📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 68
از رویش بلند شد و فریاد زد
-دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی
همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به جای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت.
بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد
-جناب پورداوودی
اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند
-چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی
زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند
-معشوق
کلافه بلندتر داد زد
-بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم
مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد
-این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد
با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد
-به سلامت
فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت
-ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم
دوباره داد نیما بلند شد
-نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری
داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد
-حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه
آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد
-نمی خوام بشنوم
-خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب
با دستش در را هل داد و کنار ایستاد
-بفرمایین
سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت
-تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد
عصبی شد
-از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره
با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد
-از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن
اینبار صدای ارسلان بلند شد
-پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه....
برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد
-ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ
دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد
-اما ارسلان
ارسلان بلند داد زد
-نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی
دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد
-به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره
حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 69
داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه روی زمین افتاد.آرام و با احتیاط خم شد اما بازهم گردنش درد گرفت .از درد صورتش جمع شد. همینکه فحشی نثار روح نیما کرد ،یک جفت کفش در آستانه در شرکت به چشمش خورد.اخمهایش در هم رفت.نگاهش را بالا داد تا روی صورت نیما نشست.یک نیما با چهره ای جدید.چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش هر کدام یکطرف می رفتند. آنقدر از او دلخور بود که سریع بلند شد و نگاهش را گرفت. تند تند بقیه وسایلش را برداشت و نامنظم داخل کیفش ریخت
-داری میری؟!
از صدای نیما جا خورد. صدایی برای نیما نمانده بود.حنجره اش پاره شده بود گویا. سعی کرد نسبت به حالش بی تفاوت باشد.فقط سری تکان داد و کشوی میز را باز کرد.
-رفتم دم خونه ات نبودی...
برگه ای برداشت و داخلش چیزی نوشت و روی میز کناری که میز نیما بود گذاشت. تکیه اش به چهارچوب در ورودی بود و زل زده بود به قیافه درب و داغان فرهود.
-یه کار بگو بکنم منو ببخشی
با تمسخر خندید
-بخشیدمت..هه.هه ... برو خیالت راحت
مکث کرد و دوباره به سمت مجسمه نیما نگاه کرد
-آهان راستی من از دلم نیومده بود انحلال اینجا رو بزنم...ک.فردا می افتم دنبال کاراش.. حساب کتابم نمی خوام ازت....حق رفاقتی خوب رو تنم نشست....سهم منم بده بابت پول خونه به شاکی.... حساب اصلی من و تو بمونه اما با خدا....واگذارت کردم به همون......از این حقم نمی گذرم... اونشب که بیهوش شدم و نفهمیدم چیا بهم گفتی...ولی هر نسبتی بهم دادی خودتی
زیر چشمی نگاهش کرد تا تاثیر حرفهایش را روی صورت غمگین نیما ببیند.فقط زل زده بود به برگه های روی دستش ...اشک چشمانش را که به زور نگه داشته بود را هم دید.دستی به صورت دردناک و کبودش زد.کلید شرکت را از جیبش دراورد و روی میز پرت کرد. دوباره با عصبانیت به نیما نگاه کرد
-اینم کلیدهای شرکت...تو اون برگه هم آدرس خونه مادربزرگم رو که فاخته پیشش هست رو نوشتم.انقدر احمق و بیشعوری که حتی دلم نمی خواد دلیل کارم رو برات توضیح بدم...هر جوری که دلت می خواد فکر کن.
به سمت کیفش رفت تا درش را ببند صدای به شدت گرفته نیما درآمد
-سرطان داره!!
