eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
16.1هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صــلوات🌸🍃 هم مـــداد است و هم پاك ڪن! یعنے هم حسنہ مینویسد! و هم ڪَناه را پاڪ ميڪند! ☀️روزتون معطر به عطر خوش صلوات بر محمـد وآل محـمد🌸🍃 🌸🍃اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز ٢٢ مرداد ماه ١٣٩٩ 🌞اذان صبح: ٠۴.۴٨ ☀️طلوع آفتاب: ٠٦.٢١ 🌝اذان ظهر: ١٣.٠٩ 🌑غروب آفتاب: ١٩.۵٧ 🌖اذان مغرب: ٢٠.١٦ 🌓نیمه شب شرعی: ٠٠.٢٣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به رسم ادب روزمونو با سلام بر سرور و سالار شهیدان اقا اباعبدالله شروع میکنیم اَلسلامُ علی الحُسین وعلی علی بن الحُسین وَعلی اُولاد الـحسین وعَلی اصحاب الحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️۰۰۰‼️☝️ 🌺 چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز را روز 4شنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد 4 رکعتست درهر رکعت بعدازحمد 1 توحید و1 قدر 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❓چرا توصیه می شود کارمندان برای صبحانه کره مربا نخورند؟ زیرادرروز میزان خستگی بدن افزایش می یابد ومصرف مربابه علت داشتن شکر فراوان این خستگی راافزایش می دهد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
چهارشنبه تون پراز عشق وامید امیدوارم خداوند برای امروزتون اتفاقهای خوب وخوش رقم بزنه وحال دلتون مثل گل تازه وباطراوت باشه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯♥️ اگر میخواهی قلب فردی را از راه دور بدست بیاوری این دعا 🤲را به نیت آن فرد بخوان کمتر از سه روز مطیع و عاشقت شود و خودش را به شما میرساند🏃‍♀🏃 دریافت دعا 👇 به دست نا اهلان ندهید⛔️زودجوین شو تا پاک نشده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌸🌼عمه گفت :این چه حرفیه می زنی مهمونه ماس دل تنگ بود گفتم یک مدت پیش ما باشه ….. داد زد نه لازم نکرده اینجا ما تماشاچی لازم نداریم برو زود برگرد خونه تون حال روز منو نمی ببینی مهمون دعوت می کنی ؟…. اونقدر تحقیر شده بودم که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین و با سرعت رفتم بالا …. خیلی ناراحت بودم ولی اشکم در نمی اومد ، 🌸🌼باید می رفتم زود چمدونم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و لباسهای توی کارتون رو در آوردم و کردم توش همه رو بر نداشتم تا کتابام هم جا بشن ….یک دفعه حمیرا در و باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق و سرم فریاد کشید تو اینجا چیکار می کنی برای چی اومدی تو اتاق بچه ی من؛؛ کی به تو اجازه داده تو تخت بچه ی من بخوابی ؟ 🌸🌼و زد تخت سینه ی من و دوباره و دوباره عمه و مرضیه اونو می گرفتن ولی فایده نداشت من خوردم زمین … تا افتادم چند تا لگد محکم زد تو پهلوی من یک آن نفسم بند اومد….. فقط دستم رو گذاشتم روی سرم و هیچی نگفتم …. عمه و مرضیه اونو می کشیدن ولی اون مثل یک حیوون وحشی فریاد می کشید و منو می زد …… 🌸🌼منظره ی وحشتناکی بود کشمکش بین حمیرا و عمه و مرضیه خودش خیلی بد بود دستهاش می برد تو هوا و محکم میاورد پایین و مرتب می خورد تو سر و کله ی مرضیه و عمه …. می خواست خودشو از دست اونا خلاص کنه تا منو بازم بزنه …..با چه وضعی اونو کشیدن از اتاق من بیرون بماند …. 🌸🌼ولی اون بازم با صدای بلند هوار می کشید و به من فحش می داد… و می خواست برای زدن من برگرده …. که خدا رو شکر تورج از راه رسید اونو گرفت …..حالا به همه بد و بیراه می گفت …بی شرفا چرا اتاق بچه ی منو دادین به اون بچه گدا ، چرا ؟….. کثافت ها شکوه خجالت نکشیدی؟ 🌸🌼ازت نمیگذرم ….. ولم کن …. اونا به زور بردنش تو اتاقش من همون جور سرم پایین روی زمین نشسته بودم و قدرت گریه کردن رو هم نداشتم حمیرا هنوز جیغ می کشید و عمه براش توضیح می داد …. خیلی خوب الان میگم بره خوبه؟ … اتاقم داره خالی می کنه … بس کن دیگه دوباره حالت بدمیشه … چشم هر چی تو بگی ..چشم مادر … 🌸🌼بلند شدم درِ اتاق رو بستم نگاهی به دور و ورم انداختم و فهمیدم که باید از اونجا هم برم ولی به کجا نمی دونستم …. گفتم خدایا زود نبود ؟ می دونستم که به زودی این اتفاق میفته ولی نه به این زودی ……. 🌸🌼خودمو مرتب کردم و چمدونم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون ….. به جز لباسی که تنم بود بقیه چیزا مال خودم بود از پله ها سرازیر شدم وسط پله ها تورج جلومو گرفت و گفت :چیکار می کنی ؟اون مریضه نمی فهمی ؟من ازت معذرت می خوام …. اون الان می خوابه بیا بریم تو اتاق من حرف می زنیم… الان دکتر میاد …گفتم :نه تو رو خدا کاری به من نداشته باش بزار برم …و رفتم پایین . 🌸🌼عمه از اون بالا صدا کرد رویا خودتو لوس نکن بیا بالا کارت دارم …. گفتم نه عمه جون دیگه صلاح نیست من باید برم همین الان …. و رفتم به طرف در ..تورج به زور چمدون رو ازم گرفت و گفت به خدا نمی زارم بری ….. اون مریضه امروز به تو گیر داد همیشه به یکی گیر میده نمی فهمه چیکار می کنه عمه اومد پایین ….گفت : صبر کن باهات حرف بزنم برو تو اتاق تورج تا من بیام دکتر الان میرسه بعد با هم حرف می زنیم و یک فکری می کنیم …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔅 : 🔸 «مَلعونٌ مَلعونٌ مَن وَهَبَ اللّهُ لَه مالاً فلَم يَتَصَدَّقْ مِنهُ بشيءٍ .» 🔹 «ملعون است، ملعون كسى كه خداوند مالى به او ببخشد و او از آن مال صدقه اى ندهد.» 📚 بحار الأنوار : ج ٩٦ ص ١٣٣ ح ٦٧ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸تورج رگ گردنش بلند شد که هیچ فکری نمی کنی ، رویا اینجا می مونه گفته باشم حمیرا اینجا مهمونه….. خون همه ی مارو تو شیشه کرده آرامش و آسایش ازاین خونه رفته یکی اومده که دلمون بهش خوشه میگی باید بره ؟ من نمی زارم اگر اون بره منم میرم تو بمون با دختر دیوونت…. عمه گفت حرف مفت نزن من کی گفتم بره ؟ میگم یک فکری می کنیم نباید با هم مواجه بشن … چیکار کنم تو بگو چیکار کنم …این حرفا مثل پتک می خورد تو سر من دلم می خواست میمردم و این حرفا رو نشنوم …. 🌸🌼گفتم تو رو خدا بزارین من برم … میرم پیش هادی اون که منو بیرون نکرده بود …. صدای ماشین اومد و دکتر رسید و عمه با اون رفت بالا ….. چمدون من دست تورج بود ..گفتم اگر ندی بدون اون میرم …گفت منم دنبالت میام تا هر کجا که بری میام ولت نمی کنم بی خودی سعی نکن … اتاق من مال تو ، من میرم تو یک اتاق دیگه بیا …بیا بریم بالا …..سر جام میخکوب شده بودم … 🌼🌸 نمی دونستم تو صورت اونا نگاه کنم از اون همه تحقیر خسته شده بودم …. که ایرج و علیرضا خان سراسیمه رسیدن …. مثل اینکه از همه چیز خبر داشتن علیرضا خان اول به من گفت ناراحت نباش اون مریضه به دل نگیر….. و رفت بالا…… ولی ایرج دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : خیلی ببخشید تورج زنگ زد و همه چیز رو گفت نمی دونم چطوری از دلت در میاد ولی ما رو ببخش نگاهی به چمدون انداخت و گفت این چیه ؟ تورج جواب داد خانم داشت میرفت من جلوشو گرفتم …. اینجا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکهام سرازیر شد … گفتم من باید برم نمی شه نمی تونم دیگه مزاحم شما بشم …. 🌼🌸ایرج گفت ما که نمی زاریم تو جایی بری اینو قبول کن حمیرا مریضه نباید اینطور می شد؛؛ ولی تو ببخش ما دیگه مواظبت هستیم …..هر چی اونا می گفتن نمی تونستم دیگه برگردم تو اون خونه … فقط اشک می ریختم ……… مدتی بعد دکتر اومد پایین و ایرج اونو بدرقه کرد و رفت و بعد از چند دقیقه علیرضا خان و پشت سرش عمه از پله ها اومدن پایین .. 🌸🌼علیرضا خان در حالیکه که خیلی عصبانی بود گفت : بزارین بره …. ولش کنین حق داره منم بودم می رفتم …. برو رویا جون عمه ات عرضه نداره ازت مراقبت کنه….. عمه فریاد زد حرف مفت می زنی چیکار می کردم بچه مریضه …. علیرضا خان دستشو بلند کرد رو هوا و هوار زد تو باید میذاشتی اونو بزنه ؟ مگه مرده بودی جلوشو بگیری یک خر رو از بیرون صدا می کردی یا اصلا می زدی تو دهنش .. 🌼🌸ایرج رفت و گفت : بابا آروم باش این راهش نیست …. آروم حرف می زنیم ….ولی اون همین طور عصبانی گفت غلط کرده دختره ی بی شعور دستشو دراز کرده روی رویا تقصیر مادرته بهش رو میده سه ساله….. آقا، سه سال…. از همه بریدیم به خاطر ایشون نه آسایش داریم نه رفت و آمد هیچ کس تو این خونه نمیاد که چیه؟ خانم کولی بازی در میاره … خجالت بکشه دیگه چقدر تحملش کنم گمشه بره لای دست اون شوهر گور به گور شدش …. 🌼🌸همش تقصیر مادرته بهش رو میده اگر بزاره به عهده ی من اونوقت می فهمه یک من ماست چقدر کره داره ……. بعدم ببینم شکوه تو غلط کردی دختر نازنین مردم رو آوردی یکماه نشده اجازه دادی کتک بخوره….. ما چه جوری تو چشمش نیگا کنیم …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔅 : 🔸 لا تَستَکثِرُوا کَثیرَ الخَیرِ، وَ لا تَستَقِلّوا قَلیلَ الذُّنوبِ، فَاِنَّ قَلیلَ الذُّنُوبِ یَجتَمِعُ حَتّی یَکُونَ کَثیرًا؛ 🔹 کار نیک بسیار را زیاد مشمارید، و گناهان کم را هم اندک به حساب نیاورید؛ چرا که گناهان اندک جمع می شوند، تا آن که گناه بزرگ و بسیار می گردند. 📚 الامالی، ص۱۵۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh