هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
#سرگذشت_واقعی
#عشق_مجازی
#قسمت_اول
سلام 🌺
💓میخام داستان واقعی زندگی خودمو براتون تعریف کنم تا ب راحتی گول نخورین و بازیچه دست کسی نشین😔
من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که کاملا از همه لحاظ به عقاید دینی اعتقاد کامل دارند و سخت گیر هستند.
من پسر 6 ام خانوادم هستم💁♂ و خواهر نداریم.من از همون بچگی با برادرام فرق داشتم.شیطنت زیادم همیشه مورد نفرین خانوادم و بقیه بود .هر سال که بزرگتر میشدم به کارای بدی که انجام میدادم اضافه میشد.تا اینکه به دوران دبیرستان رسیدم.4 سال است که ساندا کار میکنم.همیشه پدرم درگیر دعواهای من بود .
به حدی رسیدم که کارم به دعواهای فجیع خیابونی کشید.یه نفرو با چاقو زدم 🔪و 13 ماه به حبس محکوم شدم و پرداخت 28 میلیون جریمه نقدی.بعداز آزادیم کلا ترد شده بودم از همه جا.😞شدم ی آدم افسرده روانی.در سال 94
یروز ظهر یه دختری تو لاین اددم کرد.میگفت از عکس پروفایلم خوشش اومده بود منم اهمیتی ندادم .همیشه لایک میکرد و می اومد پی وی.کنجکاو بود که چرا اینقد ناراحتم.
یکم باهاش حرف زدم.کم کم هرچقدر که میگذشت حرفاش بهم آرامش میداد.بعد دوماه احساس کردم بهش علاقمند شدم💞.یروز بهش گفتم اونم گفت که از روز اول آشنایی همچین حسی داشته.ازون روز من دیگ داشتم عوض میشدم.با حرفاش تمام کارای بدمو میزاشتم کنار.ولی اون دختر 600 کیلومتر ازم دور بود..
اون دانشجو پرستاری بود و من یه پسر که همه چیو از دست داده بودم .بهم میگفت خیلی دوست داره جز خانوادم بشه.( پدر و برادرام باغدار هستن و املاک زیادی داریم)
منم از خدام بود..بحدی عاشقش شدم که دیگ فکر و ذکرم اون بود.اسمش پروانه بود.شبا تا صبح حرف میزدیم💏 همیشه از زندگیم سوال میکرد و اونم همه چیو میگفت.
سال 95 اول عید گفت امیر چند روز زنگ نزن درس دارم.گفتم باشه.بعد 16 روز زنگ زد خوشحال بودم.ولی رفتارش عوض شده بود.گفت امیر یچیزی بگم دلخور نمیشی.گفتم بگو....
ادامه دارد.....
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
#سرگذشت_واقعی
#عشق_مجازی
#قسمت_آخر
گفت من نامزد کردم 💍به اجبار پدرم.خیلی شوکه شدم.احساس کردم دنیارو سرم خراب شد.گفتم پس قول و قرارات چی؟گفت ببخش نتونستم رو حرف پدرم حرف بزنم.گفتم خوشبخت باشی و دیگ جوابشو ندادم.هزاران بار زنگ زد 📲و اس داد.ولی دیگ بخاطر عقایدم جوابشو ندادم.زمان بر من مثل مرگ هر روز میگذشت.تا بهمن ماه سال 95 که پیام داد امیر من طلاق گرفتم .یشب بهش زنگ زدم گریه میکرد 😭گفت نامزدش سرد بوده باهاش و طلاق گرفتن.خلاصه چند روزی گذشت و همش ازم عذرخاهی میکرد.گفت دیگ درسشو گذاشته کنار.گفت میخام خودکشی کنم بهش گفتم من با خانوادم حرف میزنم هرطور شده میام خاستگاریت.خیلی خوشحال شد.کلا عوض شد ازون روز.مهربون تر و عاشقتر از هرروز.با خانوادم حرف زدم.گفتم ی دختر خانم هست که من میخامش .با کلی اصرار و پافشاری من قبول کردن .به پروانه گفتم قبول کردن.خیلی خوشحال بود.اردیبهشت 96 گفتم برای اولین بار میام ببینمت بعد با خانوادم .گفت باشه اولین دیدار منو نفسم بود😍.گفتم باید کاملا حجابت اسلامی باشه.قبول کرد.صبح زود از استان مرکزی به سمت گرگان حرکت کردم.کل راهو باهاش حرف میزدم.خوشحال .تا نزدیکای گرگان که رسیدم گوشیش خاموش شد.
هرچی زنگ زدم خاموش بود.نگرانش شدم.شب که رسیدم رفتم اتاق گرفتم تا صبح بیدار بودم.روز بعدش هم خبری نشد.4 روز گرگان بودم.حس و حالمو خدا میدونست فقط.اسم دانشکده شو گفته بود بهم و بیمارستانی که کار میکرد.به جفتشون سر زدم گفتن اصلا همچین خانمی اینجا نداریم.یجوری احساس کردم سرکارم گذاشته.
شب چهارم ک اونجا بودم زنگ زد کلی دعواش کردم 💁♂ک چرا اینجوری کردی و فک کردم اتفافی افتاده.گفت نه من خونم.گفتم پس چرا نیومدی.گفت چی فک کردی بیام بیرون با ی پسر که هیچی نداره .گفت ی خلافکار سابقه داری.برو پی کارت.فک کردم دارم خواب میبینم.گفتم پروانه خودتی ؟تو شرایطمو قبول کردی که.گفت برو بابا دیگ شمارتو نبینم وگرنه با 110 طرفی.بعدش قطع کرد.ازون روز تو همون ساعت من روحمو دفن کردم.آدمی که همه احساسشو دفن کرد.فقط کالبد تو خالیم برگشت .😔
هرروز با خاطرات کسی میکنم که منو بازیچه کرده بود
تو رو خدا اگر کسیو نمیخاهید باهاش بازی نکنید.من سپردمش به خدا.
هرجا هست امیدوارم یکی مثل خودش سرراهش بیاد...
🌺 پایان 🌺
#داستان_عبرت
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