هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃
💖 #یاباب_الحوائج_یاابالفضل_العباس
🌸 روزگاری صاحب فضلی شدم
🌸 شکر الله که ابالفضلی شدم
ساقی ما چه شرابی چه سبویی دارد
بنویسید رقیه چه عمویی دارد
آسمان تکیه به دستان تو دارد عباس
نوکرت پا به جهنم نگذارد عباس
تقدیم به شما عاشقان
حضرت اباالفضل العباس ع
در پناه لطف خدا و عنایت
حضرت ابالفضل عباس باشید
🌸 دستان بریده عباس دستگیرتان
🌸 حاجت روا باشید بحق باب الحوائج
💖 #میلاد_حضرت_ابوالفضل_ع_مبارک_باد
🍃❤️🍃_______
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامبهآخرینپنجشنبهاسفندماهخوشآمدین
💖 بهار ثانیه بـه ثانیه
💖 نزدیک میشه و زمستان
💖 به پایان میرسه
الهـی با نزدیک شدن بهار
خوشبختی به شمانزدیک بشه
و پایان زمستان سخت امسال
پایان مشکلات همه باشد
تنها چند روز مانده به
آغاز سال ۱۴۰۰ شمسی
براتون ۱۲ ماه عشق
۵۲ هفته آسایش
۳۶۵ روز خوشبختی
۸۷۶۰ساعت سلامتی آرزو دارم
💖 بهترینها رو در سال
💖 ۱۴۰۰ براتون آرزومندم
🍃❤️🍃____
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستانی آموزنده با نام
👈 #خاموشییکستاره 🍒
👈 قسمت هشتم
کاش همان روزهایی که حسرت داشتن خرس پشمالویی که دست دوستم بود را در دل خوردم و از پدر به خاطر اینکه می خواستم یکی از شبیه همان عروسک را داشته باشم کتک خوردم؛
میمردم و چنین عاقبتی را نمی دیدم. خدایا کار من به کجاها که نرسید؟!
*******************
اولین بار «ستاره» را در پارک طالقانی دیدم. او چند بار با دفتر مجله تماس گرفته بود بهش زنگ زدم و با او
در پارک طالقانی قرار گذاشتم. او مختصری از زندگی اش را پشت تلفن با صدایی لرزان برایم گفت و خدا می داند تا وقتی سرقرار بیاید دعا می کردم همه حرف هایش دروغ باشد. دعا می کردم بیاید و یا زنگ بزند و بگوید که شما را سرکار گذاشتم اما دعایم مستجاب نشد.
من و ستاره در بعدازظهر یکی از روزهای آغازین خرداد ماه با هم قرار گذاشته بودیم. او سرساعت آمد. آنقدر لاغر و درهم شکسته بود که از دیدنش جا خوردم. رنگ چهره اش زرد زرد بود و وقتی کنارم راه می رفت هرآن احتمال می دادم از فرط لاغری استخوان هایش بشکند. او از زندگی اش برایم گفت. بغضی سنگین هرازگاهی گلویش را می فشرد و چهره اش را رنگ به رنگ می کرد.
- می دونی حمیده، درسته که زندگی سخت و زجرآوری داشتم اما خودم هم مقصر بودم. من راهی رو که قبلا پدرم و طوفان تجربه کرده بودن رو رفتم.
مسیری رو برای زندگی انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداره. سرم پر از افکار مغشوشه. همه چیز منو می ترسونه. انگار که در یک بیابون تاریک راه گم کردم. به خاطر این مخدر لعنتی کارهای غیر عادی زیادی انجام می دم. گاهی که خیلی حالم بده وقتی تو خیابون راه میرم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها ناخودآگاه با صدای بلند با خودم حرف می زنم.
مادربزرگ هم که هنوز کما فی سابق غر می زنه و نفرین می کنه... این شیشه لعنتی همه عقل و شعورم رو ازم گرفت...
ستاره همچنان می گفت و من حسم می کردم پاهایم سست شده. قلبم تند و ناآرام می زد. نمی دانستم با چه کلمه و چه جمله ای کمی درد درون ستاره را تسکین ببخشم. اشک گونه هایم را نوازش می کرد. دختر بچه ای زیبا در حالیکه خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت خنده کنان از کنارمان گذشت. ستاره مات او شده بود. با لبخندی که از شدت پژمردگی معلوم نبود لبخند است یا ته مانده یک بغض گفت:
« همیشه دلم می خواست یکی از این خرسها را داشته باشم..
آن روز ستاره رفت و من آدرس خانه مادربزرگش را گرفتم. بلافاصله بعد از این که حقوقم ر ا گرفتم یک خرس سفید پشمالوی بزرگ خریدم و به سمت خانه مادربزرگ ستاره راه افتادم. دلم می خواست خوشحالش کنم. دلم می خواست با دیدن آن عروسکی که همیشه حسرت داشتنش را می خورد کمی از آن حال و هوا دربیاید و غصه هایش را شاید برای لحظاتی فراموش کند. خانه مادربزرگ ستاره در یکی از خیابانهای دورافتاده جنوب پایتخت بود. وقتی برای لحظاتی پشت در ایستادم تا تمرکز کنم، یاد آن لحظه ای افتادم که ستاره از آنجا رفتن پدرش را تماش کرده بود. در خانه نیمه باز بود.
