هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
براساس تحقیقات انجام شده آسیب های جدی و جبران ناپذیر به کلیه ها یکی از عوارض روزه بدون سحری است❗️
✅در ماه رمضان شنا و پیاده روی کنید
بهترین ورزشها در طول این ماه پس از صرف افطار است، چرا که از گرفتگی عضلات و بروز یبوست پیشگیری میکنند
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
تنها زمانى "صبور"خواهى شد
كه "صبر"را يک"قــــدرت"
بدانی نه يك "ضعف"…
آنچه"ويرانمان"مى كند
"روزگار" نيســـــت!!!
حوصــــله ء "كــوچك"
براى "آرزوهاى بزرگ" ماست...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌱داستان کوتاه
خانمی وارد دفتر یک وکیل دادگستری شد و پرسید: آقای وکیل جریمه بچه ای که با سنگ، شیشه پنجاه تومانی را شکسته چقدر است؟
وکیل لحظه ای فکر کرد و گفت: پنجاه تومان از پدرش مطالبه کنید.
خانم گفت: بسیار خوب پس خواهش می کنم پنجاه تومان مرحمت کنید زیرا این هنر پسر شما است که شیشه ما را شکسته است.
وکیل بلافاصله گفت: خانم ببخشید، شما باید پنجاه تومان لطف کنید زیرا حق مشاوره قضایی من در هر نوبت صد تومان است.
📌مجموعه حکایات؛سخن بزرگان👇
🖋☕️
@shamimrezvan
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
تنها زمانی که به لبهی پرتگاه زندگی میرسید،
امکان پرواز کردن دارید.
مشکلات میتوانند سکوی پرش شما باشند...
🖋☕️
@shamimrezvan
@tafakornab
مشوق خودت باش
دنیا به اندازه کافی
از تو انتقاد می کند
خودت به این منتقدین اضافه نشو!
🖋☕️
@shamimrezvan
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌱حکایت
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت
دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد .
کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟
پول دود کبابی را که خورده ای بده !
بهلول آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن
من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد .
بهلول کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده
بشمار و تحویل بگیر.
کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟
بهلول گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد!
🖋☕️
@shamimrezvan
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#نوشدارو_پس_از_مرگ_سهراب
این ضربالمثل را عموما در مواقعی به کار میبرند که کار از کار گذشته باشد.
گاه اتفاق میافتد که هریک از ما برای رسیدن به مقصود و حصول یک نتیجه مشخص، همه نوع تلاشی میکنیم. در واقع به هر دری میزنیم تا آن اتفاق بدی که ممکن است نیفتد. آنچه به دست میآید، نیک باشد و آنچه که ما میخواهیم.
اما خب از آنجا که «همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم»، توفیق حاصل نمیشود و علیالظاهر متحمل ضرر و زیانی هم میشویم.
حال اگر در این هنگام که همهچیز رو به ناکامی و نامرادی رفته، راه گشایش و فرجی پیدا شود که امکان رسیدن به مقصود را فراهم آورد، چون دیگر آن نفع و فایده اولیه را ندارد و آرزوها دیگر بر باد رفته، میگویند که «نوشداروی پس از مرگ سهراب» است.
ضرب المثلی که مربوط میشود به داستان رزم میان پدر و پسر، رستم و سهراب که جریان این رزم را همگان میدانیم. نبردی که در آن، در هنگامه مرگ، نوشدارو به سهراب میرسد اما دیگر کار از کار گذشته و او در آغوش پدر جان میسپارد. نبردی که استاد سخن فردوسی نامدار در شاهنامه، این شاهکار ادبی والامقام، به خوبی و با جزئیات خواندنی و شنیدنی به نظم کشیده است.
برای خواندن داستانها وریشه ضرب المثلهای فارسی با ما همراه شوید:
باسرچ #ضرب_المثل برین بالا همه روبخونید
@shamimrezvan
@tafakornab
آثار هنری به دو دلیل با ارزشند.
اول: به دست استادان بزرگ ساختهشدهاند
ودوم: تعدادشان کم است.
قدر خود را بدانید چرا که بزرگترین استادشما را ساخته و ازشما فقط یکی هست.
👤ماندینو
🖋☕️
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ خدایا ❣
💖امشب از تو میخواهیم
🍃همه مریض هارا
💖شفای خير عنایت کنی
🍃مخصوصاً بیماران ناامید
💖بیماران صعبالعلاج را
🍃برای شفای همه بیماران
💖وگرفتـاران پنـج مرتبـه
🍃امـن یجیب رابخـوانیم
💖امّن یجیبُ المُضطّراِذا
🍃دعـاهُ و یَکشِفُ السـوء
❤️🍃آمین یاارحم الراحمین🍃❤️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
چونکه روز آمد و چشمم باز شد🌸🍃
🍃🌸خلقتم با خالقم همـراز شد
غرق رحمت میشود آنروز که🌸🍃
🍃🌸روزش با نام "تو" آغـاز شد
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
🍃🌸الهی به امید تو
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آغازچهارشنبه ای زیبا با عطرخوش صلوات🌷
🌸دل با صلوات مَحرم راز شود
🌷سیمرغ شود بلند پرواز شود
🌸فرمود : پیامبر که با هر صلوات
🌷درهای اجابت دعا باز شود
🌸اللهم صل علی محمد
🌷وآل محمدوعجل فرجهم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❖✨ ﷽ ✨❖
#سلام_امام_زمانم
✨ یا صاحب الزمان✨
عمریست دلم میل به جایی دارد
آنجا که زمین حال و هوایی دارد
یک روز می آیی و زجان می خوانم
ایوان "بقیع" عجب صفایی دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
﷽
اے دل بیا بہ رسم قدیمے سلام ڪن
صبح سٺ مثل بادونسیمے سلام ڪن
برخیز نوڪرانہ وبا عشق ، خدمٺِ
ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن
السلام اے حرمٺ
مایہ ے آرامش جان
#سلام_ارباب_خوبم
#صبحم_بنام_شما
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_230601144924111434.mp3
3.99M
👆 #جزء_بیست_وششم👆
#قرآن_کریم
به روش تحدیر
باصدای"استادمُعتزآقایی"
(تندخوانی حدودنیم ساعت)
🌙اللهم صل على محمدوآل محمد
وعجل فرجهم🌙
#التماس_دعا
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
@shamimrezvan👈
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آیه_روز☝️ #آرامش_دلهای_مومنان
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #چهارشنبه 31 اردیبهشت ماه 1399
🌞اذان صبح: 04:16
☀️طلوع آفتاب: 05:56
🌝اذان ظهر: 13:01
🌑غروب آفتاب: 20:07
🌖اذان مغرب: 20:27
🌓نیمه شب شرعی: 00:11
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_رهبری☝️☝️
🌸 #ذکرروز چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه
🌼اى زنده ، اى پاينده
🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم
🌼این ذکر موجب عزت دائمی
میشود
#نماز_روز۴شنبہ
✍هرڪس این نماز راروز4شنبه بخواندخداوندتوبه
اورا ازهرگناهےباشد مےپذیرد4رکعتست
درهر رکعت بعدازحمد1توحیدو1قدر
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅در فاصله افطار تا سحر جوانه گندم به همراه آبلیموی تازه میل کنید !
✅این ترکیب برای پاک سازی بدن از سموم عالی بوده و همچنین باعث از بین رفتن چند برابریِ چربیهای شکمی میشود👌
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اردیـ🌷ـبهشت به صفحه آخر رسید
💜وقت خداحافظی با
🌸بوی ناب باران و شکوفه است
💜در انتهای اردیـبهشت
🌸اینگونه براتون آرزو میکنم
💜خدای بزرگ نصیبتون کند
🌸هر آنچه از خوبی ها
💜و عشق
🌸آرزو دارید❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_۸۰
❤️لا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..)
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..)
اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟)
امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟)
حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟)
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..)
خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..)
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..)
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست..
ادامه قسمت ۸۰ در پست زیر👇👇👇👇👇
@tafakornab
@shamimrezvan
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
داستانی واقعی #فنجانی_چای_باخدا
#ادامه_قسمت_۸۰
❤️معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..)
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..)
لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..)
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..
منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..)
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..)
از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟)
کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. )
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟)
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..)
متوجه منظورش نمیشدم ( خب مگه چیه؟؟ )
مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ )
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..)
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..
عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،
با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..)
و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
ادامه دارد..
@tafakornab
@shamimrezvan
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆
💎 #موسی_بن_جعفرالکاظم (ع):
مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ أَنْ يَصِلَنا فَلْيَصِلْ فُقَرآءَ شيعَتِنا؛
كسى كه قدرت ندارد به ما صله نمايد، به شيعيان نيازمند ما رسيدگى نمايد.
📚بحارالانوار، ج 74، ص 316
➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰
💎 #امام_رضا_علیه_السلام :
نَحنُ نورٌ لِمَن تَبِعَنا ، وهُدىً لِمَنِ اهتَدى بِنا .
▫️«ما براى كسى كه از ما پيروى كند ، روشنايى هستيم ، و براى كسى كه به وسيله ما راه بجويد ، مايه راه نمايى .»
📚 تفسير القمّي : ج 2 ص 104
➿〰➿〰➿〰➿〰➿
💎 #امام_جواد(ع):
اعتمادِ به خداوند متعال، بهاى هر چيز گرانى است و نردبان رسيدن به هر بلندايى
الثِّقَةُ باللّهِ تعالى ثَمَنٌ لِكُلِّ غالٍ،و سُلَّمٌ إلى كُلِّ عالٍ
📚ميزان الحكمه ج 13ص 459
➿〰➿〰➿〰➿〰➿
🔅 #امام_هادی_علیه_السلام :
اَلشاكِرُ أسعَدُ بِالشُّكرِ مِنهُ بِالنِّعمَةِ الَّتي أوجَبَتِ الشُّكرَ لِأنَّ النِّعَمَ مَتاعٌ وَالشُّكرَ نِعَمٌ و عُقبى .
🔹 « شكرگزار را، به جهت شكرگزارى، سعادتى است بزرگ تر از نعمتى كه شكرگزارى را بر او واجب كرده است؛ زيرا نعمت، كالايى است و شكر، نعمتى همراه با آخرت .»
📚 گزیده تحف العقول ص 66
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_روزه
💠 #مسواک و #نخ دندان هنگام #روزه
❓ سوال: آیا مسواک زدن و استفاده از نخ دندان در حال روزه اشکال دارد؟
✅ پاسخ: مسواک زدن با خمیر دندان در حال روزه اشکال ندارد، ولی باید از فرو رفتن آب دهان جلوگیری شود و دهان را بعد از آن بشوید.
✔️ همچنین استفاده روزه دار از نخ دندان - که ماده فلوراید و طعم نعنا دارد - اگر آب دهان را فرو نبرد، اشکال ندارد.
📚 منبع: کتاب «آموزش مصور احکام» مطابق با فتاوای آیت الله العظمی خامنه ای، احکام عبادات، بخش روزه، ص 360.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتیهای_آفرینش👆
🌙 #هرروزیک_آیه
✨یکی از #برترین_اعمال #تفکر است✨
🌙الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ
🌙 ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺁﺭﻣﻴﺪﻩ ﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ ، [ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻗﻠﺐ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ] ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺍﻳﻦ [ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺖ ] ﺭﺍ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻯ ، ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻋﻴﺐ ﻭ ﻧﻘﺼﻰ ﻣﻨﺰﻩ ﻭ ﭘﺎﻛﻰ ؛ ﭘﺲ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺁﺗﺶ ﻧﮕﺎﻫﺪﺍﺭ .(191)
🌴سوره آل عمران آیه 191🌴
♨️شما را به جرعه ای #تفکر مهمان میکنم❤️🌿.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎حكايتى بسيارشيرين و خواندنی 💎
♦️سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
🔹زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
🔹دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
🔹هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود.
در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند . پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.
زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
💥پیرمرد با تعجب پرسید:
منظورتان کدام پسرهاست ؟
من که اینجا فقط یک پسر می بینم.
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