eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
15.6هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🥤شربت چغندر بهترین نوشابه و تقویت کننده بدن و دافع سموم بدن است ⚜طرز تهیه↯ ✍ سه عدد چغندر خام را آب بگیرید و آن را با یک لیوان آب ترڪیب ڪرده و میل نمایید 👇👇🏿👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ 💎امیرالمؤمنین عليه السلام: ❌از خشم بپرهيز كه آغاز آن، ديوانگى و پایان آن، پشيمانى است إيّاكَ وَالغَضَبَ؛ فَأَوَّلُهُ جُنونٌ وآخِرُهُ نَدَمٌ غررالحكم حدیث 2635📖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
زندگی ‌مانند یک پتوی کوتاه است ! آن را بالا می‌کشید ، انگشت شستتان بیرون می‌زند ، آن را پایین می‌کشید ، شانه‌هایتان از سرما می‌لرزد ! آدم‌های وسواسی ؛ مدام در حال تست اندازه پتو هستند و زندگی را نمی‌فهمند ! ولی‌ آدم‌های شاد ؛ زانوهای خود را کمی‌ خم می‌کنند و شب راحتی‌ را سپری می‌کنند ... ماریون هاوارد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی رو توی 37 ثانیه کشید به همین سرعت میگذره ... با فکر و خیال بیخودی حرومش نکن ... بسیاری از نگرانی‌ ها، هیچ وقت اتفاق نمی‌افتند. 💕لطفـــا فقــط فــورواد کنیــد💕 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا فقط بهشت می سازه جهنم هنر ما آدم‌هاست 😔 هر چقدر به خدا نزدیکتر باشی زندگی رو برای خودت و دیگران بهشت میکنی و برعکس.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
مشاوره خانواده وتربیتی بهشت زندگی همسرانه تربیت کودک ونوجوان ومسائل اعتقادی ومتنوع ... http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا پروردگارت همواره با تو همراه است امشب از همان شب هایی ست که برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون آروووم🌸 @shamimrezvan @zendegiasheghaneh @deltange_haramein @tafakornab ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽✨الهی به امیدتو 💙امام صادق (ع) ؛ 💎دعا را با صلوات آغاز کن چراکه صلوات همواره پذیرفته است و خدا برتر از آن است که بخشی از دعا را پذیرفته و بخشی را رد کند.💎 📚 امالی ۱۷۲ ‎‌‌‌‌‌‌‌الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💙 💙وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
! یک سنگ ریزه از اسمش پیداست، یعنی ریز است، ناچیز است. اما اگر همین سنگ در جوراب یا کفشت باشد. تو را از رفتن و حرکت باز می دارد.بعضی چیزها ریز است نا چیز است. اما انسان را از حرکت در راه و به سمت خوبی ها باز می دارد. یکی ازآنها نامهربانی نسبت به پدرومادراست، هرچند کم باشد و درحد گفتن اُف باشد. این حرف خداست که فرمود: 🌸 لا تَقُل لَهُما اُفٍ؛ به پدر و مادر خود، اف هم نگو. 📚سی تدبر،سی تلنگر،محمدرضا رنجبر 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌸 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👌 برای تحول زندگیت به پدر و مادرت احترام بگذار 👤 دکتر حسین اقبالی نسب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔸روزی ، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد ، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! 🔸روز بعد ، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد ، گوساله راهنمای گله ، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند! 🔸مدتی بعد ، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند ،به راست و چپ می پیچیدند ، بالا می رفتند و پایین می آمدند ، شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند ، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند! 🔸مدتی بعد آن کوره راه ، خیابانی شد! حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین ، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند ، سه ساعته بروند ، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ... 🔸سال ها گذشت و آن خیابان ، جاده ی اصلی یک روستا شد ، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند ، مسیر بسیار بدی بود! 🔸در همین حال ، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران ، راهی را که قبلا باز شده ، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟ 👤 پائولو کوئلیو 📙 قصه هایی برای پدران،فرزندان،نوه ها @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💯 🌱 • اگر فردی بدنش اسیدی بشه هر رژیمی هم که بگیره نمیتونه لاغر بشه • ولی اگر بدنتون قلیایی بشه به راحتی و با سرعت لاغر می‌شوید ✅ 🍎 📣 لاغری فقط برای زیبایی نیست ✅️ لاغری برای درمان کبد چرب و... 🌟[ محمود مردانی ] ♻️ مشاور تغذیه و رژیم قلیایی 🌟 کلیپ و محتواهای رایگان را از کانال ایتا دریافت کنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1026425027Cdab21f68e7
👈اگر ناخن‌هایی شکننده یا ریزش مو دارید یا در روز کسل ‌هستید،کمبود آهن دارید !! ✍️به جای مصرف خودسرانه قرص آهن ازمنابعی مثل اسفناج، عدس، لوبیای‌ سفید، نخود، جگر استفاده کنید!💪 💪 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از 
🔵چرا اموات به‌خواب ما نمی‌آیند⁉ 🔵در برزخ وجود دارد؟! 🤔 🔵مردگان‌در‌برزخ‌چگونه‌زندگی‌می‌کنند؟ 🌀کلیک کنید😱👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4020175040C43cfea7e3c ❌ فقط افرادی که دل شنیدن این حرف ها رو دارن عضو بشن🙏👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سلام 🌸روزتون پر طراوت و زیبا امروز تون زیبا و بینظیر لحظاتتون سرشار از آرامش دلتون از محبت لبریز تنتون از سلامتی سرشار زندگیتون از برکت جاری و خدا همیشه پشت پناهتون 🌸درپناه صاحب الامر ان شاالله 🌸سه شنبه خوبی داشته باشید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ♡••♡••♡••♡••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💜 امروز همه چیز به واسطه‌ی نظم الهی به موقع و به جا انجام می‌شود. همه چیز کامل است و من احساس خوبی دارم. خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
حضـــــرت امام سجاد(ع): ✨دعاى مؤمن از سه حال خارج نيست: ✨يا برايش ذخيره می گردد ✨يا در دنيا برآورده می شود ✨يا بلايى را كه می خواهد ✨به او برسـد دفع می کند 📒بحار، ج ۷۵ ، ص ۱۳۸ 〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 🔅 : 🔸 في حِكمَةِ آلِ داود : يَنبَغي لِلمُسلِمِ أن يَكونَ مالِكا لِنَفسِهِ ، مُقبِلاً عَلى شَأنِهِ ، عارِفا بِأَهلِ زَمانِهِ . 🔹«در حكمت آل داوود عليه السلام آمده است : «مسلمان، بايد مالك نفس خويش باشد و به كار خويشتن بپردازد و مردم روزگارش را بشناسد» . 📚 الكافي : ج ٢ ص ٢٢٤ ح ١٠📖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🔷حکم عکس گرفتن بدون پوشش🔷 ➖〰➖〰➖〰➖〰➖ ‼️پوشش خانم ها در مقابل محارم 🔷س 3170: پوشش خانم‌ها در مقابل محارم غیر از همسر چگونه باید باشد؟ ✅ج: قسمت‌های خاص بدن باید پوشیده باشد و نگاه به غیر آن قسمت‌ها اشکال ندارد. ولی گاهی همان‌جا هم حکم ثانوی بار می‌شود؛ زمانی که خانمی در معرض نگاه بد محرم خود قرار بگیرد یا احتمال دهد که محرمش نگاه بد دارد یا برای او تحریک‌آمیز باشد یا از نظر تربیتی مشکلی وجود داشته باشد باید آن مواضع را هم بپوشاند. 📕منبع: khamenei.ir @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ ✨الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿۱۴﴾ ✨کتابت را بخوان كافى است كه امروز ✨خود حسابگر خویش باشى (۱۴) 📚 سوره مبارکه الإسراء✍آیه ۱۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💠 امیرالمومنین علیه السلام 💛 هر كه شكيبايى ورزد، به آرزوها دست مى يابد 🌿 مَن صَبَرَ نالَ المُنى 📚 غررالحكم ،حدیث 7722 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹 🔰 داستان کوتاه پندآموز 💠 یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و........... 💢 در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ 👌پرتقال ارزان ✍در پاریس، برای خرید به بازار رفتم و دیدم که آن روز پرتقال از همیشه ارزان‌تر است. تصمیم گرفتم برای چند روز پرتقال ارزان تهیه کنم، هنگامی که فهرست را خدمت امام خمینی (ره) دادم، پرسیدند: این همه پرتقال را برای چه خریده‌اید؟ عرض کردم: ارزان بود. خواستم برای چند روزی داشته باشیم. فرمودند: می‌روید و اضافه را پس می‌دهید، ما این قدر پرتقال نیاز نداریم. شما با این کار دو گناه کردید، یکی اینکه چیزی را که نیاز نداشتیم خریدید، دیگر اینکه عده‌ای را از خریدن پرتقال ارزان محروم کردید.عرض کردم: اینجا کارها با کامپیوتر انجام می‌شود و پس گرفتن جنس خیلی دشوار است... 🌸فرمودند: پس پرتقال‌ها را پوست می‌گیرید و پرپر می‌کنید و شب موقعی که مردم برای نماز می‌آیند، تعارف می‌کنید تا همه بخورند. شاید به این نحو خدا از سر تقصیرات شما بگذرد! ↶" به ما بپیوندید " @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ 🌼امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد! عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، ج 13، نوشته استاد حسین انصاریان ↶به ما بپیوندید @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🚨 داستان عجیب ازدواج با 💠 الله ناصری نقل می‌کنند سید ابوالحسن کروندی از شاگردان نخودکی اصفهانی آمده بود تهران تا منبر برود ایشان نقل می‌کند بعد از نماز عشاء رفتم مسجد سید عزیزالله تا بخوانم دیدم شلوغ است از در دیگر مسجد رفتم بیرون از یه نفر پرسیدم اینجا مسجد دیگه‌ای هست یا نه؟؟ گفت بله داخل این کوچه است رفتم دیدم کوچکی است چند تا پله می‌خوره میره پایین رفتم پایین و وضو گرفتم همینکه مشغول نماز شدم دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر‌ آب می‌پاشند سریع نمازم را خواندم تا ببینم چه خبره دیدم کسی نیست و حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم همون سروصدا شروع شد نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟ گفت اینجا اجنّه می‌آیند و بخاطر‌ همین کسی داخل این مسجد نمیشه. فردای اون روز یکی‌ از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم گفت من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟ گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم گوشه‌ای نشسته و به من گفت من منزل ندارم پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟ من تنها هستم. منم گفتم مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش‌ منزل و بعدها به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای متعارف از او می‌دیدم اما اعتنایی نمی‌کردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود. یه روز همسرم گفت میخوام برم فلان‌جا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّه‌هاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است. سخنرانی آیت‌الله ناصری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
‍ شبتون نیکـ🌙ـو ‍📚 رمان قسمت 63 ‍‍ ‍ دستانش را برداشت و دوباره  به فرهود خیره شد -بشین صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد -یه حرفی بزنین ببینم چی شده -می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟! از حرفهایش سر در نمی آورد -کجا آخه می خواین برین. . -فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم -منکه سر در نمی یارم کجا..... با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند -نگه دارین می خوام پیاده بشم.... -باشه !!باشه!! دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد -من چه کار کنم.....ببرمتون  خونه در اینه نگاهش می کرد -می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم کلافه دستی به موهایش کشید -آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم صدای فین فین اش می آمد —نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین پفی کشید -لا اله الا الله. .... سرش را خاراند... .. -می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!! * باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما  چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد -فاخته کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه  خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای -فاخته خانوم به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته.... -فاخته.....فاخته .... به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد -فاخته آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت -الو -سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی  که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان ادامه دارد...
‍📚 رمان قسمت 64 ‍‍ ‍ در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا فاخته وارد شود -بفرمایین فاخته آرام در اتاق پا گذاشت. هنوز دو ساعت بیشتر نبود از نیما جدا شده بود احساس می کرد دارد از بی نیمایی زودتر می میرد.اتاق کوچکی با یک تخت و یک کمد یکنفره بود.صدای فرهود را از پشت سرش شنید. -اینجا اتاق منه..  کوچیکه اما برای یه نفر خوبه بیحال جواب داد -زیادم هست -مادر بزرگم نماز می خونه.تموم شد نمازش صدات می کنم با هم آشنا بشین .سری به نشانه تایید تکان داد -فعلا با اجازه آرام در را هم بست.فاخته ماند و حسرت نداشتن داشته هایش.ا الان احتمالا نیما دیگر فهمیده بود او رفته.از او دلگیر می شد......از اینکه او را بیخبر ترک کرده بود دلش می شکست.کاش او هم دلش برای فاخته تنگ شود.حالا دیگر دلتنگی نیما چه سودی برایش داشت.دوباره اشکهایش سرازیر شد.کاش هیچ وقت نیما را نمی دید.روی تخت نشست.از درد دوری ،پتوی روی تخت در دستانش مچاله شد.غم و غصه داشت او را از پا در می اورد.صدای در آمد سریع اشکهایش را پاک کرد -بله -بیزحمت اگه میشه مادر بزرگم می خواد ببینتت بلند شد .کمی لباسش را مرتب کرد و در اتاق را باز کرد.فرهود هم مثل  همیشه تا نگاهش به فاخته می افتاد سریع نگاهش را می گرفت.فرهود راه افتاد و فاخته هم پشت  سرش. در اتاق دیگری را زد و در را باز کرد.پیرزنی سفید چهره با چشمانی آبی به رنگ فرهود پای سجاده نشسته بود و تسبیح می گفت.با دیدن فاخته لبخند زد.پیرزن چهره آرام و دلنشینی داشت.معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بوده است.آرام سلام داد -سلام -سلام به روی ماهت دخترم.بیا جلو ببوسمت.من پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم فاخته سریع جلو رفت و با پیرزن روبوسی کرد و کنارش نشست فرهود هم آمد و به پشتی روبروی آنها تکیه داد. رو به فاخته کرد -فاخته خانوم ایشون مادر بزرگ من ،مامان گوهره.مادر جون ایشونم فاخته ست همسر دوستمه.یه چند روزی اینجا باشن. رو به فرهود کرد -مهمون حبیب خداست. مخصوصا وقتی هیچ کس و نداشته باشی فرهود اخم کرد -من چیم پس.منو حساب نمی کنی عینکش را در آورد -تو هم بی معرفتی مادر.به همون بابات کشیدی.پدرت هم بیمعرفته چه  برای من ... چه برای بچه اش آهی کشید -مامان گوهر الان وقت این حرفا نیستا. رو به فاخته کرد -خب مهمان خوشگل ما شام چی  دوست داری فرهود سریع بلند شد -من برم شام بگیرم فاخته با خجالت رو به فرهود کرد -باعث دردسر شدم ..ببخشید -این حرفا چیه! اختیار داری رو به مادر بزرگش کرد -شما چیزی نمی خوای مادربزرگ از تسبیح گفتن ایستاد -نه مادر تو هر چی می خری پولشو نمی گیری.مگه تو خودت چقدر پول داری رفت و گونه مادر بزرگش را بوسید -من به غیر از تو مگه کیو دارم آخه -برو خرس گنده !هی خودتو برام لوس می کنی خندید و دوباره ایستاد.صدای زنگ موبایلش آمد.از جیبش بیرون آورد .با دیدن نام نیما نگاهی به فاخته غرق در فکر انداخت،رد تماس داد و از در بیرون رفت.بد مخمصه ای افتاده بود.مانده بود چطور به نیما بگوید.هر طور که فکرش را می کرد، نیما اگر می فهمید فکرهای غلطی در موردش می کرد.خدا بخیری  کندی گفت و از خانه بیرون رفت غذا را گرفته بود و دوباره وارد خانه شد.هنوز در حیاط خانه قدیمی مادربزرگش بود که تلفنش دوباره زنگ زد باز هم نیما بود.ناچارا  جواب داد -بله صدای گرفته نیما از پشت خط به گوشش رسید -فرهود !!بدبخت شدم....فاخته سعی کرد بیتفاوت رفتار کند -فاخته ؟!چی شده مگه بلند داد زد ،طوری که گوشی را از گوشش فاصله داد -گذاشته رفته....منو ترک کرده رفته مثلا تعجب کرد -رفته...آخه واسه چی. ..دعواتون شده صدای سرگردانش حالش را خراب کرد.سخت بود از او چیز به این مهمی را پنهان کردن -نمی دونم ..دارم می میرم. ...نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم -آروم باش..شاید برگرده....شاید جایی رفته دوباره فریاد زد -جایی نداره بره. ...می فهمی..  هیچ جایی رو نداره -خیلی خب. ..باشه....آروم بگیر تا بتونی فکر کنی.می یام اونجا یه سر تا ببینم چی شده. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌸🌿🌸🌿