هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احسن_القصص #داستانقرآنی
📖داستان #سهگناهکار خوش عاقبت(داستان زیبای #سورهتوبه)
📝قسمت پنجم
🍀در بازار مدینه راه می رفتم که ناگاه یکی از «نََبَطیان » شام که برای فروش خواروبار به مدینه آمده بود از من سراغ می گرفت و میگفت: « کعب بن مالک » را که به من نشان می دهد؟
🍀مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته ای از پادشاه «غسّانی» (جبلة بن أیهم، یا حارث بن ابی شمر غسانی) به من داد که در آن نوشته بود:
🍀« اما بعد، خبر یافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواری و زبونی را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بیا تا با تو همراهی کنیم».
🍀چون نامه را خواندم گفتم: این هم جزء گرفتاری است، راستی کار من بجای کشیده است که مردی مشرک در من طمع ورزد.آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم.
🍀چهل روز از گرفتاری ما گذشته بود که ناگاه، «خُزَیمَةِ بن ثابت» فرستادۀ رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) می فرماید که از همسرت کناره گیری کنید.
🍀گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه باید چه کنم؟
🍀گفت: نه، بلکه از او کناره گیری کن و نزدیکش مرو!
🍀رسول خدا نزد هِلال و مُراره کسی فرستاد تا از زنان خود کناره گیری کنند.
🍀پس به همسرم گفتم: پیش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکلیف مارا روشن سازد.
🍀زن «هلال بن اُمیه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا، « هلال بن امیه» پیری از کار افتاده است، و خدمت گذاری ندارد، اجازه می دهی اورا خدمت کنم؟
🍀فرمود: عیبی ندارد، اما به تو نزدیک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتی نیست، و از روزی که این پیشامد شده است تا امروز کار او گریه است و چشم او در خطر است.
🍀یکی از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم برای زنت اجازه می گرفتی.
🍀گفتم: به خدا سوگند در این موضوع از رسول خدا چیزی نمی خواهم، چه من مرد جوانی هستم و نمی دانم که هر گاه با وی صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد...
☀️☀️☀️ادامه دارد...
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌸 چشم فرو بسته اگر واکنی
در تو بُوَد هرچه تمنا کنی🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احسن_القصص #داستانقرآنی
📖داستان #سهگناهکار خوش عاقبت(داستان زیبای #سورهتوبه)
📝قسمت آخر
🌺ده روز دیگر هم بدین وضع سپری شد،و مدتی که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمی گفتند به پنجاه روز رسید.
🌺بامداد شب پنجاهم بود که روی بام یکی از اطاق های خانۀ خود نماز صبح را خواندم و در حالی که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمین فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خدای متعال در قرآن مجید یادآور شده است )
🌺ناگهان آواز فریاد کننده ای از بالای کوه «سَلع» به گوشم رسید که با صدای بلند فریاد می کرد:
ای«کَعب بن مالک» مژده باد تورا.
🌺پس به سجده افتادم و دانستم گشایشی پیش آمده است.
🌺رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ی بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند.
🌺کسانی برای مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواری (زُبَیر بن عَوّام) هم برای بشارت دادن به من بتاخت می آمد.
🌺در این میان مردی از قبیلۀ «أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمی) بر کوه سلع بالا رفت و فریاد کرد و صدای او تندروتر از اسب بود و زودتر رسید، و بدین جهت هنگامی که خودش برای بشارت دادن نزد من آمد، دو جامۀ خود را از تن بیرون آوردم و به مژدگانی بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسی نداشتم و دو جامۀ دیگر عاریه گرفتم و پوشیدم.
🌺آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم.
🌺در بین راه مردم دسته دسته، به من می رسیدند و به عنوان تهنیت می گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذیرفت.
🌺وارد مسجد شدم و دیدم که رسول خدا (ص) در میان مردم نشسته است...
📚براساس آیه ۱۱۸ سوره مبارکه توبه🍃
پایان☀️☀️☀️
🌺بر محمد(ص) و آل محمد(ص)صلوات🌺
🍃اللّهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم🍃
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh