eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس نوشته احکام☝️ دلایل داشتن حجاب🧕 در تصویر بالا👆 ➖〰➖〰➖〰➖〰➖ ✅پرسش: اگر در خارج از منزل حجاب رعايت شود اما ارايش ملايم براي دل خودمان کنيم نه نامحرم ،گناه ميکنيم؟؟چون بدون هيچ قصدي اينکار را انجام ميدهيم؟! 🌺پاسخ: سلام اگر آرایش به گونه ای است جلب توجه نامحرم نکند و سبب تحریک نامحرم نشود،اشکال ندارد،ولو اینکه قصدی برای این کارتان نداشته باشید. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ ✨وَلَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ ✨أَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۹۶﴾ ✨آنچه پيش شماست تمام مى ‏شود ✨و آنچه پيش خداست پايدار است ✨و قطعا كسانى را كه شكيبايى كردند ✨به بهتر از آنچه عمل میکردند ✨پاداش خواهيم داد (۹۶) 📚سوره مبارکه النحل✍آیه ۹۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ شبتون شیـ🌙ـک ‍📚 رمان قسمت 47 با عصبانیتی که فقط اینروزها از خودش دیده بود از ماشین پیاده شد و به سمت فاخته رفت. فاخته که بخاطر مزاحمت پسر همسایه سرش پایین بود و تند تند راه می رفت فقط لحظه ای را دید که ناگهان پسر از کنارش سریع دوید. سر بلند کرد و با چشمانی ترسیده نیما را دید که پشت سر پسر می دود. به پسر رسید و تا می خورد کتکش زد. از مردمی که دور شان جمع شده بودند به پلیس زنگ زده شد. در کلانتری نشسته بودند. پدر پسر هم آمده بود و دری وری می گفت.گریه های فاخته هم حسابی توی سرش بود. از زمین و زمان عصبانی بود. آخر طاقت نیاورد -گریه رو بس نکنی میزنم دهنت پر خون شه ها از ترس خاموش شد. نیما بعد از یک هفته سکوت و بی محلی ،امروز اژدهایی ترسناک بود. فرهود هم از راه رسید.چشمش به فاخته گریان افتاد. آه لعنت به این چشمها که وقت گریه بیشتر شبیه چشمان رویا بود. همان وقتها که دلش پر بود از دوری عشقش. نگاه از او گرفت و سمت نیما رفت -فقط همین یه مورد رو کم داشتی نیما با عصبانیت برو بابایی گفت و سرش را به دیوار تکیه داد دوباره صدای داد پدر را شنید -عمرا اگه رضایت بدم .... بدبختت می کنم. دست رو بچه من بلند می کنی..... عرضه نداری جمعش کنی تقصیر پسر من چیه با همان چشم بسته داد زد -ببند مردک دهنتو. ...بلند میشم ها فاخته دوباره زیر گریه زد.آخر سر نوبت آنها شد. داخل رفتند. پدر شروع کرد فحشهای ناموسی و داشت باز هم نیما را عصبانی می کرد. مسئول بازپرس مربوطه صدایش در آمد -بسه آقا خجالت بکشین دوباره به حرف آمد -اصلا اینا خودشون مشکوکن .خواهر و برادر تنها زندگی می کنن. این آقا هم گاهی می یاد خونشون و اشاره به فرهود کرد.گوشهایش زنگ می زدند. همین مانده بود انگ ناموسی هم به او بزنند. با سرعت بلند شد و یقه اش را گرفت و بلندش کرد و در گوشش داد کشید تا کر شود -کثافت بی ناموس پسرت افتاده دنبال زن من ....حالا دوقورت و نیمه تم باقیه صدای داد سرهنگ آمد. سرباز احمدی سربازی داخل آمد و سلام داد -این آقا رو ببر بیرون چند دقیقه ای بیرون مانده بود نمی دانست .اما همه بیرون آمدند. پسر هم از دکتر با سر و صورتی کبود آمد. تا نیما را دید خجالت زده سرش را پایین انداخت نیما از کنارش رد شد و تفی در صورتش انداخت .دست روی صورتش گرفت و جای تف را با آستین تمیز کرد اما سرش را بالا نگرفت. پدر اما از رو نرفت و دوباره فحاشی را شروع کرد. نیما دیگر صبرش سر آمد به سوی پدر روانه شد و مشتی هم حواله پدر کرد. فرهود از پشت او را گرفت -چه خبرته دیوونه شدی امروز؟ نگاهش به فاخته ترسیده و بی رنگ و رو افتاد. رو به فرهود کرد -فاخته رو ببر خونه. می یام منم در گوشش آهسته گفت -می خوای زنگ بزنم به حاجی؟ چشم غره ای نثارش کرد -همون کاری رو که گفتم بکن.....فاخته رو ببر خونه...منم می یام تا یکی دو ساعت دیگه باشه ای گفت و دوباره روانه شد.روی این دو تا را باید کم می کرد. فرهود به سمت فاخته رفت -بریم ما... اینجا کاری نداریم نگاه سرگردانش را به فرهود دوخت. فرهود اما سرش را پایین انداخت -اما....اما پس نیما چی -دیدین که گفت اینجا نباشین.....پس بهتره بریم ...به اندازه کافی اعصابش خورد هست پشت سرش راه افتاد و از کلانتری با هم بیرون رفتند اما دلش پیش نیما ماند.سوار ماشین شدند. اشک فاخته باز هم در آمد -این پسره از کجا پیداش شد. برگشت عقب. از چشمان فاخته دیگر سیل می آمد به جای اشک. نفس عمیقی کشید -شما هم دیگه گریه نکن...حالا کاریه که شده دیگه باز زور با بغض گلویش حرف زد -چند وقته مزاحم میشه. ازش خیلی می ترسیدم. دوباره نگاهش کرد -کاش به نیما می گفتین -فکر نمی کردم براش مهم باشه دوباره نگاهش کرد -یعنی چی که براش مهم نباشه....حرفیه می زنی ها. کدوم مردی رو زنش تعصب نداره...الله اکبر از دست شما زنا ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌿🌸🌿🌿
‍📚 رمان قسمت ۴۸ دوباره به حالت اول برگشت .ماشین را به سمت خانه نیما به حرکت در آورد. آرام وارد خانه شد و در را بست.سکوت وحشتناک خانه دلهره اش را بیشتر می کرد.قیافه عصبانی نیما یک لحظه از جلوی چشمانش نمی رفت. او را هم بد نگاه می کرد.کلا این هفته اصلا با او حرف نزده بود.حتی نخواسته بود پیشش بخوابد.خودش گفته بود که دیگر بدون او خوابش نمی برد. عشق تمام حرفهایش دروغ است. لباسهایش را در آورد و به آشپزخانه رفت.باید خودش را به کاری مشغول می کرد وگرنه افکار بد مثل موریانه ذهنش را می خورد.چیزی نیما را آزار می داد اما فاخته را آنقدر محرمش نمی دانست با او حرف بزند.احتمالا موریانه به ذهن نیما هم زده بود.برای وقت گذراندن وسایل یخچال را دا ورد و دستمالی برداشت تا طبقه هایش را تمیز کند.فقط محض منحرف کردن ذهنش نه بیشتر!!!! مشغول کار بود که در با صدای بلندی باز و بعد بلندتر بسته شد.قلب فاخته فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت....همان لحظه که نیما داخل شد فهمید امشب این خانه طوفان خواهد شد خسته و کوفته با روحیه ای خراب بعد از یک مشاجره طولانی و نهایتا رضایت دادن وارد خانه شد. داخل آشپزخانه فاخته را دید. خوش و خرم،وسایل آشپزخانه را بیرون ریخته بود و یخچال تمیز می کرد. انگار نه انگار که چیزی شده باشد.انگار نه انگار که نیما آنروز به مرز  جنون رفته است. جنون نداشتن فاخته... اینکه او هم برای او نباشد... توهم از این بدتر که بدانی کسی دوستت ندارد اما تو با یک دم از نفسش جان بگیری. به نیما خیره شده بود و دستمال را در دستش می پیچاند. اعصاب نیما هم آن شب مثل همان دستمال مچاله مچاله بود. هیچ چیز زندگیش نرمال نبود ... از همان اول...نه ازدواجش...نه دوست داشتن بینهایت فاخته... نه خوشی زندگیش.آرامش به نیما نیامده بود....انگار اصلا اندازه تن نیما خوشی دوخته نشده بود.....چشمان اشکبارش اینبار عصبانی اش می کرد.اصلا اینهمه اشک را از کجا می آورد .کمی جلوتر رفت و وارد آشپزخانه شد.هر چه نیما نزدیکتر میشد فاخته بیشتر در خود فرو می رفت و رنگش می پرید.از نیما ترسیده بود معلوم بود .چقدر بدش می آمد از  پنهان کاری. یک مهتاب دیگر کنارش پرورش پیدا کرده بود.با این تفاوت که این دختر او را به مرز جنون خواستن کشانده بود.کاش فقط یک کلمه به او از مزاحمتهای پسر می گفت .... خودش یواشکی دمش را می چیند بدون آنکه گزندی از ناراحتیش به فاخته برسد.اما حالا او هم مقصر بود .دستاتش را به کمرش  زد -یخچال تمیز می کنی صدایش از ته جاه در آمد -س...سلا. ... با سیلی جانانه ای که در گوشش خواباند حرفش ناتمام ماند. با چشمانی وغ زده دستش را روی گونه اش گذاشت. آنچنان فریاد زد که حنجره اش شکافته شد -هر غلطی خواستی صبح کردی حالا اینجا  چه  گ*ه*ی می خوری به لکنت افتاده بود -م...م... دوباره با همان شدت داد زد -خفه شو. ..خفه شو صداتو نشنوم .....همتون عین همین ، همتون تا میبینین یکی دلش بهتون بند شده بند آب میدین... عین همین همتون .... لاشخورین..... اشکش مثل سیل می آمد و از ترس به سکسکه افتاده بود -کثافت کاری رو زود یاد میگیرین دست خودش نبود اهل خشونت نبود اگر بود که آن مهتاب ...را تا توان داشت میزد....اما فاخته مهتاب نبود.....آن فاخته لعنتی با آن  چشمان جادوییش مهمان آمده بود، اما بست در قلب نیما جا خوش کرده بود.حکم زندگیش بود و امروز را اینجوری خراب کرده بود. بازویش را گرفت و کشید و داد فاخته بالا رفت.هلش  داد روی زمین. فاخته عقب عقب می رفت و نیما مثل پلنگی زخمی جلو می آمد. دوباره محکم از بازویش گرفت و بلندش کرد. گوش آسمان هم از فریادش کر شد -ناز و عشوه ها تو جای دیگه خرج می کنی اونوقت جای گرم و نرم  و شکم سیرت اینجاست. اینجا کوفت می کنی جای دیگه انرژیتو خالی میکنی دستهایش را روی گوشش گذاشته بود و از ترس مثل بید می لرزید -من هیچ کاری نکردم...ق...قس می خوردم سیلی دیگری بر دهانش زد و روی زمین پرتش کرد میز را واژگون کرد و فریاد زد -همینکه به من چیزی از اون کثافت نگفتی ... یعنی همچین بدتم نمی یومده... این یعنی چی هر چه روی کانتر بود را روی زمین زد و فاخته فقط از ترس گوشه ای مچاله شده بود. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌸🌿🌸🌿
🌷🌷🌷 وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم .این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود. @tafakornab @shamimrezvan
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهی‌اش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیابان‌نشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمه‌ای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمی‌برد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعه‌اش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمه‌ای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمه‌ای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد. 🌘نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمه‌ای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه می‌دارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از ده‌ها هزار باغ‌های ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم. 🍃بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح می‌کردم سیر نمی‌شدم چون می‌دانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون می‌کند همۂ آن‌ها را از من خواهد گرفت. نفس‌ام هرگز سیر نمی‌شد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کرده‌ام و خدا را یافته‌ام، هر باغ و کوهی را که می‌نگرم آن را از آنِ خود می‌دانم. 💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگی‌اش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست. 📖داستان ها و پندهای اخلاقی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
▪️مصرف بادام زمینی سلامت قلب را تضمین میکند ▪️بادام زمینی باگشاد کردن رگها و تسهیل جریان خون مانع از لخته شدن خون و سکته مغزی میشود 👈 پروتئین موجود در بادام‌ زمینی با گوشت برابری میکند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ 🔰پنج اصل رادر زندگیت به خاطربسپار 1_غرور،مانع يادگيری 2_خودبزرگ بینی،مانع محبوبیت 3_کم رويي،مانع پيشرفت 4_خود شیفتگی،مانع معاشرت 5_عادت کردن،مانع تغيير است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛵️ﻗﺎﻳﻖ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺎﺭﻭیتان ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺮﺩ ﺗﻮﺭﺗﺎﻥ ﭘـﺎﺭﻩ ﺷـﺪ ﺻﻴﺪﺗﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎﺑﺮﮔﺸﺖ ﻏﻤﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺧـﺪﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﻫﻴـﭻﻭﻗـﺖ ﻧـﮕﻮ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻣﺎﺳﺖ ﺑـﮕﻮ ﺧــﺪﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﺳـﺖ🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟️قشنگ ترین عشق نگاه خداوند بر بندگان است هر کجا هستید به به نگاه پر مهر خدا می‌سپارمتون 🌟️الهی مهـر؛ بركت؛ عشـق محبت و سلامتى شادی و عاقبت بخیری هميشه همنشین شما باشند 🌟️ شبتون به نور خدا روشن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
﷽❣ ❣﷽ 🌸باران🌧 هر لحظہ ✨بہ یاد می بارد 🌸خورشید در آرزوے روے ✨طلوع می کند 🌸و دریا با نورانیِ ✨نوازش تو موج🌊 می زند ‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌برای سلامتی آقا۵صلوات 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ ✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
14.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳 این قسمت: 🤱🤰 آنچه امروزه دانشمندان با تجهیزات پیشرفته‌ی پزشکی از جنین فهمیده‌اند، بیش از ۱۴۰۰ سال پیش قرآن در آیه۶ سوره زمر بیان کرده است😯 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh