هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎💎 #تدبردرقرآن 💎💎
*﷽*
🌼إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ (45)ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ (46)🌼 (سوره الحجر)
🌼إِنَّ ٱلۡمُتَّقِينَ فِي جَنَّٰتٖ وَعُيُونٍ ٤٥﴾🌼
در حقیقت کسانی که با انجام اوامر و پرهیز از نواهی، از خدای متعال پروا کردهاند، بازگشتشان به سوی باغهای خرامان و نهرهای روان است و در کمال آرامش و آسایش در آن به سر میبرند.
🌼ٱدۡخُلُوهَا بِسَلَٰمٍ ءَامِنِينَ ٤٦﴾🌼
به تقوا پیشگان گفته میشود: با سلامت از هرگونه آفتی، و با امنیت از هر خوف و ملامتی به باغها وارد شوید، پس سلامت از آن ابدان است و امنیت از آن دلها و روح و روان.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔹... #رودخانهزندگی! ...
🔹رفت پیش استاد. بی تاب بود و ناآروم.
گفت : زندگیم متلاطمه، آشفته ام و نیازمند آرامش. و اشک پهنای صورتش رو پوشوند.
🔹پیر دانا دستش رو گرفت، ازش خواست تا با هم کمی قدم بزنند. وقتی به رودخونه رسیدند، برگی رو توی آب انداخت و بهش گفت : ببین چه جوری خودش رو به جریان آب سپرد، و چجوری داره مسیرش رو طی می کنه.
🔹 بعد سنگی رو پرت کرد توی آب، سنگ بخاطر وزنش پائین رفت و بی حرکت سر جاش موند.
❓استاد مکثی کرد و پرسید :
تو دوست داری جای این سنگ بودی و ساکن، یا جای اون برگ بودی و در حرکت؟
🔹جوان فکری کرد و پاسخ داد :
من از سکون خوشم نمیاد، دوست دارم حرکت کنم و رو به جلو برم.
🔹 استاد گفت :
زندگی مثل یه رودخونه است. اگه بخوای ساکن نباشی، باید خودت رو در جریانش قرار بدی و رو به جلو بری. موانع و بالا و پائین رفتن ها هم به طور طبیعی در این مسیر وجود دارند. پس آروم باش. چرا که تلاطم، یعنی تو در مسیر و در حال حرکتی.
❤ عزیز دلم
تا حالا فکر کردی که می شه خودمون رو به دست توانا و چشمان بینای خداوند بسپریم؟ و همه افت و خیزها و موانع رو در مسیر بپذیریم.
🔹و خدا می خواد که ما در حرکتی دائمی و رو به جلو باشیم. و می دونی اونوقته که بالا و پائین می شیم ولی آرومیم. اونوقته که گاهی جریان تند می شه و باز هم آرومیم.
❤ پس همیشه امیدوتوکلت به خداباشه ...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
مضرات نخوردن صبحانه❗️
👈چاقی
👈لرزش دست
👈بوی بد دهان
👈کاهش حافظه
👈کاهش قند خون
👈بی نظمی قاعدگی
👈افزایش ضربان قلب
👈کاهش سطح خلق و خو
👈احساس گرسنگی مداوم
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سه شنبه تون عاااااالی
🍃به نیت ۸ روز مانده
🌺 تا پایان پائیز
🍃۸ اتفاق خوب
🌺۸ خبر خوش
🍃۸ موفقیت عالی نصیبتون بشه
🌺وخوشبختی ۸ بار
🍃دَرِ خونه تونو بزنه
🌺الهی آآآآآآآمین ❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکلات زندگی هر کسی
به اندازه ی ظرفیتشه...
به اندازه ی تحملشه...
وقتی یکی از درداش واست میگه،
نگو خوشی زده زیر دلش...
نگو اگہ زندگی فلانی رو داشت چی کار می کرد...
شاید اون درد یا اون مشکل کوچیک باشہ، اما امونشو بریده که به زبون اومده!
وقتی یکی از درداش واست میگه
نگو چی بگم والا...
بگو میفهممت...
درسته که نمی فهمی،
یعنی نمی تونی بفهمی دردی رو که تجربه نکردی...
ولی بگو می فهممت!
حداقل فکر می کنه تو هم اون درد رو داشتی
و فقط خودش نیست که اون رو تجربه کرده.
دلداری دادن که هیچ،
کاش حداقل یاد بگیریم
چطوری به درد دل دیگران گوش کنیم.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌟🌟🌟
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 9
آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد
-چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت
وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد
-خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ...
از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد
-کجا برم خب....جایی ندارم
نیما هم بلند شد
-اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی
اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد
-تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی....
انگشت تهدیدش را بالا آورد
-بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه
هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد
-عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم
این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت
-مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه
پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند
-تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی
نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد
-اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی
از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد
-دنبال خونه باش مهتاب
*
همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد
-الو .....فاخته مادر خودتی
با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد
-سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم
صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید
-چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده
سریع جواب داد
-نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب
صدای لبخند حاج خانم را شنید
-باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش
کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زو"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه می زه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هو شش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس....سرابی که سیرابش کرد اما عاشق نه.....خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد
ادامه دارد...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا...
قصه وکالت را زياد شنيده ام
اما قصه وکیلی چون تو را نه ...
تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است
پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است
از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم
و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ...
رازی بنام "توکل" ...
"توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی،
دستانت در دست من است ...
بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن...
"توکل" ...
و فهمیدم :
" #حسبنااللهونعمالوکیل"🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🔴🔷 امام سجاد(ع):
✍ راضی بودن به سختترین مقدّرات الهی از عالیترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود
📚 مستدرك الوسائل، ج 2، ص 4
#ایمانویقین
〰➿〰➿〰➿
🔴🔷 امام باقر (ع):
✍ هیچکس تا زبانش را نگه ندارد از گناهان در امان نیست.
#گناهزبان
📚 تحف العقول ص 298
〰➖〰➿〰➿
🍀امام صادق عليه السلام:
🌺هر که با خانواده خود خوش رفتار است،
عمرش بسيار خواهد بود.
#خوشرفتاریباخانواده
📚کافي، ج۸،ص۲۱🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
4_5886248096437895804.mp3
361.6K
💧 #جرعه_ای_از_احکام
📍 #بانک
✍️ مرجع: #آیت_الله_مکارم_شیرازی
🔻وقتی نمی دانیم بانک به وظایفش عمل می کند یا خیر،
پولی که در بانک می گذاریم تا سود بهش تعلق بگیره حکمش چیست؟
#احکام_شرعی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ
✨يُحْيِي وَيُمِيتُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ
✨مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۱۱۶﴾
✨در حقيقت فرمانروايى آسمانها و زمين
✨از آن خداست زنده مى كند و مى ميراند
✨و براى شما جز خدا يار و ياورى نيست (۱۱۶)
📚 سوره مبارکه التوبة✍آیه ۱۱۶
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📕داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن
فواید🌸 #آیةالکرسی 🌸
🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند.
🔻 دختر بسیار وحشت زده بود
و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی
و به الله سبحان و تعالی توکل کرد...
🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید.
ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند.
🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند.
🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد.
پلیس از قاتل می پرسد
که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
♦️ این است عظمت 🍃توکل به خداوند.❤️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
☘#راندن_سموم_از_بدن
☑️چغندر سرشار از «متیونین» است که به بدن کمک میکند تا از شر توکسینها یا همان سموم خلاص شود.
☑️از این گذشته «بتانین» موجود در آن نیز در سوخت و ساز اسیدهای چرب به کبد کم میکند.
🥙میتوانید چغندر را مانند هویج رنده کرده و به سالادهایتان اضافه کنید.🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا...
قصه وکالت را زياد شنيده ام
اما قصه وکیلی چون تو را نه ...
تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است
پرونده ای که تو وکیلش باشی قصه اش ستودنی است
از روزی که ایمان آوردم، تو وکیل منی و تنها پناهم
و تو در این عشق بازی، پرده از رازی بزرگ برداشتی، رازی که اسمش را می دانستم اما رسمش را ...
رازی بنام "توکل" ...
"توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی در تمام لحظات روشنایی،
دستانت در دست من است ...
بنده من، نگران نباش و به من اعتماد کن...
"توکل" ...
و فهمیدم :
" #حسبنااللهونعمالوکیل"🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
ﺗﮑﺮﺍﺭ کنیم💚
امروز عاشقانهترین سرود زندگی را سر میدهم و با شادمانی و سپاسگزاری به سوی خلق نابترین اندیشههایم گام بر میدارم.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فکر نان کن که خربزه آب است
در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای ديگران خشت درست میکردند و اجرت بخور و نميری میگرفتند . آنها هر روز مقدار زيادی خاک را با آب مخلوط میکردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت میزدند .
يک روز ظهر که هر دو خيلی خسته و گرسنه بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار میکنيم ، باز هم به جايی نمیرسيم . حتی آن قدر پول نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان میرسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بياوری و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب میفروشند و يک جا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه میتوانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع ديگر نرود .
وقتی كه به سوی نانوايی میرفت ، از جلوی يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزههايی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . ديگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه میخورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشی كند و به طرف نانوايی برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير میکند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزهای خريد و به محل کار ، برگشت.
در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر میکرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش میريخت و از حالش معلوم بود که خيلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چي خريدهام؟ "
دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلی گرسنهام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزي جز نان هم میتوانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."
مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزهای درکنار اوست.
در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزی و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، میگويند : " فکر نان کن که خربزه آب است.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#داستان_کوتاه
☘ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
☘ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
☘گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
☘چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
@tafakornab
🔸شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد !
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:
ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی....
شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !!
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هرگز پلی را که از روی آن
عبور می کنی خراب نکن
حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد.
در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی
از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!🌸
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 جانم امام زمان
می بارد از آسمان
و از صحرا، عشــق
باید برویم
تا به دریا، تا عشــق
حالا که تمام
جاده ها منتظرند
هرهفته سه شنبه،
جمکران، مولا، عشـق
🌼 #السلامعلیک_یابقیه_الله
🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
♦️دوران زندگی آدم را 4 دوره میدونند:
♦️1 ) دوران #ژست:
تا 24سالگی ست.در این دوران آدم هر جا میره هی دماغشو باد میکنه ژست میگیره و فکر میکنه از همه بهتره
♦️2) دوران #قسط:
دورانی ست که تا 50سالگی ادامه داره.و با قسط ازدواج شروع و همینطور فقط باید قسط وقسط و قسط بده
♦️3) دوران #تست:
تو این دوران که از 50تا 60سالگی ست باهجوم بیماریها مواجه میشیم
و هی باید بریم دکتر تست بدیم
♦️4) دوران #فست:
که از 60سال به بالاست.و آدم به فس فس و... میفته
♦️پس منتظر روزگار خوش نباشید.از همین لحظات زندگی لذت ببرید 😃
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
⚠️سبک زندگی شبانه خطرناک است.
بسیاری به خصوص جوانان شب ها کامل بیدار هستند و تا لنگ ظهر در خوابند،
این سبک زندگی به مرور باعث آسیب روانی و جسمی شده و بعد چند سال علائم افسردگی شروع میشود.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امشب
🌺از پروردگار مهربان میخواهم
🌸فاصله نباشد میان شما و
🌺تمام احساس های خوبتون
🌸شما باشید و عشق باشد و
🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و
🌸امضای خدا پای تمام آرزوهاتون
🌺زندگیتون پر از یاد خــدا
🌸شب زیباتون بخیر عزیزان
🌺در آرامش بخوابید🌙⭐
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌹الهی به امیدتو
❤خدایاکمک کن در
🌹آخرین روزها ازفصل زیبای پاییز
❤آخرین غم هارا
🌹پشت سربگذاریم
❤آخرین کینه هاو
🌹آخرین حسرتهارا
❤فراموش کنیم
🌹آخرین ناامیدی هارا
❤ازذهنمان پاک کنیم
🌹وآرام وسبک بال درخانه زمستان واردشویم
الهی آآآآآآآمین ❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh