هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚داستان کوتاه زیبا📚
#احسن_القصص
⚡️خشم مگیر...⚡️
مردی از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت
پندی و نصيحتی تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود: "خشم مگير" و بيش از اين چيزی نفرمود .
آن مرد به قبيله خويش برگشت. اتفاقا وقتی كه به ميان قبيله خود رسيد،اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمی پيش آمده، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردی به مال قبيله ای ديگر زده اند، و آنها نيز معامله
به مثل كرده اند، و تدريجا كار به جاهای باريك رسيده، و دو قبيله در
مقابل يكديگر صف آرائی كرده اند، و آماده جنگ و كارزارند.
شنيدن اين خبر هيجان آور، خشم او را برانگيخت .
فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكاری شد .
در اين بين، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و
چه چيزها ديده و شنيده، به يادش آمد كه از رسول خدا پندی تقاضا كرده است ، و آن حضرت به او فرموده، جلو خشم خود را بگيرد.
در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم، و به چه موجبی من سلاح پوشيدم، و اكنون خود را مهيای كشتن و كشته شدن كرده ام؟
چرا بیجهت من برا فروخته و خشمناك شده ام؟!
با خود فكر كرد الان وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم .
جلو آمد و زعمای صف مخالف را پيش خواند و گفت: "اين ستيزه برای
چيست ؟
اگر منظور غرامت آن تجاوز است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصی خودم اداكنم. علت ندارد كه ما برای همچو چيزی به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم".
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگی شان تحريك شد و گفتند:
"ما هم از تو كمتر نيستيم. حالا كه چنين است ما از اصل ادعای خودصرف نظر میكنيم " .
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند.
📚اصول كافی، جلد 2، صفحه 404
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#درسنامه
چهارتوصیه خداوندبه حضرت موسی (ع)
خداوند، موسی علیه السلام راخطاب کرد که: «مراقب باش»
✔تانفهمیدی که گناهانت رابخشیده ام مشغول اظهارعیب دیگران مشو ...
✔تا نفهمیدی که خزائن وثروت من تمام شده غم روزی مخور ...
✔تانفهمیدی که قدرت من زایل شده به غیر من امیدوار مباش.
✔تاهنگامی که یقین پیدا نکردی شیطان مرده است، از مکر وحیله اوخود را در امان نبین...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
چه بخواهیم و چه نخواهیم
باید از کوچه های زندگی عبور کنیم...
گاهی تلخ، گاهی شیرین
این کوچه های زندگی هستن
که عبورها را میسازن...
@tafakornab
@shamimrezvan
🔴قالی سوخته
🚶مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود و ﻓﻘﻂ يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🚶ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ١٥٠ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﻤﯿﺨﺮﯾﻢ.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت ...
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ كه ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎﻻ ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ..
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى تونى ﺍﺯﻡ ﺑﺨﺮ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ...
ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ پرسید: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: اره..
مغازه دار گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽ ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ ....
💠اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت، کاش دلمون تو روضه ها بسوزه.
اونوقت بگیم: دلمون سوخته بی بی، چند میخری؟!
گرفتاریم...!
↷«ڪلیڪ ڪنید»↶
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️دعا میکنم
✨در فراسوی این شب
⭐️تاریک و سیاہ، خداوند
✨نور عشق بی حدش را
⭐️بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
✨تا صدها ستارہ بروید
⭐️برای اجابت آنها
🌙✨شبتون در پناه مهربان خدا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
عجیب و غریب های جهان
http://eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
رمان زیبای آی پارا درمجموعه همسران بهشتی
http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا
http://eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc
تقویم نجومی وذکر روزانه وتعقیبات نماز
http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
ذکر و روضه ودعایی برای بخت گشایی وخرید و فروش خانه
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بہ نام خدای سمیع وبصیر
⚪️خطاپوش بخشنده بی نظیر
🌹بہ نام خدای علیم وحکیم
⚪️رحیم وبسیط وشریف ونعیم
🌹بہ نام خداوند وجد وسرور
⚪️پدید آورعشق واحساس وشور
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
⚪️الهی به امیدتو
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹در این یکشنبه زیبای آذر ماه
✨🌹به نیت سلامتی امام زمان (عج) وتعجیل در فرجش
✨🌹 وهدیه به روح مطهرائمه اطهار علیهم السلام
✨🌹وسلامتی خودتون وخانواده تون صلواتی ختم کنیم
✨🌹الّلهُمَّ
✨🌹صَلِّ عَلَی
✨🌹مُحَمَّدٍ
✨🌹وَآلِ مُحَمَّدٍ
✨🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز #عدالت_خداوند👆
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #یکشنبه 10 آذر ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:26
☀️طلوع آفتاب: 06:55
🌝اذان ظهر: 11:53
🌑غروب آفتاب: 16:51
🌖اذان مغرب: 17:11
🌓نیمه شب شرعی: 23:09
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#خانواده👆
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه
💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐
🌸ای صاحب جلال و بزرگواری
💗این ذکر موجب فتح و نصرت میشود
#نماز_آمرزش👇
✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛
رکعت اول⇦حمد و 3 ڪـوثر
رکعت دوم⇦حمد و 3 توحید
📚جمال الاسبوع۵۴
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
☕️چای دارچینی
دارچین👇👇
کم خونی را درمان می کند.
اگر حس کردید که ضعیف شده اید و ممکن است مریض شوید، چای دارچینی را فراموش نکنید.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🍃یکشنبه 10 آذر ماهتون زیبا
🌸الهی
🍃خدا پشت وپناهتون باشه و
🌸یه روز خوب
🍃یه روز عالی
🌸یه روز موفق
🍃یه روز پر برکت
🌸یه روزشاد و پراز آرامش
🍃رو براتون مقدر کنه
آمیـــن❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پنجاه : ✍جاسوس استرالیا
🌺حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت …
– این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید …
– غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ … کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا … یا خواستن واردش بشن؟ … کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ …
🌺سرش رو بالا آورد … اگر نفوذی باشه غیبت نیست … اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم … اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره … مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه … من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… .
🌺چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن … هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه… اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … .
🌺– در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید … باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید … این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده … شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنبد … شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید… من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم … بقیه اش با خداست …
🌺حرف های هادی برام عجیب بود … چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ … این حرف ها همه اش شعار بود … اون یه پسر سفید و بور بود … از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده … در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم … روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم …
🌺هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره … اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم … اون سعی داشت من رو درک کنه … و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… .
🌺چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم … حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم … بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم …
🌺داشت سمت خودش اصول می خوند … منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که … یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا
✍ادامه دارد…
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💎حضرت علی(ع)
از لغزش دیگران خوشحال نباش
زیرا نمیدانی روزگار با تو چه خواهد کرد
📚غررالحکم ص ۷۵۱
〰➿〰➿〰➿〰➿〰
🔅 #امام_علی_علیه_السلام :
🔸 لا تَعُدَّنَّ صَديقا مَن لا يُواسي بِمالِهِ .
🔹«كسى را كه تو را در مال خود سهيم نمى كند، هرگز دوست مشمار.».
📚 غرر الحكم: ح ١٠٢٧٦
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی
💬 سوال:
🔰 آرایش و اصلاح زنانه براى مردان چه حکمى دارد؟
✅ پاسخ:
✍ جایز نیست مردان خود را شبیه زنان کنند، ولى اصلاح جزیى و مرتّب کردن بعضى از قسمت ها که منظره خوشایندى ندارد، اشکالى ندارد. [1]
🔶 حدیث: امام علی (علیه السلام) به مردی که در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود فرمود: از مسجد رسول خدا بیرون شو، ای کسی که رسول خدا لعنتش کرده است. سپس فرمود: شنیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله میفرماید: لعنت خدا بر مردانی که خود را شبیه زنان میکنند و بر زنانی که خود را به شکل مردان در میآورند. [2]
پی نوشت:
[1]. پایگاه اطلاع رسانی آیت الله مکارم شیرازی، احکام پوشش.
[2] علل الشرائع ج 2 ص 602
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا ﴿۴۱﴾
✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد
✨خدا را ياد كنيد يادى بسيار (۴۱)
📚سوره مبارکه الأحزاب
✍ آیه ۴۱
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#تلنگر #داستان_کوتاه_آموزنده 💎درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"
اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده.
درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم.
پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
آیامیدانید⁉️
سیب میزان کاهش وزن رادوبرابرمیکند!
🍎مصرف سیب قبل ازغذاباعث میشودمیزان صرف غذا۱۵%کاهش یابد.
برای درمان یبوست نیزآخرشب دوعددسیب🍏میل کنید....
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌸هوای یکدیگر را داشته باشید
🌺دل نشکنید ، قضاوت نکنید
🌼هنجارهای زندگی کسی را
🌸مسخره نکنید
🌺به غم کسی نخندید
🌼به راحتی از یکدیگر گذر نکنید
🌸به سادگیِ آب خوردن بر دیگری
🌺تهمت ناروا نبندید
🌼و حریم آبروی دیگری را
🌸بدون اجازه وارد نشوید ...
🌺آدمها ، دنیا دو روز است !
🌼هوای دل یکدیگر را
🌸بیشتر داشته باشیم ...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌼🍁 #داستانک #تلنگر
مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.
مرد می گوید: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.
دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است!
🌟 نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود ..
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_پنجاه_یک
اصراری نکردم و با درک معذب بودنش که از شرم و حیاش نشأت گرفته بود ، گفتم : خسته ای یه کم بخواب . کاروانسرای بعدی شب رو می مونیم و فردا ظهر می رسیم تهران. بقچه اش رو دادم دستش و گفتم کنار اون درخت بخواب . من بیدارم . نگران نباش. بقچه رو گرفت و رفت زیر درخت و تو خودش مچاله شد. با فاصله ازش نشسته بودم . آروم خوابیده بود. مژه های سیاهش مثل یه سایه بان چشمهای معصومش رو مراقبت می کرد. پای چشمش چپش کبود بود . به لحظه از تصور دست و پا زدنش زیر دست اون کثافت ، خونم به جوش اومد . دوباره صورتش رو نگاه کردم . دماغ کوچکی داشت و لبهای ..... من اینجا چیکار می کردم . اصلا چرا باید بیام و جز و به جز صورتش رو نگاه کنم. ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت اسبها . از همون فاصله ی دور صداش کردم . تکونی خورد و بیدار شد . بهش گفتم که باید راه بیفتیم . بی صدا بلند شد و رفت سمت اسبش. حس می کردم با اتفاق دیشب غرور و ابهت این دختر به بدترین شکل شکسته.
خیلی با سرعت نمی رفتیم . می دونستم تایماز برای این آروم می ره که پای من اذیت نشه. دلم حمام می خواست . بهم گفته بود قزوین می ریم حمام .اما با اتفاق دیشب ، انگار خودش هم دلش می خواست زودتر برسیم. تا شب تاختیم . یکی دوبار هم وسط راه نگه داشتیم تا هم خودمون و هم اسبها خستگی در کنیم . هوا کاملا تاریک شده بود که به کاروانسرا رسیدیم. از دیدن فضای کاروانسرا ، وحشتی عجیب همه ی وجودم رو گرفت. فکر کنم تایماز فهمید . چون گفت : من هستم آی پارا نگران نباش. خودم رو از تک و تا ننداختم وگفتم : نگران نیستم خان زاده . من خوبم . اما واقعیت این بود که بد بودم خیلی بد. تایماز لبخندی زد و گفت : می دونم . اگه اینطور نبود تعجب می کردم . آخه تو آی پارایی . حرفش برام خوشایند اومد. یه جورایی تاییدش رو لازم داشتم تا بتونم فراموش کنم چقدر ضعیفم. خرما و نون و پنیری رو که از قزوین گرفته بودیم و باز کردم و مشغول خوردن شدیم . هرزگاهی نگاه تایماز رو خودم حس می کردم . بلاخره طاقت نیاوردم و وقتی داشت نگاه می کرد ، سرم رو بالا بردم و نگاهش رو غافلگیر کردم و گفتم :چیزی می خوایین بگین ؟ لقمشو فرو داد و گفت : نه .یعنی آره. گفتم : چی ؟ از پای سفره کنار رفت و گفت : خوب به حرفام گوش کن . یه کم مکث کرد و ادامه داد : تهران که رسیدیم ، می خوام تو رو دختر یکی از دوستام معرفی کنم که برای تحصیل به تهران اومدی و دوستم تو رو به من سپرده. وسط حرفش پریدم و گفتم : اما کارم چی می شه؟ با غیظ گفت : وسط حرفم نپر ساکت شدم تا ببینم این هوای طوفانی چجوری آروم می شه . تکیه داد به پشتی کهنه و گفت : کار کردنی در کار نیست آی پارا. تو مثل یه مهمون وارد اون خونه می شی و مثل یه مهمون زندگی می کنی . تنها انتظارم از تو خوب درس خوندن و موفق شدنه و البته بی دردسر. اون خونه اونقدر بزرگ و جادار هست که وجود به فرد اضافه خللی تو امورات جاری اون ایجاد نمی کنه. من تا وقتی بتونی با استفاده از درست پول دربیاری حمایتت می کنم. بعد از اون آزادی که هر جا خواستی بری و اگه خواستی بمونی . اما تا اون زمان ، این من هستم که در هر مورد چه کلی و چه جزئی نظر نهایی رو می دم . مثل یه قيم باید به همه ی خواسته هام اهمیت و ارزش بدی و اجراشون کنی. گفتم : اما... گفت : اما و اگر و نه و اینا برام قابل قبول نیست . آی پارا اونجا با کندوان ، اسکو و حتی تبریز خیلی فرق داره. من و تو ناخواسته وارد به مسیر سخت شدیم . تو به نوعی و من به نوعی دیگه . تو هم باید باهام راه بیای . من خیلی گرفتارم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh