eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقاجان ❣ زمستان آمد و❄️🌨 ما در پی فصل بهاریم ولی از دوری تو یابن الزهرا بی قراریم🌼🌿 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔹️ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ 🔸️ پروردگارا، ما را زنان و فرزندانی مرحمت فرما که مایه چشم روشنی ما باشند. 💠 سوره / آیه ۷۴ 💎درحدیثی از ائمه ع خواندن این آیه برای ازدواج وبچه دارشدن هم توصیه شده است وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقينَ إِماماً [74] و كسانى كه مى‌گويند: «پروردگارا! همسران و فرزندانمان را مايه‌ی روشنى چشم ما قرار ده، و ما را پيشوايى براى پرهيزگاران گردان». ‎ ‎ ‎ ‌ ‌✍ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆،_روز☝️☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز   1 دی ماه 1401 🌞اذان صبح:   05:40 ☀️طلوع آفتاب:  07:11 🌝اذان ظهر:  12:03 🌑غروب آفتاب: 16:55 🌖اذان مغرب: 17:15 🌓نیمه شب شرعی: 23:17 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸 🌸 🥀لٰا اِلٰهَ اِلَّا اللهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبين 💥معبودي جز خدا نيست 💥پادشاه برحق آشكار ➖➖➖➖➖➖ 💎روز ۵شنبه ۲ رڪعت نمازبـہ نیت ڪسب مال وثروت بخواند‌ و سپس《سوره یاسین》بخواندواین عمل را تا ۳ روز انجام دهد بهتر است  📚گوهر شب چراغ ۱۵۷/ ۲ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
: 🌧🌧🌧 کمتر کسی از ما داستان دوازده برادر و ننه سرما و چله بزرگ و چله کوچیک رو برای بچه‌ها و نوه هایش تعریف می‌کنه. 🌧🌧🌧 متن زیر را بخوانید و به اشتراک بگذارید، تا نسل امروز هم اینارو یاد بگیرند👌 🌧🌧🌧 چله‌ی بزرگ ... چله‌ی کوچک ... چارچار ... سده ... اَهمَن‌ و بهمن ... سیاه‌بهار ... و سرما پیرزن .. 🌧🌧🌧 زمستان به دو بخش تقسیم میشه : چله بزرگ(چله کلان) چله کوچک (چله خُرد) 🌧🌧🌧 _ چله بزرگ از (اول دی ماه تا دهم بهمن ماه) و چهل روز کامل می‌باشد. 🌧🌧🌧 چله کوچک از(یازدهم بهمن تا پایان بهمن ماه) و 20روز کامل 🌧🌧🌧 👌و به همین دلیل چون 20 روز کمتر است چله کوچک نامیده شده است. 🌧🌧🌧 غروب آخرین روز چله بزرگ(جشن سده) برگزار می‌شده و مردم دورهم جمع می‌شدند واز این جشن لذت می‌بردند و در نهایت با برپایی آتش و خواندن شعر و پایکوپی بدور آتش، سِدِه را جشن می‌گرفتند. 🌧🌧🌧 این دو برادر (چله بزرگ وچله کوچک) در هشت روزی که در کنار همدیگر هستند آن 8 روز را (چارچار) می‌نامند. 👌به چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک«چارچار» می‌گویند. 🌧🌧🌧 پس از چارچار نوبت به «اَهمَن و بهمن» پسران پیرزن(ننه سرما ) می‌رسد که خودی نشان دهند. 🌧🌧🌧 10روز اول اسفند را (اَهمَن ) 10روز دوم اسفند را (بهمن) می‌گویند 🌧🌧🌧 و این 20 روز ممکن است آنقدر بارندگی باشد که این دو برادر به دو چله طعنه بزنند. 🌧🌧🌧 با توجه به شعری که قدیمی هاي نازنین می‌خواندند: (اَهمَن و بهمن، آرد كن صدمن، روغن بیار ده من، هیزم بِکَن خَرمَن، عهده همه بامن ) 🌧🌧🌧 تا اینجا 20روز از اسفند به نام اَهمَن و بهمن نامگذاری شده‌اند. 🌧🌧🙏 می‌ماند 10 روز آخر اسفند ماه که: 5 روز اول ( سیاه بهار ) نام گرفته وشعری هم که قدیمی‌ها میخوانند: 🌧🌧🌧 سیاه بهار شب ببار و روز بکار از این شعر هم مشخص می‌شود در این ایام شبها بارندگی فراوان بوده و روزها کشاورزان مشغول کشت وزراعت بوده اند. 🌧🌧🌧 محمدعلی پورشفیعی 🌧🌧🌧 5 روز آخر هم (سرماپیرزن کُش) نام گرفته است که در این روزها آسمان گاهی ابری گاهی آفتابی، گاهی همراه با باد و اکثر اوقات از آسمان تگرگ می‌بارد، که قدیمی‌های دل پاک، براین باور بودند که گردنبند پیرزن پاره شده و مُهره‌های آن به زمین می‌ریزد. 🌧🌧🌧 🤔حیف است بچه‌های ما این قصه ها را نشنوند ........................................ چوایران نباشد، تن من مباد: درود بر شما... البته پنج روز پایانی را.جشن..پنجه هم می‌گویند... چون در تقویم زرتشتیان...تمامی ماها ۳۰ روز می‌باشد ...و پنج روز آخر سال را تعطیل اعلام می‌کردند تا درآن پنج روز مردم با شستشو و رُفت و روب...و خرید اقلام و لباس و پوشاک نو به استقبال جشن زیبای نوروز می‌رفتند... زنده و سرفراز باد ایران و ایرانی.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
😔 ❄️ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ❄️ ❣ ❣ پنجشنبه‌ها... گاهی حجم دلتنگی‌هایم انقدر زیاد می‌شود💔😔 که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می‌شود😔 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
یک صبحانه چاق کننده شیره انگور مخلوط با پودر کنجد ✍🏻دوستان لاغر هفته ای دوبار برای صبحانه خود مخلوط شیره انگور و پودر کنجد انتخاب کنید 👌🏻افزایش وزن،حجم،قدرت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در اولین روز دی‌ماه ☃توشه دوستانم را پرکن از 30روز شادی❄️ 30روزآرامش❄️ 30روزموفقیت ❄️ 30روزسلامتی ❄️ 30روزبدون مشکل و❄️ 30روزپراز خیروبرکت❄️ زمستان مبارک❄️🌨 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🎁متولدین دی ماه 🍰تولدتون مبارک 🎁میلادت ای دوست 🍰مبارک باشد 🎁پیوسته دلت شاد 🍰سعادت باشد 🎁هر سبزۀ سبز 🍰رنگ بهارت باشد 🎁چـشـم شـادی نگارت باشد 🍰بهترینها رابراتون آرزومیکنم🎊🎉 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
در "هیاهوی زندگی" دریافتم چه بسیار دویدن‌ها که🍃 فقط پاهایم را از من گرفت🌸 در حالی که گویی "ایستاده" بودم ... چه بسیار "غصه‌ها" که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که "قصه‌ای" کودکانه بیش نبود ... دریافتم ، کسی هست که اگر بخواهد "می‌شود" و اگر نخواهد "نمی‌شود" به همین سادگی ... کاش نه می‌دویدم 🍃 و "نه غصه می‌خوردم"...🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ♡• •♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️یک زمستون پرازآرامش ☃یک فصل شاد و بی غصه ❄️یک ماه آروم و عاشقانه ☃نصیب تک تک لحظه هاتون ❄️زمستونتون قشنگ ☃وپرازخاطرات به یادماندنی ❄️ اولین روز زمستونیتون شاد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹حضرت عیسی علیه السلام: 🏩🚍به دارایی های دنیا پرستان منگرید زیرا درخشش اموال آنان نور ایمان شما را می برد 🍃❤🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 حضرت عيسى عليه السلام:  خوشا آنان كه پاسى از شب را به عبادت مى گذرانند ؛  آنان كسانى اند كه  نورى ماندگار به ارث مى برند . 📚 تحف العقول ، ص 510 🌹پیشاپیش میلاد حضرت مسیح(ع) مبارک @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‼️حدود اطاعت از والدین 🔷س 5370: و مادر در چه حدی لازم است؟ ✅ج: اگر امر پدر و مادر نسبت به کاری باشد که از نظر ممنوع نیست، سزاوار است امر ایشان اطاعت شود مگر اینکه نکردن موجب قابل توجه آنها شود که در این صورت نباید با امر آنها مخالفت شود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ ✨إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ ✨اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ ✨وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ ﴿۴۵﴾ ✨ياد كن هنگامى را كه فرشتگان گفتند ✨اى مريم خداوند تو را به كلمه‏ اى ✨از جانب خود كه نامش ✨مسيح عيسى‏ بن‏ مريم است مژده مى‏ دهد ✨در حالى كه او در دنيا و آخرت آبرومند ✨و از مقربان درگاه خدا است (۴۵) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۴۵ پیشاپیش میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) بر تمام رهروان پاکش مبارکباد.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید. یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود.
‍ رمان قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد -دستت درد نکنه وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد -می خوای یه چیز  شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه طلبکار نگاهش کرد -مگه یه دختر بچه زر زرو ی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه -کی گفته دخترا لو سن اخم کرد -لو سن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه می ندازن سعی کرد انکار کند -من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری  در زدی ترسیدم نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد -اوهوم تو راست می گی با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود -یه چی ندارین من بخورم....گ شنمه سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد -آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد -آستین کتم  رو می کشی گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت -بفرما نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد -می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی فاخته مات به نیما چشم دوخته بود -خب باید چی  کار کنم این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی  سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید  و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای  بعدی را با اشتها بلعید تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد -ای بابا....مسخره شو در آوردن بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست  به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت -مگه می خوای اینجا بخوابی فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت -شوفاژ اتاق من آب میده بست مش.خیلی سرده امشب خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی" -مطمئنی نمی ترسی خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد -تو چرا هی فکر می کنی من می ترسم.تازه من از سو سکم نمی ترسم بلند خندید -باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی فاخته زیر لب چیزی  گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد. خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش می گذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند.  تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید ادامه دارد... ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
رمان قسمت 26 با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید -فاخته صدای ناله او هم در آمد -آخ ...بله دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده  بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد -چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه  کرد -خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین دستش را به کمرش زد -خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمی تونی رو مبل بخوابی ..  اه ....خواب خوشم و پروندی فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد -ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. . همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی  زیر خنده زد و نگاهش کرد -ببخشید پتو چشم نداشت همانجا که نشسته بود شا کی نگاهش کرد -حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد -منکه دست و پا  چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست -آخ.... دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی  بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست  لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود -هر هر....چی شد مگه ..  پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را می  مالید زیر لب غر زد -بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت **** برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت -بنال صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد -خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی در عالم خواب و بیداری جواب داد -خودت سر و ته شو هم بیار داد فرهود دوباره بلند شد -زر نزن بابا....  پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غر شو به جون من می زنی سرش را خاراند -لیست قیمت رو بردار بیار خونه -چی کار کنم عجب گیری نافهمی افتاده بود -بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه ..  . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم...اه تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از عزا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد -برو روسریتو سر کن ...دوستم داره می یاد بالا ادامه دارد... ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* 🌸خاطرهٔ بسیار زیبایِ امـر به معــروف و نهـی از منڪر، توسط یکی از خادمان حـرم امام رضـا علیـه السـلام در تاریخ (۹ آذر ۱۴۰۱) 🌱سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خوشگلم شالت افتاده پایین ها!!! ‌‌➖دختر خیلی سرد گفت: میدونم😑 ➕گفتم: خب نمیخوای درستش کنی؟ ➖فورا گفت نه❗️ ➕گفتم خب موهاتو، گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون ‏پسرای جوان، چشماشون رو از تو برنمیدارن، دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن😔 ✖️هم تو و هم اونها دارین گناه میکنین فدات شـم❗️هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها‼️😟 دختر برگشت به من نگاه کرد، منتظر بودم هرلحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه😭 سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت: آخه شما ‏چی میدونید از زندگی من؟! صبح تا شب دوشیفت مثل سگ کار میکنم، نمیتونم زندگی کنم، پدرو مادرم هر دو تا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن من بدبخت! نه خواهر دارم، نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم...😭 ۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم! ➕‏به دختر گفتم: عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن، برو پیش امام رضا(ع) بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته‌ی منو برآورده کن. ➖دختر گفت: به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم. همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست. دختر گفت همون اطراف حرم ‏دو جا فروشندگی میکنم، ولی آخر ماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره، واقعاً خسته شدم. گفتم با امام رضا(ع) معامله میکنی یانه؟ با چشمای پر از اشک گفت: آره، همینجا جلوی شما به امام رضا(ع) قول میدم حجابمو درست کنم، ایشون هم به زندگیم سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟ منم مشغول بستن ‏شال شدم🙂 که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت 😚 شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم؟ ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت: دختر گلم اسمت چیه؟ دختر گفت عاطفه گفت: عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار، دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم با من کار میکنی؟ دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت: ولی من که بلد نیستم خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری، حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه، کار که یاد گرفتی ‏تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟ دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول😃 برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا (ع) دمت گرم🤲🏻🤲🏻 همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال... من یک کیسه پلاستیکی دستم بود، دادم بهش، گفت: این چیه؟ گفتم این غذای امام رضاست، ‏من خادمم و این ناهار امروزم بود، هر هفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم، این هفته روزی شما بود. دوباره زد زیر گریه، ولی از خوشحالی بود، نمیدونست چی بگه، فقط تشکر میکرد.. منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی با هم بگیریم؟ عکس گرفتیم و ‏شماره منو گرفت و پیاده شدم... 💥الحمدلله شکر💥 خدایا ما را جزء آمـرین به معـروف قرار بده🤲🏻 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌻 🔹روزی حضرت عیسی با گروهی از یارانش سخن می گفت. یکی از یارانش به او گفت: ⁉« ای پیامبر بزرگوار، شما به اذن خدای متعال قادرید مردگان را زنده کنید و بیماران را شفا دهید و کورها را بینا سازید. شما افرادی را شفا داده اید که به بیماریهای لاعلاجی مثل جذام مبتلا بوده اند، افراد فلج و زمینگیر را شفا داده اید به طوری که از بستر بیماری برخاسته اند و توانسته اند روی پای خود بایستند و راه بروند. آیا مرضی هم هست که نتوانسته باشید شفا دهید؟ 🌸 حضرت عیسی پاسخ داد: «آری من نتوانستم آدم های احمق را شفا دهم وبرای درمان آنها کاری بکنم. ⁉آن شخص گفت:« مگر حماقت هم بیماری است؟اگر بیماری است آدم احمق چه نشانه هایی دارد؟» 🌸حضرت عیسی در جواب گفت: « فرد احمق از خود راضی و خود پسند است؛ نظریـّه ی خود و رفتار خود را بالاتر از نظریّه و رفتار دیگران می داند. او همواره خود را حق به جانب می داند، وهیچگاه خود را ناحق جلوه نمی دهد؛ چنین فردی احمق است و تا این حالت را دارد ،چاره ای برای درمان او نیست. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👈مصرف جوانه‌ عدس، توان یادگیری دانش‌آموزان را افزایش می‌دهد؛ 👈مصرف جوانه‌ها به ویژه جوانه گندم در رشد سلول‌های مغزی بسیار موثر است، 👈در سالاد یا ماست از جوانه ها استفاده کنید🌾 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ هرگز فکرنکنیدکه اگر فلان مرحله زندگی بگذرد همه‌چیز درست می‌شود از همه‌ چالش‌ها لذت ببرید هنر زندگی دوست داشتن مسیر زندگی است خوشبختی درمسیر است، نه در مقصد! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 دِلِ پُرخواهِشِ مَن را بِه حَریمَٺ وا کُن.. شَبِ جُمعِه هَم نِشینِ مادَرَٺ زهرا کُن مَن حَرَم  لازِمَم  اَرباب، بِطَلَب  ڪَربُبَلا قَلَم وُ کاغَذَش اَزمَن، تو فَقَط اِمضا کُن 🌹   🌹   🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای حجره ای که هر کس واردش میشد شب جمعش از دنیا میرفت... ❤️مرحوم سراج 💠یا فاطمه الزهرا ‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در اولین شب دی ماه دعا میکنم ❄️شبتون پر امید 🌸بختتون سپید ❄️عشقتون خدا 🌸زندگیتون پویا ❄️حاجتتون روا 🌸و لحظه هاتون پر از آرامش باشه ❄️شبتون بخیر و ستاره بارون @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ﷽ 🌹﷽🌹﷽ 🌹﷽🌹﷽ ﷽🌹﷽ 🌹﷽ ﷽ الهی 🌹 امروز به برکت صلوات بر حضرت محمد ص و خاندان پاک و مطهرش (ع) به من و همه ی عزیزانم خیر و برکت و رزق و روزی فراوان و حلال عطا فرما❣ ان شاء الله❣ 🍃🌹اَللّهمّ صلِّ علی 🍃🌹محَمّد وآل مُحَمَّد 🍃🌹وَعجِّّل فرجهُم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh