eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌸 الهی امروز به برکت صلوات بر محمد و آل مطهرش (ع) به من و همه ی دوستان و عزیزانم، خیر و برکت و روزی فراوان وحلال عطا بفرما، الهی آمین🤲 سلام دوستان✋ پنجشنبه تون پر خیر و برکت با ذکر شریف صلوات 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‎‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💚 بزرگے می‌گفت امام زمان‌حیّ‌است‌دربیـن ماست صبح بـه صبح بنشینید دست به سینـه بگذارید و به‌ آن‌حضرت اظهار ارادت بڪنید 🌱السـلام‌ علیک یا‌ بقیـة الله 🌱السـلام علیک یا حجة الله 🌱الســلام علیک یا نورالله @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من به امید روزی نشسته است که مهمان حرمتان باشم، چشم بدوزم به آن پرچم سرخ و زمزمه کنم: امیری حسینٌ و نعم الامیر ◈السلام عليك و على أبنائك المستشهدين◈ ◈Peace be upon you and upon your martyred sons.◈ ❣السلام علی الحُسیْن ✨ ❣و علی علی بن الحُسیْن✨ ❣و علی اولاد الحُسیْن ✨ ❣و علی اصحاب الحُسیْن✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️خدا بچه نیست ...!🎙 أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ " أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّه " آیا برای اهل ایمان وقت آن نرسیده که دل هایشان برای یاد خدا و قرآنی که نازل شده نرم و فروتن شود؟  📙سوره مبارکه حدید ، آیه ۱۶ . @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز   15 دی ماه 1401 🌞اذان صبح:   05:45 ☀️طلوع آفتاب:  07:14 🌝اذان ظهر:  12:9 🌑غروب آفتاب: 17:05 🌖اذان مغرب: 17:25 🌓نیمه شب شرعی: 23:24 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 🌸 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواند و این عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⬇️ ✨امام رضا علیه السلام: 🍯شفای هردردی درعسل نهفته است وهر کسی ناشتا اندکی عسل باکندر بخورد، 🔸بلغم راقطع می کند، 🔸صفرا رامی شکند 🔸زهره سودا را ریشه کن می کند. 🔸و ذهن را صفا می دهد 🔸و حافظه را تقویت می کند. 📚 فقه الرضا_ص347 ✴️•⇦بمقدار مساوی عسل مرغوب را با کندر نر(سفید وشیرین است) مخلوط نموده و2 قاشق چای خوری صبح ناشتا مصرف کنید. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پنجشنبه ها، دلتنگی جور دیگری است 💔دلتنگ کسانی می شوی؛ که نبودنشان عمیق تر از بودن خیلی هاست... 💔 باید بنشینی گوشه ای و با نداشته هایت خلوت کنی، 💔 و بین اشک و لبخندهایت جای خالی آنها را به آغوش بکشی... 💔به یاد عزیزان آسمانیمان بخوانیم فاتحه و صلوات 🥀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ 🥀 بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ،وَ لَمْ يَكُن له کفو احد ▪اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ ▪وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🤲 🌸هنگامی که مرا بخوانند " یعنی باید دعای دعا کننده از دل او برآید ولقلقه زبانش نباشد . 🌸 امام صادق علیه‌السلام روایت فرموده اند: "خداوند دعای قلب فراموشکار را مستجاب نمی کند ." 🔹 همچنین بنده در دعا کردن باید حاجت خودرا حقیقتا از خداوند بخواهد و دیگران را در کنار خدا ،حقیر و کوچک بشمارد واگر چه مخلوقات را واسطه می شناسد ،سر رشته امور را به دست خدا بداند . 🌸 در حدیث "قدسی " آمده است: هیچ مخلوقی به غیر من تمسک نمی جوید مگر اینکه رشته اسباب آسمان ها و زمین را بر او قطع میکنم .اگر از من چیزی بخواهد به اونمی دهم واگر مرا بخواند دعایش را مستجاب نمیکنم وهیچ مخلوقی به من تمسک نمی جوید مگر اینکه آسمان ها وزمین را ضامن رزقش کنم . اگر مرا بخواند اجابت می کنم واگر حاجتی بخواهد حاجتش را بر می آورم واگر از من طلب آمرزش کند او را می آمرزم. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســــلام 🌸 به پنجشنبه خوش آمدید سر آغاز روزتون سرشار از عشق و خبرهای عالی زندگیتون آروم عمرتون با عزت لحظه هاتون بی نظیر دلتون شاد و بی غصه 🌸 تقدیم با بهترین آرزوها 🌸 آخر هفته خوبی داشته باشید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─┅═ঊঈ🍃❤🍃ঊঈ═┅─ آدمی به خودیِ خود ، نمی‌افتد . اگر بیفتد ، از همان سمتی می‌افتد که به خدا تکیه نکرده است همیشه در هر حادثه ای به خودت بگو: یه خیری تو این اتفاقی که الان برای من افتاده هست مطمئن باش خدا راه رو به تو نشون میده 🌹 به خدا اعتماد کن او هر چیزی را به قشنگ ترین حالت ممکن به تو می دهد؛ اما در زمان خودش...! 🌹 لحظه هاتون پر از حضور خدا @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ─┅═ঊঈ🍃❤🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌷 امروز با ناب‌ترین نیت‌ها در جهت والاترین خیر و صلاح همه کار میکنم و ایمان دارم خدا در هر لحظه پشتیبان و بهترین یار من است خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 امام صادق علیه السلام: گاهی مؤمن دعا می کند و از درگاه خداوند حاجت می‌خواهد ولی خداوند خطاب به فرشتگان می‌فرماید: ((اجابت دعای او را به تأخیر اندازید زیرا من صدا و دعای بنده‌ام را دوست دارم.)) و آنگاه که روز قیامت می‌شود، خداوند به بنده‌اش می‌فرماید: ((بنده‌ی من! تو مرا خواندی و من اجابت تو را به تأخیر انداختم. حال ثواب تو به خاطر دعاهای مستجاب نشده‌ی تو، این است و این.)) سپس انسان مؤمن، وقتی زیبایی پاداش دعاهای مستجاب نشده‌اش را می‌بیند؛ می‌گوید: ((کاش هیچ دعایی از من در دنیا اجابت نشده بود)) 📚 اصول کافی، جلد ۲، صفحه ۴۹۱ 📖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
. مواردی که اجازه شوهر برای از منزل بر لازم نیست. ✅گرچه از حقوق مرد بر زن این است که زن بدون اذن او از خانه بیرون نرود، اما در موارد زیر اطاعت واجب نیست. 1⃣ در انجام واجبات عینی همچون حج واجب. 🕋 2⃣ برای فراگیری احکام واجب. 3⃣ اگر زن قبل از عقد 💍 باشوهر توافق کند به ادامه تحصیل 📝 و اشتغال 💰، مرد نمی تواند او رانهی کند. 4⃣ خروج برای مسائل ضروری همچون درمان بیماری.💉 5⃣ خروج برای فرار از ضرر جانی، 🔪 مالی و عرضی. 6⃣ خروج از منزل برای تظلم و دادخواهی. 7⃣ خروج برای ، چنانچه شوهر او قادر به آن نباشد یا از انفاق سرپیچی کند. 📗 : ۱. فرهنگ فقه ج۳ ص ۴۵۲ ۲. توضیح المسائل مراجع م ۲۴۱۲ ۳. احکام خانواده وحیدی ج ۱ ص ۲۸۸ ۴. احکام دو دقیقه ای محمود اکبری ج ۳ ص ۹۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 سوگند به اسبانی که همهمه کنان به سوی جنگ میتازند، و سوگند به اسبانی که با کوبیدن سُمشان از سنگها جرقه می‌جهانند، و سوگند به سوارکارانی که هنگام صبح غافل گیرانه به دشمن هجوم برده و گرد و غبار میکنند، که قطعاً انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است. سوره عادیات 💥 تـلـنــــــگر امــــروز: همین الان کاغذی برداریم، و یکی یکی نعمتهای ریز و درشت خدا بر خودمان را بنویسیم و بابت تک تکشان خدا را شکر کنیم. میخواهیم مشمول این آیه نباشیم. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍📚 رمان قسمت 53 ‍ بینی اش را آرام کشید -ای نکن دماغم گنده میشه در تاکسی نشستند و نیما از راننده خواست تا بعد از رفتن به هتل بایستد و دوباره با همان تاکسی به حرم بروند از ذوق جیغ کوتاهی کشید -وای خدا جونم....خیلی دوست دارم نیما -هیسسس....چقدر شلوغ می کنی....ساکت بشین بچه سرخوش به غیرتی شدن نیمایش خندید.مثلا می خواست جدی باشد اما چهره اش اینروزها زیادی مهربان بود.دلش بر خلاف قیافه ا خمویش مهربان بود. چادر مشکی را سر کرد و وارد حرم شدند.از بازرسی که بیرون آمد نیما را منتظر دید -با چادر خوشگلتر می شیا -پس سر کنم از این به بعد دست دور شانه اش انداخت -تو همه جوره برای من عزیزی....چادری و مانتویی نداره. وجودت برام عزیزه خانوما -از کی عزیز شدم برای جناب عالی -چی کار داری فضول خانوم......فقط بدون الان نفس منی.... سرش را نزدیک گوشش آورد -نباشی می میرم فاخته ایستاد و سلام داد.آن حرم. ..شکوه و عظمتی داشت..گنبدهایش...اصلا وقتی به آنهمه زیبایی و جمعیتی که برای زیارت مشتاق بودند نگاه می کرد دلش یک جوری شد...ماتم گرفت.. چشمانش از اشک پر  شد. دلش هوای مادرش را داشت. چقدر از اینجا تعریفها کرده بود. دستان گرم نیما دوباره دورش نشست -چی شد خانوم گل...گریه واسه چی اشکش را پاک کرد -دلم برای مادرم تنگ شده.....الان پنج ماهه ندیدمش....چی کار می کنه الان.... -فدات شم گریه نکن دیگه.....منو داری غم نخور درون حرم رفتند.جایی با هم قرار گذاشتند تا دوباره همدیگر را ببیند.فاخته از ترس گم شدن زیاد جلو نرفت و همانجا ایستاد و دعا خواند. برای مادرش خودش،نیمایش، برای هرکس که از خاطرش گذشت دعا کرد حتی برای آن پدرش.تا دلش خواست گریه کرد تا سبک شود.دعا کرد از این به بعد زندگیش همین گونه باشد. از حرم که بیرون آمد نیما را دید.خندان منتظرش ایستاده بود.چقدر این لبخند را دوست داشت وقتی گوشه لبش کمی فرو می رفت. -خیلی عالی بود نیما....واقعا ممنون.اصلا آدم اینجا یه حال عجیب و غریبی داره -واسه منم دعا کردی اخم کرد -خب معلومه....این چه حرفیه. ... دعا کردم همیشه سلامت باشی....گرفتاریتم حل بشه دستانش را آرام فشرد -مرسی فرشته کوچولو -اوف ...آنقدر به من نگو کوچولو بلند خندید -آقا سنتو نمی گم که هی بهت بر می  خوره. .. -خب کوچولو موچولویی دیگه با حرص نفسش را بیرون فرستاد -اخم نکن حالا. بریم یه گشتی بزنیم ...امشب شام رو هم بیرون بخوریم به همین راحتی حرصش تمام شد.نمی توانست زیاد اخمو باشد. ناخودآگاه در کنار نیما همه چیزش خوب بود.تمام حس و حالش پروانه ای بود آخر شب وارد هتل شدند.هر چه نیما خسته بود اثری از خستگی در صورت فاخته دیده نمی شد.کلا عوض شان زده سالی که هیچ تفریحی نداشت را در می آورد انگار.نیما خسته از گشتن  پاساژها روی تحت نشست. پاهای دردناکش را دراز کرد و به تاج تخت تکیه داد. صدای غر غر فاخته می آمد که دستشویی اینجا هم فرنگی بود. خندید. ..."ننه غرغرو" ئی در دلش گفت و چشمانش را بست..خوبی اتاقش به داشتن کتری برقی بود. به صدای باز شدن در دستشویی چشمانش را باز کرد -اه..آه..اه...این دیگه چیه اختراع کردن ..آدم چندشش میشه -کم غر بزن زود پیر میشی -می گم نیما ....اون لباسه خدایی برای مادر جون قشنگ بود -دو سه تا پاساژ خوب دیگه هم هست اینجا... عجله نکن...فاخته اون کتری برقی رو هم بزن به برق یه نسکافه بخوریم لااقل بله قربانی گفت و به سمت کتری رفت و آنرا پر از آب کرد.نیما هم برنامه تلویزیون را زده بود و بی آنکه توجه خاصی به اخبار داشته باشد به صفحه تلویزیون نگاه می کرد. همانطور به تلویزیون زل زده بود که آبشار موهایش حواسش را پرت  کرد. سرش را روی پاهایش گذاشته بود و موهایش را بالا داده بود تا زیرش نرود.فاخته برای قلب او یک ریتم تند آرام بخش بود.آرام دست در موهایش کرد.به او نگاه می کرد خستگی پر می زد. نوازش موهایش هم خودش خوشبختی می ساخت .در حال و هوای خودش بود که صدای فاخته را شنید -نیما...می گم...تو خیلی ناراحت شدی بابات منو برای تو عقد کرد اخمهایش در هم رفت -این دیگه چه حرفیه...حال آدمو می  گیری اساسی نگاهش را بالا آورد و به نگاه شاکی نیما دوخت -خب می خوام بدونم.....بگو دیگه نفس عمیق کشید.چه می گفت نه دروغ جایش بود و اگر هم راست می  گفت فاخته ناراحت میشد -من بارها دلیل ناراحتی خودمو بهت گفتم. موهای کنار گوشش را هم با دست به کناری زد -بزار همه ناراحتی همونجا بمونه باشه.....بزار فراموش کنیم.....خوب نیست انقدر بهش فکر می کنی. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ شبتون طلایـ🌙ـی ‍📚 رمان قسمت 54 ‍ -ولی من... من از همون اول از تو خوشم اومد خب لبخند زد -اوم. ....  خب حتمی من زیادی تو دل برو بودم دیگه...چه میشه کرد دهنش  را کج کرد -از خود راضی دوباره کمی گذشت و نیما گفتنش شروع شد.عادتش بود برای شروع حرفش نام نیما را بگوید -می گم! نیما -بله -حتمی باید مراسم بگیریم... متعجب نگاهش کرد -آره خب .....چیه مگه...دوست نداری کمی سرش را جا بجا کرد -خب آخه تو الان دست و بالت خالیه....بهت فشار می یاد از نوازش موهایش دست کشید -تو کار به این کارا نداشته باش.   تو به فکر این باش عروس خوشگلی بشی....من هزاری هم پول داشتم پول مراسم عروسی رو بابا میده بلند شد و نشست.آنهمه زیبایی در فاخته بود و او تازه تازه داشت کشف می کرد.همین سادگی اش را دوست داشت...اینکه در بند و هول و ولای یک من آرایش نبود......چقدر با آمدن فاخته به زندگیش،  خواسته هایش عوض شده بودند...بر خلاف قبل ،حالا دوست داشت زنش همینطور ساده باشد......و در این بین هر از گاهی صورتش را با آرایش ببیند.....فاخته را همینجور با امواج بیکران موهایش دوست داشت.داشت همینجور نگاهش می کرد .آرام دستش را کشید و در کنار خود نشاند.سرش روی شانه هایش خوابید...   حس خوب با او بودن در وجودش شعله می زد -تو فقط همون کار خودتو بکن....عاشق من باش و درست رو بخون ...به بقیه کارا کار نداشته باش -من همیشه عاشقت می مونم حتی اگر فرسنگها ازت دور باشم ......حتی اگر زیر خاک باشم... .من خیلی دوست دارم نیما -منم دوست دارم عزیزم.....حالا پاشو اون چراغو خاموش کن یه کم حرفای در گوشی بزنیم دوباره از نیما جدا شد و صاف نشست -حرف در گوشی دیگه چیه نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و بلند زیر خنده زد -وای از دست تو دختر....یه وقتایی خیلی هنگ می کنی....برو چراغ و خاموش کن تا بهت بگم حرف در گوشی چیه دوباره خندید.داشت همینطور می خندید که بالشی محکم در سرش خورد.صدای آخش بلند شد. -تو چرا  هی به من می خندی اخمهایش برای کشتنش بس بود.محبوب دوست داشتنی اش با آن قیافه شاکی خواستنی ترین موجود جهان بود -دوست دارم بخندم.... پاشو چراغو خاموش کن  ... حرف گوش کن  بچه کافی بود به او بگوید بچه است ..تا او را به غلط کردن نمی انداخت ول کن نبود.شب رمانتیک آنها هم اینجور آغاز می شد دیگر.. یکسری لحظات را باید هی عکس گرفت.. هی عکس گرفت تا عشق درونش قاب شود.... بعضی لحظات خوشبختی را باید بلعید ... تند و تند   تا اگر طوفانی آمد و بدبختی قورت دادی....آن ته مانده خوشبختی سرپا  نگهت دارد....دستها را باید قل و زنجیر کرد... دستها حافظه دارند .....عشق و لمس احساس در خاطرشان خوب می ماند.پنج روز مسافرت فاخته و نیما هم هی فیلم شد...عکس شد ....خاطره شد... از هر گوشه ای عکس می گرفتن.. کادر نیما در دوربین فقط فاخته بود الکی به بهانه منظره هی تند و تند از فاخته عکس می گرفت....متطره ای با تم فاخته..   دلش برای فرشته کوچکش طپیدنها داشت ...فاخته خودش یک طبیعت بکر سرسبز بود.نیما هیچ زمان دلبسته شدن به دختری با مشخصات فاخته را فکر نمی کرد اما حالا فقط چشم بود دنبال فاخته....پر از احساس بود و از آتشفشان احساس اش فقط نام فاخته بیرون می آمد. ...هر مسافرت و خوشی به هر حال پایان می یابد مثل سفر پنج روزه آنها که آخرین زیارتشان  را هم قبل رفتن کردند و دوباره راهی تهران شدند. باید چند وقت دیگر که مهلت خانه استیجاری تمام میشد صبر می کردند و از آنجا به قصد زندگی به خانه پدرش می رفتند.قبلترها اصلا دوست نداشت با پدر  و مادرش یکجا زندگی کند..دائم فلسفه دوری و دوستیش به راه بود اما حالا روز شمارش را روشن کرده بود.بیخیال حرفهای روشنفکران ...نیما هم یک سنتی باقی می ماند به جایی از این دنیا بر نمی خورد.. صلاح خود را در آن لحظه زندگی با پدر و مادرش تشخیص داده بود.خسته  کوفته از مسافرت با کلی سوغاتی بر گشتند بدون اینکه به چیزی دست بزنند فقط لباس عوض کرده و خوابیدند تا صبح با طلوع دیگر برگ جدید زندگی آنها را نیز ورق بزند. با صدای نیما که در گوشش صحبت کرد تمام تنش مور مور شد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
😭💧داستان زیبای مادر💧😭 💝در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود😔 و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را آزار ميداد😢. 🗯فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت ؛مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد😳😭!همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! 😢همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد🥀 😭و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند😭 که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد💝. 🗯وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم🥀 ! 🗯مرد به شدت عصبانی شد و سر او فریاد کشید که چرا اینکار را کردی😢...!همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها، او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری😭😢..! 💔حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد😭و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گزند گرگها حفظ کند😢. 💝مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد💝😍... 💝*انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود✨❤️! 🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
شهربانو اسیر یا آزاد ؟ پس از شکست یزدگرد پادشاه ایران از مسلمانان او وقتی اوضاع را وخیم دید فرار کرد و خود را مخفی نمود . ولی مسلمین دو دختر او را اسیر کرد و به مدینه آوردند ، زنان مدینه به تماشای آنها می آمدند . آنگاه آنها را وارد مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله کردند ، عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان او را تماشا کنند و بعد بخرند . شهربانو زیر دست عمر زد و به زبان فارسی گفت : صورت پرویز سیاه باد ، اگر نامه رسول خدا را پاره نمی کرد ، دخترش به چنین وضعی دچار نمی شد . عمر چون زبان او را نمی فهمید خیال کرد دشنام می دهد ، تازیانه از کمر کشید تا او را بزند ، گفت : این دخترک مجوس مرا دشنام می دهد . امیرالمؤ منین علیه السلام پیش آمد و فرمود : آرام باش او به تو کاری ندارد جد خود را دشنام می دهد گفته شهربانو را برایش ترجمه کرد ، عمر آرام گرفت . به نقل دیگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد ، حضرت امیر علیه السلام فرمودند : ان بنات الملوک لاتباع و لو کانوا کفارا دختران پادشاهان به فروش نمی رسند اگر چه کافر باشند ، ممکن است ایشان را اجازه دهید هر کس را که خواستند از مسلمین انتخاب نمایند ، آنگاه به ازدواج آن شخص در آورده و مهریه او را از بیت المال از سهم همان فرد محسوب کنید . شهربانو را که به اختیار خود گذاشتند از پشت سر ، دست بر شانه امام حسین علیه السلام گذارد و گفت : اگر به اختیار من است این پرتو درخشان ، این مهر تابان را انتخاب کردم ، با حسین علیه السلام ازدواج کرد و از پیوند مقدس و مبارک حضرت امام زین العابدین علیه السلام متولد شد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ 🌼حکایت شتر دیدی ندیدی ✍میگویند سعدی از دیاری به دیاری میرفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یك مرد و یك شتر دید كه از جلوش رد شده بودند. كمی كه رفت ادرار كم ‌جهشی روی زمین دید پیش خود گفت سوار این شتر زن حامله‌ای بوده بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: یكه لنگه بار این شتر شیره بوده لنگه دیگرش سرکه. باز نگاهش به خط راه افتاد دید علف‌های یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده. باقی مانده. پیش خود گفت: یك چشم این شتر كور بوده، یك چشم بینا. حدسیات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از جلوش گذشته بود به خواب میرود و وقتی كه بیدار میشود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: شتر مرا ندیدی؟ سعدی گفت: "یك چشم شترت كور نبود؟" مرد گفت: "چرا" گفت: "بارش شیره و سرکه نبود؟" گفت: چرا گفت: زن حامله‌ای سوارش نبود؟ گفت: چرا. سعدی گفت: من ندیدم. مرد ساربان كه همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: "شتر مرا تو دزدیده‌ای همه نشانی‌هاش را هم درست میدهی" بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم و اینها را گفتم چند تایی چوب ساروانی خورد. وقتی مرد ساروان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت: سعدیا چند خوری چوب شتربانان را میتوان قطع نظر كرد، شتر دیدی؟ نه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈••✾🍃💞🍃✾••┈•
❣یک دقیقه تامل خارپشتی از یک مار 🐍 تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و هم خانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار 🐍 تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار 🐍 گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟» خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!» 🔴 عادت‌ها ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحب خانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند. 🔻🔺🔻مواظب خارپشت ها یا عادت ‌های منفی زندگیمان باشیم...!!! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ ✅ پادشاهي ، حكيم شهرش را فرا خواند و از او خواست كه جمله ای براي او بنويسد كه در همه ی لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد. حكيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زمانی آن را باز كند كه احساس كرد به آن نياز مند است. چندی بعد جنگی ميان‌ آن شهر و شهر همسايه در گرفت. جنگی سخت كه بايد به دشواری از پس آن بر مي آمدند متأسفانه جنگ رو به شكست مي رفت و پادشاه خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد و در اوج نا اميدی به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و ديد كه در آن نوشته است: اين نيز بگذرد... با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشنی برايش برپا كردند و او را غرق در شادی و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمی گنجيد و در همين حال احساس بزرگی و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد: اين نيز بگذرد ... ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴اسفناج سرتا پا را درمان میکند: 🔻بمب ویتامینA👈برای چشم 🔻معدن آهن👈رفع کمخونی 🔻منبع ویتامین C👈 دشمن سرماخوردگی 🔻فیبر خالص👈 ضدیبوست 🔻بمب کلسیم👈دندان واستخوانساز 🔻معدن ویتامینB3👈تب بر وضدتشنج 🔴هیچ وقت اسفناج را دوبار گرم نکنید چون اسفناج از مواد غذاییه که با دوبار گرم شدن هم سرطانزا میشه و هم عامل سنگ کلیه!! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡• •♡• •♡
💗وقتی يه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه، كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه، اون رو واسه جفت ماده ميبره، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم ميشن؛ 💗ولی اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگی كه پیـدا كرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لای مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئنی اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه. 💗شما هم سعی کنید یه سنگ و از سر راه یکی بردارید نه اینکه جلو پاش بندازید که زندگیش خراب شه... ♡• •♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ تا تلاشی نکنی چیزی تغییر نمی کنه... فکرتو خالی از افکار منفی و نمی تونم‌ها کن ببین به چه چیزی علاقه داری، از پس چه کاری برمیای، جایی که زندگی می کنی چه چیز تازه ای نیاز داره که اکنون نداره و جاش خالیه، هر ایده ای داری رو عملی کن و پیش برو... فراموش نکن همه افراد موفق یه روزی از خیلی خیلی کم شروع کردن تا شدن افراد بزرگ امروز 💫اللهمَّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌ِالفَرَج‌💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh