـالارِ قیــامِ نینــــوا را صلوات ♥️جانها به فدای نـامِ والای حسین ♥️آن نورِدوچشمِ مصطفی را صلوات ♥️اللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰمحَمَّدٍ وَّ آلِ ♥️و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 «وقتی بندگانم درباره من از تو می‌پرسند، از قول من بگو: نزدیکم من! همیشه هم دعای دعاکننده را وقتی فقط من را بخواند، سریع جواب می‌دهم. پس آنان هم دعوتم را بپذیرند و مرا باور داشته باشند تا در مسیر رشد قرار گیرند.» 📖سوره بقره - آیه ۱۸۶ : احمد العجمی 🤲 همانا آن‌که دعا را به انسان الهام نمود، اجابت را هم روزی او کرد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❣خدا رو چه دیدی شاید شد... ✍ دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد». 🔸 یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. 🔸 گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. 🔸 معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ». 🔸 وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. 🔸امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت. 👈 فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! «خدا رو چه دیدی شاید شد» @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅افرادي كه صبح ها همراه با صبحانه نان جو مي خورند نسبت به ساير افراد كالري بيشتري مي سوزانند. 🍞نان جو از سفيد شدن مو جلوگيري مي كند و سلامت قلب را تضمين مي كند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
رمان قسمت 11 صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم  نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد -جانم -سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی -خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی خندید -من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت -مادر گوشی رو بده به فاخته پوز خند زد -عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده -لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم بی حوصله نق زد -برام مهم نیست. .هر کار دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه.... بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت -گوشی کارت داره و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید -وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاجی آقا... اجازه هست بهتون بگم آقا جون پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد -گوشی رو بده کار دارم صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود.. * در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت -مشکوک می زنی سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود -با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم. ابروهایش  از تعجب بالا پرید -از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی خود را به کوچه علی چپ زد -کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش  را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد -خب جواب بده چیه هی قطع می کنی با عصبانیت روی میز کوبید -خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو  جمع کنه حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید -کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم * تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید ادامه دارد.... ❤️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
رمان قسمت12 -یه کلید روی این دراور بود ندیدی با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون  آمد و وحشتناک او را نگاه کرد -کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن نفس عمیقی کشید -من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد -صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد -مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد -حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش  زدین. ..هان فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او  نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد -دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد -مثل آدم آسه میری  آسه می  یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوش ته...کلید از کجا آوردی فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد -تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم بازویش را کشید و به طرف در هولش  داد -هررر با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و  دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست -سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد -اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن -شونزده. ...اسمم فاخته ست خندید -عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست -نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت -چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد  تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم. با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد -چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت. -ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز  هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد -چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش.... لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت. ادامه دارد... ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چهارشنبه تون آباد 🍎به نیت ۷ روز مانده 🌸 تا پایان پائیز 🍎۷ اتفاق خوب 🌸۷ خبر خوش 🍎۷موفقیت عالی نصیبتون بشه 🌸وخوشبختی ۷بار 🍎دَرِ خونه تونو بزنه 🌸آمین یا حی یاقیوم 🍎 ۴شنبه پاییزتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌈 من سرشار از انرژی هستم.من در آرامش و سلامت کامل به سر میبرم و همه چیز عالی پیش میرود.من بهترینم و بهترین‌ها از آن من است. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☀️امام جوادع: 💠توبه برچهارپایه استواراست: به دل، به زبان، کارو با اعضاء وتصمیم که به گناه بازنگردد. 📚کشف الغمّه،ج۲،ص۳۴۹ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 🔅 : 🔸 صاحِبُ النِّعمَةِ يَجِبُ عَلَيهِ التَّوسِعَةُ عَلى عِيالِهِ . 🔹« برخوردار از نعمت، بايد خانواده اش را در رفاه قرار بدهد .» 📚 الكافي : ج ٤ ص ١١ ح ٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⁉️ : 1⃣ آیا با ازدواج مردى كه فرزند پسر دارد با زنى كه فرزند دختر دارد, آن پسر و دختر را بر یكدیگر محرم مى‌كند؟ 2⃣ آیا آن پسر و دختر بر والدین و اجداد این زن و مرد محرم مى‌شوند؟ 📢 : 1⃣ ازدواج آن مرد و زن، موجب محرمیت پسر و دختر نمى‌شود. 2⃣ پسر و دخترِ زن و مرد مذكور بر والدین و اجداد این زن و مرد محرم نیستند. -------------------------------- استفتائات مقام معظم رهبری @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹وَکَفَى بِاللَّهِ حَسِیبًا ( الاحزاب ، آیه٣٩) خداوند آنچه را که در قلب شماست می داند @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ حسرتی که جان ها را می‌سوزاند ❓ چرا در قیامت حسرت میخوریم؟ ☝ چیزی بیشتر از آنچه داشتی لازم نبود... عمل نکردی... 👤 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❖═▩ஜ••🌸🍃••ஜ▩═❖ 💠درسی از مکتب حضرت اباالفضل العباس(ع) ⭐️ ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع) .... یکى از جاهل‌هاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مى‌شدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مى‌رفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مى‌روى؟ دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مى‌روم! گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چاره‌اى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشک‌ها روى گونه‌اش مى‌غلتید و روى زمین مى‌ریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبه‌اش شده بود. چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ،کانال ذکرهای گره گشا مثل اینکه مى‌دانست مى‌خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم، گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤال‌هایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸••ஜ▩═❖
آیه قرآن دزد را زاهد و عارف كرد فضیل عیاض در ابتدای جوانی یكی از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدكاران و هرزه‎گران و عیّاشان مشهور زمان خود بود كه هر كس اسم او را می‎شنید، لرزه به اندامش می‎افتاد كه در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه‌ وقت هارون الرشید هم از دست او ناراحت بود و ترس داشت. روزی از روزها سوار بر اسب آمد كنار نهری ایستاد تا اسبش آب بخورد كه ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائی افتاد كه مشك خود را به دوش گرفته و می‎خواست كنار نهر بیاید و آب بردارد. عشق و محبّت آن دختر به قلبش رخنه كرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتی كه دختر مشك را پُر از آب كرد و راه خود را گرفت و رفت، به نوكران و بادمجان دورقاب چین‎هایش دستور داردتا او را تعقیب كرده و بعد به پدر و مادر دختر خبر دهند كه دختر را شب آماده كرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل، راغب آن زیبارو شده، نوكران فضیل پس از تعقیب آن دختر، به در خانه‌ ایشان رسیدند و در خانه را زدند و گفته‎های فضیل را به آنها ابلاغ نمودند. تا این خبر به گوش پدر و مادر دختر رسید بسیار ناراحت و متوحّش و لرزان گردیدند و چون چاره‎ای نداشتند یك عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت كردند و با آنها مشورت نمودند كه چه كنیم؟ آنها گفتند: بیا و دخترت را فدای یك شهر كن، زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد، همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش می‎كشد، پدر و مادر از روی ناچاری دختر را مهیا كرده و خانه را خلوت نمودند. شب هنگام، فضیل وارد شهر شد و قلّاب و كمند انداخت، از بالای دیوار پشت بام به روی بامهای دیگر رفت و تا به خانه‌ دختر رسید همین كه خواست وارد منزل معشوقه خود گردد، یك وقت صدائی شنید، خوب كه گوش داد، شنید صدای قرآن می‎آید و یكی قرآن می‎خواند، توجّه خود را به این آیه جلب كرد. «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ». آیا وقت آن نرسیده كه قلوب مؤمنین به ذكر خدا خاضع و خاشع گردد. (دیگر دست از گناه بردارند و به یاد خدا باشند) این آیه چنان در او اثر كرد كه زندگیش را بیكباره دگرگون ساخت و از نیمه راه برگشت و از دیوار فرود آمد و با كمال اخلاص و صفای دل گفت: پروردگارا، آری نزدیك شده، هنگام خضوع و خشوع و از همانجا جرقه نور خدا دل او را روشن كرد و با خدا رابطه برقرار نمود. انشاء‌ الله كه جرقه‎های نور الهی دلهای ما را نیز روشن و منّور كند. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️ نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند. صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی پذیرفت. برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد. صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری! نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚛ شیر شتر برای درمان دیابت مصرف مداوم شیر شتر در بهبود دیابت، کنترل فشار خون، گرفتگی عروق و پوکی استخوان نقش دارد. شیر شتر دارای آهن بالا و ویتامین های گروه b و c  است. شیر شتر همچنین در درمان دیابت موثر است به دلیل اینکه پروتئینی شبه انسولین در شیر شتر وجود دارد. 👇👇🏿👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ حق الناس همیشہ پول نیست! گاهے"دل"است! دلےڪہ بایدبہ دست مےآوردیم ونیاوردیم! دلےڪہ بایدمےدادیم و ندادیم! دلےڪہ شڪستیم ورهاڪردیم! خداازهرچہ بگذرد از"حق الناس"نمےگذرد! حواسمان باشد!❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا هرگاه عاشقانه خواندمت عاشقانه تر جواب دادی... هرگاه خالصانه تمنایت کردم مشتاقانه تر اجابت کردی... چه روزها که ندیدمت ولی تو دیدی... چه زمانها که نخواندمت ولی تو خواندی... چه حکمتی ست در خدایی تو که این چنین مهربانی میکنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ شبتون در پناه حق❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ 💕الهے به امید رحمت تو 🌸خدایا🤲 🌸 درهای مهربانیت را 💕به روی دوستانم بگشا و 🌸شادی،تندرستی و آرامش 💕را برای همه آنها مقدر کن 🌸آمین 🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند: 🌸🍃از شامگاه پنج‌شنبه و شب جمعه، فرشتگانی با قلم‌هایی از طلا و لوح‌هایی از نقره، 🌸🍃از آسمان به سوی زمین می‌آیند و تا غروبِ روز جمعهِ ثواب هیچ عملی را نمی‌نویسند 🌸🍃به جز صلوات بر محمّد و آل محمّد علیهم السلام🌸🍃 🌸🍃الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh