eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ ۰۰۰۰ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 23 بهمن ماه 1399 🌞اذان صبح: 05:31 ☀️طلوع آفتاب: 06:55 🌝اذان ظهر: 12:19 🌑غروب آفتاب: 17:42 🌖اذان مغرب: 18:01 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔸 پنج چيز را به عنوان مشاهدات محتضر از روايات پراکنده مي توان استخراج کرد . 👈 يکي از چيزهايي که مي بيند 《جايگاه خود در بهشت و يا جهنم برزخ》 است . ما در چندين روايت داريم که اجمالاً در آن موقع مي فهمد که جاي او کجا است. 🌸 قرآن كريم در اين زمينه مي فرمايد: لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَذا فَكَشَفنا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ. ️تو از اين حالت غافل بودي و ما پرده را از چشمان تو كنار زديم و امروز چشم تو كاملاً تيزبين است. 📖 سوره ق: ۲۲ 🔸در آن لحظه مشاهدات چنان دقيق است كه در روايات، از وقت جان دادن به «عند المعاينه» ـ هنگام ديدارها ـ ياد شده است؛ زيرا در آن لحظه باطن و حقيقت اعمال خود را به چشم ملكوتي مي بيند. 📚 چهل حديث، ص453 🌹 امام صادق(ع) در اين زمينه به ابوبصير فرمود: وقتي جان مؤمن به گلوگاه رسد و هنوز فروغ حياتش پايان نيافته و چراغ زندگي اش به كلي خاموش نشده است، منزلي را كه در بهشت دارد به او نشان مي دهند. از ديدن آن به هيجان مي آيد و مي گويد: مرا به دنيا بازگردانيد تا خانواده ام را از آنچه مشاهده مي كنم، آگاه سازم. در پاسخش مي گويند: اين كار ناشدني است و راه بازگشت وجود ندارد. 📚کافي، ج3، ص135 🔸بر اين اساس، هنگام مرگ، هم مؤمنان و هم بدكاران، مشاهدات و ديدني هايي از گذشته و آينده خود دارند. اين ديدني ها براي انسان به صورت تجسم مال و فرزندان و عمل اوست كه با چشم برزخي مي بيند. 📚 معاد، ص48 🔸 ديدني ها و شنيدني هاي هنگام مرگ، براي انسان مؤمن حال خوشي مي آورد و با رضايت، جان را تسليم فرشتگان مي كند؛ زيرا او به مقام قرب الهي مي رسد و در انتظار چنين روزي بوده است. از اين رو، لحظه جان سپردن براي او بسيار شيرين و فرح بخش است. 📚 تسنيم، ج5، ص571 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
💙 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواند و این عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ❣ التماس دعا ❣ پنجشنبه ها و بوی حلوای خیرات، یاد آدم های رفته و عکس های یادگاری، دلتنگی های اجباری...💔😔 یادی کنیم از درگذشتگان، پدران و مادران آسمانی با ذکر فاتحه و صلوات🌹 ‎‌‌‌‌‌‌
پدرم یه بار که یه آدم مهمی فوت کرده بود گفت «میگن وقتی اسکندر مقدونی داشت میمُرد توی بستر به اطرافیانش گفت وقتی من رو دارید دفن میکنید دستم رو از گور بیرون بگذارید تا همه مردم دستِ خالی من رو ببینند که اسکندرِ جهان گشا که نصف دنیا رو تصرف کرد وقتی مُرد با دست خالی رفت و هیچ چیزی نتونست با خودش ببره» این حکایت همیشه به یادم موند و امشب که یکی از بستگان فوت کرد دوباره به یادش افتادم !!! به قول سهراب سپهری : رود دنیا جاریست زندگی آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ای دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟ 《 !!! 》 🌐
🔻چاقی یکی از علل ایجاد کبد چرب ✍افراد چاق روزی یک عدد سیب با پوست بخورند تا کبد را پاکسازی کنند ✍وهمچنین مصرف روزانه درصبح ناشتا از ابتلا به سرطان درامان نگه میدارد... ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرهفته تون زیبا 🍃یه آرزوی زیبا 🌺یه دعای قشنگ 🍃برای تک تک شمامهربانان 🌺الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم 🍃و زندگیتون پراز عشق باشه 🌺درکنار خانواده خوش باشید❣
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 3️⃣3️⃣ زینب هم خیلی دلش می خواست با آنها به بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر و ضعیف بود. او آرام نمی نشست. هر روز صبح به جامعه ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ی ما بود می رفت. جامعه ی معلمان در زمان جنگ فعال بود. یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد. زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمی گشت. گاهی وقتها هم شهلا همراهش به آنجا می رفت. جامعه ی معلمان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت. آنها پیاده می رفتند و پیاده برمیگشتند. زینب آن سال، سوم راهنمایی بود. ولی شش ماه از سال می گذشت و همه ی بچه های از کلاس و درس عقب مانده بودند. این موضوع خیلی مرا عذاب میدادہ دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند، ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها برای سرزدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت می رفتم. از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند، خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز که به بیمارستان رفته بودم، با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آورده بودند. آن مرد، هیکل درشستی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که میتوانند به زخمی ها کمک کنند. یکی از روزهای بهمن ۵۹. یک هواپیمای عراقی، بیمارستان شرکت نفت را به باران کرد. مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند. زینب در جامعه ی معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت. باشنیدن این خبر، من سراسیمه به مسجد سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه می کردم، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم. مهران که آمد، صدایم بلند شد و گفتم: مهران، خواهرهایت شهید شدند... مهران، گل بگیر تا روی جنازه ی خواهرهایت بگذارم... مهران، مینا و مهری را با احترام خاک کن. نمی دانستم چه میگویم. انگار که فایز میخواندم و گریه می کردم. نفسم بند آمده بود. مهران که حال مرا دید، آرامم کرد و گفت: مامان، نترس، نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده، من خبرش را دارم. با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالاخره مادر بودم. بچه هایم عزیز بودند. طاقت مرگ هیح کدامشان را نداشتم. شب ها در تاریکی کنار نور فانوس، من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم.صدای خمپارهه ها قطع نمی شد. مخصوصاً شب ها سر و صدا بیشتربود. چندین بار نزدیک خانهٔ ما هم خمپاره خورد. با وجود این خطرها، راضی به ماندن در خانه مان بودیم. در خانه ی خودم احساس راحتی و آرامشی می کردم. راضی بودم همه با هم کنار هم کشته بشویم، اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می مانديم وگرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم. اسفندماه، مهرداد از جبهه ی آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را به اش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود. او با توپ پر و عصبانی به خانه آمد. آمد که لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، که مادرم او را نشاند و همه ی ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی می گفتند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. او از من و بچه ها شرمنده شده بود و چیزی نمی توانست بگوید. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند که کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیهٔ غذا را داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران، دوستی به نام حمید يوسفيان داشت. خانوادهٔ حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانهای در اصفهان محلهٔ دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانهٔ خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد. مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که انجا را ببینید و اگر خوشش آمد، خانه ای اجاره کند. خانوادهٔ محمد، آدمهای با معرفت و مومنی بودند. آن ها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله ی دستگرد اجاره کردند.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 4️⃣3️⃣ مهران به آبادان برگشت. دو ماهی بود که ما آبادان بودیم. در این مدت، برق نداشتیم و از آب شط هم استفاده می کردیم. از اول جنگ، لوله ی آب تصفیه ی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست وشو وآبیاری، باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم. با همه ی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد به ما اجازه ی ماندن نمی دادند. زینب گریه می کرد و اصرار داشت که آبادان بماند، او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان، آن هم باش شرط و شروط راضی شده بود، وقتی حال زینب را دید، گفت: همه ی دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند. مینا، که وضع را اینطوری دید و می دانست که اگر کار بالا بکشد، مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می گذارند، زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف زد. مینا به زینب گفت: مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است. مامان طاقت دوری تو را ندارد، تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛ اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می مانی. اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی، مهران و مهرداد، من و مهری را هم مجبور می کنند که با شما بیاییم، آن وقت هیچ کدام نمیتوانیم در آبادان بمانیم و به شهرمان کمک کنیم، تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصه ی دوری مارا تحمل کند. زینب، که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود، حرف مینا را قبول کرد. او باوجود علاقه ی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه ی مهری و مینا هم نبود، راضی به رفتن شد. هروقت حرف من وسط می آمد، زینب حاضر بود به خاطر من هرچیزی را تحمل کند. مینا به او کفت: مامان به تو احتیاج دارد. زینب باشنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد. از وقتی بچه بود. آرزو داشت که وقتی بزرگ شد،کارهای زیادی برای من انجام بدهد. همیشه میگفت: مامان، وقتی که بزرگ شدم تو را خوشبخت می کنم.» بعد از اینکه همه ی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هردوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوما خیلی مراقب رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقب آنها باشد. من دو تا دخترم را در منطقه ی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم. دوباره همه ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم. چند تا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای توی را همان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند. زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید: مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان برمی گردیم؟ ... مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهرعزیزش برمی گردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود. هر چقدر لنج از چوئبده دور می شد و نخل های آن دورتر می شدند. دلم بیشتر می گرفت. در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم. خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند. چند ساعتی که از حرکتمان گذشت. بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند. از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به هر طرف می دوید. تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ هارا توی سر هم می زدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو میخندید و با هم شوخی می کردند. از شادی آنها دل من هم باز شد. خوشحال شدم که خدا خودش به همه ی ما صبر داد که بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه ی دلگرمی من و بچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند می زد و با یک دنیا آرزو، به شهرام و شهلا و زینب نگاه می کرد. همه ی ما در انتظار آینده بودیم. نمیدانستیم در اصفهان چه پیش می آید. اما همه دعا می کردیم تجربه ی زندگی تلخ در رامهرمز برایمان تکرار نشود. ادامه دارد...
💠امام حسن عسکری علیه السّلام: 🌀شادی کردن در حضور غمگین از ادب به دور است. 📚تحف العقول، 489 💠🌀💠🌀💠🌀 💠امام حسن عسکری علیه السّلام: 🌀وصال خداوند سفری است که جز با مرکب شب زنده داری به دست نمی آید. 📚بحار الأنوار، ج 78، ص 379
💠صحت و قبولی💠 ✴دو واژه برای بسیاری از مردم درست روشن نشده است و آن واژه صحت و قبولی است.صحت آن جا به کار می رود که عمل شرایط لازم را دارا باشد و واژه قبول در آن جا به کار می رود که از کمال آداب لازم برخوردار باشد. بنابراین آن جا که واژه قبول نشدن یک عمل مطرح می شود؛ نه این است که نباید انجام داد و یا بعدا آن عمل را قضا نمود. ◀مثلا در روایت آمده است : کسی که شراب بخورد نمازش تا چهل روز قبول نمی شود؛ بعضی از مردم از روایت فوق چنین برداشت کرده اند که چهل روز اعمالشان باطل است، پس بهتر آن است که در این مدت نماز نخوانند؛ در حالی که نمازشان در این مدت از کمال لازم برخوردار نیست نه این که صحیح نیست.
🌸✨وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ ﴿۵۸﴾ 🌸✨و پروردگار تو آمرزنده و 🌸✨صاحب رحمت است ا(۵۸) 📚 سوره مبارکه الكهف ✍بخشی از آیه ۵۸