چند ضربه کوتاه به آن در کوچک کرم قهوه ای که چهارچوبش پوسیده و هر آن احتمال داشت بیفتد، زدم. صدای بم زنی را شنیدم که با لحنی تند گفت: « کیه؟
هل بده بیا تو!» در را به آرامی هل دادم و داخل حیاط قدیمی خانه شدم. زنی مسن با همان خال گوشتی بزرگی که ستاره می گفت، روی ایوان نشسته بود. با لبخندی غمگین گفتم: « ببخشید خانم، من دوست ستاره جان هستم. اومدم ببینمشون.» زن با همان لحن تندش غرید: « برو قبرستون ببنش. الان سه روز که اونجا خوابیده. خیر ندیده چند تا بسته متادون خورده بود. خوب شد که مرد. از شرش خلاص شدم. دختر نبود که، شده بود بلای جونم!»
زبانم با شنیدن این خبر بند آمد و دیگر نتوانستم جواب سوالهای طلبکارانه مادربزرگ ستاره را که می پرسید: «تو کی هستی؟ برای چی اومدی؟» را بدهم. آرام از خانه بیرون آمدم. هنوز صدای غرزدنهای مادربزرگ ستاره می آمد. همان جا، روی زمین نشستم و به دیوار سیمانی خانه مادربزرگ که آثار نم دادگی زشتش کرده بود، تکیه دادم. چهره بی روح ستاره مقابل دیدگانم بود. خرس پشمالوی سفید که داشتنش آرزوی ستاره بود را در آغوش فشردم و زار زار گریستم. قلبم انگار از درون آتش گرفته بود. دلم برای ستاره می سوخت. عمر درخشش او در آسمان چقدر کم بود. ستاره... ستاره... چقدر زود خاموش شد...
👈 پایان 👉
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما بپیوندید
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث
💎امام على عليه السلام :
از زشت ترين ستمها ، ستم كردن به مردمان بزرگوار است
مِن أفحَشِ الظُّلمِ ظُلمُ الكِرامِ
غررالحكم حدیث 9272
چقدر این تصویر تلخه . . .
کسانی که ماسک ودستکش های خودشون یا هر گونه زباله رو روی زمین می اندازند اگه پدر خودشون هم باشه کاری می کنند که خم شه و دستکش های رها شده رو اینجوری از روی زمین جمع کنه؟؟
#درخانه_بمانیم
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✳️ #عکس_نوشته☝️ #احکام_شرعی #احکام_مناسبتی
#خرج_کردن_عیدی_بچه_ها
❓آیا پدر و مادر می توانند مبالغی را که بابت عیدی به فرزندان توسط اقوام داده می شود، در امور جاری زندگی مصرف کنند؟
﷽ #احکام_مناسبتی
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ
✨عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا ﴿۸۲﴾
✨آيا در معانى قرآن نمى انديشند
✨اگر از جانب غير خدا بود قطعا
✨در آن اختلاف بسيارى مى يافتند (۸۲)
📚 سوره مبارکه النساء
✍ آیه ۸۲
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ
🌹 الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ
نیستم لایق کنم
مدح و ثنایت یا ابو الفضل
از ازل مدح تو را
گفته خدایت یا ابو الفضل
مصطفی را جان نثاری،
مرتضی را یادگاری
جان من، جان جهان
بادا فدایت یا ابو الفضل
🌹 میلاد اباالفضل(ع)،
ماهتاب شب های غریبی حسین(ع)
و اسوه باشکوه جانبازی مبارک باد
🌺👌#بسیار_زیبا
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا میشم””
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
👈 کانال حکایت نامه
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✍#شفای_پادشاه_و_پسر_فقیر
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان میبینی مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم برسانم. ای بینیاز مرا به حق بینیازیات قسم میدهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بینیازیات سوگند میدهم رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم. شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و بینیازم از خلایقش کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت .
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 جایگاه عظیم قمر بنی هاشم (علیه السلام)
🌸 حضرت على (علیه السلام) با آن عظمتى كه داشت ، در ماجرايى ، خطاب به حسين (علیه السلام) گفت : « فداك أبوك » پدرت على فدايت .
🔹 آن وقت يك و دو ساعت مانده به غروب روز تاسوعا ، اين حسين (علیه السلام) به قمر بنى هاشم (علیه السلام) گفت : من فدايت !
🔹 مدرك اين حرف كجا است ؟ آرى ، من فداى قلمى بشوم كه اين جمله را نوشت : ابى عبدالله (علیه السلام) به قمر بنى هاشم (علیه السلام) گفت : « بنفسى انت » : حسين قربانت برود .
🔹 آن دستى كه اين سخن را نوشته ، دست شيخ مفيد در كتاب ارشاد است ، قلم يكى از بالاترين علماى شيعه كه اهل سنت هم او را قبول دارند. به راستى ، چه كسى مى تواند بهتر از حسين (علیه السلام) مقام قمر بنى هاشم (علیه السلام) را بفهمد ؟
👤 استاد حسین انصاریان
💖 اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
تقویت ریه ها
◽استفاده از ادویه هایی مثل: زردچوبه ،دارچین و زعفران به تقویت سیستم ایمنی و تنفسی کمک میکند
◽همچنین جوشاندن گیاهانی مثل: نعناع در تقویت ریه ها موثر عمل خواهد کرد.
#پیام_سلامتے
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
✅نقل است از ابن سینا كه فرمود :
سه اصل را اگر مراعات کنید، آسایش بر شما فزون خواهد شد :
1 . به وقت خوشحالى قول ندهید
2 . به وقت خشم پاسخ ندهید
3 . و در هنگام غم تصمیم نگیرید.