دستش روی قفل کیف ثابت ماند و نگاه پر از حیرتش روی صورت نیما.آخر سر اشکش ریخت و با در ماندگی به صورت فرهود چشم دوخت.صدایی برایش نمانده بود
-فاخته رو میگم... سرطان داره
همانجا در چهارچوب در سر خورد و نشست. چشمانش را بست اما اشک راه خودش را روی صورتش میرفت .آهسته اما پر درد اشک می ریخت.فرهود آرام قدم برداشت و کنارش زانو زد
برگه ها از دستش کشیده شدند. چشمانش را باز کرد و قیافه کبود فرهود را دید.داشت برگه ها را می خواند.دیشب آنقدر فریاد زده بود گلویش درد می کرد.بزور به حرف آمد
-کلیه.....یکی از کلیه ها که کلا مرخصه. باید سریع برداشته بشه تا جای دیگر و هم درگیر نکرده.وضع اون یکی هم زیاد جالب نیست گویا
با ناباوری به نیمای مبهوت زل زد.انگار هنوز از شوک بیرون نیامده بود
-وای خدای من
بغضش ترکید
-قراره بمیره مگه نه.....من طاقت ندارم جلوی چشمام بمیره.
محکم موهایش را گرفت
-قراره جلوی چشمام پرپر بشه
دست در بازوی رفیقش انداخت.
-پاشو....پاشو بیا تو .....زشته دم در
پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند.به زور از جایش بلند شد
سنگینی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را با دستانش گرفت.سرش داشت منفجر میشد.دو باره به فرهود زل زد
-چه جوری برم پیشش. ....
دوباره اشکش چکید.دستی روی شانه اش قرار گرفت
-باید وقتی میری پیشش قوی باشی.اون تو رو با این حال ببینه زودتر هم نا امید میشه. اونروز ...من اتفاقی دیدمش.ایستاده بود کنار خیابون و مثل ابر بهار گریه می کرد. ازم خواست ببرمش یه جایی تا آروم بشه .دیدم حالش خرابه به خواستش احترام گذاشتم.بعدم که جواب بچه دار بودن مهتاب دیدم فکر کردم دلیلش همینه.....پس بهت نگفتم تا خودش تصمیم بگیره...ولی اونشب داشتم می یومدم بهت بگم.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون به یاد مانـ🌙ـدنی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 70
صدایش در نمی آمد .آب دهانش را قورت داد
-من بدون فاخته می میرم! !!!
کمی تکانش داد
-هی پسر...آروم باش....هنوز که چیزی معلوم نیست..
فقط اشک ریخت
-به پدر و مادرت گفتی
با سر جواب نه داد.یک اشک دیگر .....دوباره فرهود تکانش داد
-نیما....این چه حالیه مرد.....پاشو پاشو بریم خونه
مثل بهت زده ها به روبه رو خیره شد
-نه من نمی رم تو اون خونه. من می میرم بدون فاخته...
نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشود اما تا نام فاخته نوک زبانش جاری می شد بغض لعنتی خفه اش می کرد.دستش را روی گلویش گذاشت
-من بدون فاخته چی کار کنم
دوباره تکانش داد و به گونه اش زد.به فرهود خیره شد
-نیما...پاشو. ..میریم خونه من.....خودتو باید جمع و جور کنی.....اینجوری همون اول راه جا می زنی. ....باید صبور باشی...باید خودتو برای هر اتفاقی آماده کنی
انگار اصلا حرفهایش را نمی شنوید
-حالا می فهمم وقتی رویا رفت تو چه حالی بودی. ....دلم داره از غصه می ترکه....دارم خفه میشم
بازویش را گرفت و بلندش کرد
-پاشو ... پاشو بریم خونه
با رخوت از جایش بلند شد.پاهایش توان حرکت نداشت.آه ...فاخته عزیزش .....چقدر عمر خوشبختیها کوتاه است.....فاخته هم فهمیده بود که آنطور آشفته بود....نیما داشت از پا در می آمد وای به حال فاخته!!!!!
*
همینجور نشسته بود روی مبل و به یکجا خیره شده بود .فرهود هم در سکوت فکر می کرد.هر از گاهی هم به نیما نگاه می کرد که همانطور خشک شده بود
-نیما
چشمان اشکبار را به فرهود دوخت
-حرف بزن
لال شده بود چه حرفی....خدا با بیرحمی داشت عشقش را می گرفت
-تاوان اشتباهاتم خیلی سنگینه
ناراحت اخم کرد
-چه ربطی داره....چرا این حرفو می زنی
-پس چی؟!بین این همه آدم چرا فاخته....دکتره خودش گفت این نوع سرطان معمولا در میانسالی بیشتره...پس چرا سراغ فاخته اومده
-اینهمه جوون و بچه و ریز و درشت الان بیماریهای عجیب و غریب دارن. ..نباید اینطوری فکر کنی.....تو یه برادر جوون از دست دادی...دیگه بهتر می دونی مرگ و زندگی دست خداست
-داره از دستم میره.....
سریع اشکش را پاک کرد...
-نمی تونم باهاش روبرو شم ...من....من طاقتش ندارم
نگاهش کرد....درمانده بود
-نیما!!!!یعنی چی طاقتش رو نداری.....فاخته به کمک تو...به ...به بودنت نیاز داره
چنگ در موهایش زد.فایده نداشت ... درد وحشتناک سرش چشمانش را هم تار کرده بود.امشب دل نازک شده بود و دائم اشکش می آمد
-وقتی به شیمی درمانی برسه......وای فرهود!طاقت نمی یاره فاخته ...خیلی سخته
رفت و کنارش نشست
-توکلت به خودش باشه...به همون بالاسری. ..هر چی مقدر کرده همونه....فقط پیشش باش
به چشمان کبود فرهود نگاه کرد
-باید اول برم پیش مامان و بابا....باید بفهمن چه خاکی تو سرم شده...فاخته باید سریع عمل بشه . ....بعدش می بر مش خونه بابا اینا.....دکتره نگفت چند وقت زنده می مونه.....می گن آدمهای سرطانی توی همون روز زندگی می کنن.....باید برای هر روزی که کنارم نفس می کشه دعا کنم
دوباره بغض، گلویش را فشار داد
-یه روز بلند می شم از خواب و میبینم بدنش سرده.....اون موقع باید چه کار کنم....باید هوار بزنم...من از همین الان دلم برای روز ای نبودنش تنگه
بلند شد و برایش لیوانی آب ریخت.جلویش گرفت
-بگیر بخور اینو
نگاهش را به بالا و صورت فرهود داد.دوباره چشمانش از اشک تار شد
-چطور باید راضیش کنم
لیوان را کمی جلوی صورتش تکان داد
-بخور حالا این آب و
لیوان را از دستش گرفت .نگاهی به لیوان کرد و در یک حرکت روی سرش خالی کرد.فریاد زد
-من دارم می سوزم .یه لیوان کمه.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون زیبـ🌙ـا و فرداتون پر امید
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 71
آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است بدانی مرگ یک نفر نزدیک است و بنشینی کنارش و لبخند بزنی.کاش هزار بار خانه و شرکت و سرمایه اش را از دست می داد اما فاخته را نه.....دیشب را یک لحظه چشم روی هم نزاشت.باید فاخته را می دید....اما پای رفتن نداشت....اینکه برود و با او به جای عید و بهار و خانه و عروسی و لباس عروس ،بنشیند و درباره بیماری ،سرطان و مرگ حرف بزند.از این به بعد همین بود. باید راجع به حال فاخته حرف می زد.با دستانی لرزان زنگ خانه پدر را فشار داد. کاش خانه نباشند و او قاصد خبرهای بد نباشد.اما سریع در باز شد.با پاهای لرزان وارد حیاط بزرگ خانه شد.تابی که برای دوقلوها بسته بود.درخت سیب و گیلاسش امروز ،فردا شکوفه می داد و قاصد پیام نوروز میشد. بهاری که برای نیما خزان بود.ایستاده بود وسط حیاط و همه جا را نگاه می کرد. چشمش به طبقه خالی بالا افتاد.دوباره اشک کاسه چشمانش را پر کرد.خانه هنوز پر نشده باید خالی می ماند.از دلش گواه بد می گذشت. با خود فکر می کرد فاخته برود، در خانه خودش باید عزاداری کرد.آه فاخته زیبایش رفتنی بود. صدایی او را از قعر کابوسهای واقعی بیرون کشید
-نیما.. مادر چرا نمی یای تو.. چرا اونجا ایستادی
فقط نگاهش کرد.پاهایش خشک شده بود.نه نمی توانست ..نمی توانست بگوید
یک قدم عقب رفت. مادرش آرام از پله ها پایین آمد.
-نیما! مادر چته پسرم؟ بعد این همه مدت چرا با فاخته نیومدی
باز هم نام فاخته و دل بی تابش.دوباره بغض لعنتی داشت خفه اش می کرد.مادر دیگر به او رسیده بود و ترسیده به چشمهای نیما نگاه می کرد.دستانش را به بازوهای نیما گرفت
-چته مادر!این چه حالیه
آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتی راحتش بگذارد اما بدتر،هی بزرگ و بزرگتر میشد.با صدایی که از ته چاه در می آمد
-مامان
-چیه مادر....چی شده
اشکش سرازیر شد.به چهره ترسیده مادرش نگاه کرد.فقط با هزار جان کندن نام فاخته را به زبان آورد
-فاخته
-فاخته ...چی مادر...
همانجا روی زمین نشست.صدای پدرش را از دور شنید
-زهرا ....چه خبره اونجا....چرا نمی یان تو
بازوی نیما را گرفت
-پاشو مادر...پاشو بریم تو درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شده
با زور از جایش بلند شد.حتی خاک لباسهایش را نتکاند
وارد خانه شد و با سر سلامی به پدر داد.آرام روی مبل رو به روی پدر و مادرش نشسته بود.چشم دوخته بودند به نیما تا حرف بزند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت
-بگو دیگه مادر....فاخته چش شده....مریض شده..دختر ضعیفه هی تند تند مریض میشه....
چشمهای د ردناکش را مالید و دوباره خیره شد به آنها.
نگاهش را به دستهایش داد
-سرطان ....سرطان داره
مادرش محکم بر گونه اش زد
-یا فاطمه زهرا
دیگر مهم نبود همه اشکهایش را ببینند
-قراره نباشه....قراره زود بره ...کم کم مثل شمع آب بشه...بعد میشه مثل یه تیکه گوشت گوشه خونه...اونقدر زجر می کشه تا چشماشو ببنده....راهی بلدی بابا...بهم نشون بده ... بگو من بدون فاخته باید چی کار کنم
پدر دستی به محاسنش کشید.اشک را در همان پشت پرده چشمانش مهار کرد
-توکلت علی الله...حالا که هست باباجان...داره نفس می کشه.....فعلا رو بچسب پسرم....چرا همش به بعدش فکر می کنی...الان نباید دست رو دست بزاری و آیه یاس بخونی...باید الان مرد و مر دونه دستاشو بگیری...تو نباید بیشتر اشک چشماش باشی که...باید با خیال راحت بهت تکیه کنه...اصلا الان کجاست این دختر.تنهایش گذاشتی برای چی بابا جان
اشکش را پاک کرد.مادرش آرام اشک می ریخت
-سخته بابا....خیلی سخته..می ترسم...می ترسم کم بیارم
-پسر من اهل کم آوردن نیس...مثل کوه باید باشی نه مثل یه تپه شن و ماسه. ...الان پس وقت امتحان خود ته...ببین می تونی قوی باشی یا نه...باید باهاش روبرو بشیم....با واقعیت زندگیت روبرو شو نیما جان....فاخته الان به یه نیمای محکم نیاز داره..تو خودت بیشتر وادادی. ..برو دست شو بگیر..پاشو پسر جان. پاشو دست دست نکن.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 72
-بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا
بلند شد و به دستشویی رفت.زهرا سراسیمه بلند شد.بازوی حاج آقا را چسبید.اشک از چشمانش روان شد
-علی ...این چه بختیه پسر من داره ...دختر بیچاره رو بگو...هنوز تازه هفده سالشه.. الهی بمیرم براش
دست روی دستهای زهرا گذاشت
-خودمم نمی دونم زهرا....فقط می دونم اگر آشفتگی من و تو رو هم ببینه نیما زودتر کم می یاره....برو کت منو بیار
اشکهایش را پاک کرد
-کجا می خوای بری علی...بمون نیما حالش خرابه
دستش را روی قلبش گذاشت
-می رم مسجد می خوام تنها باشم.
اشکش ریخت
-علی
درد قفسه سینه اخم بر چهره اش آورد
-نشینی جلوی این پسر زار زار گریه کنی ها.همون چیزایی که من گفتم رو بهش بگو...نزار پاهاش سست بشه.گریه و زاری تو خلوتت زهرا.....
با سر تایید کرد.کتش را پوشید
-به نازنینم بسپار همین ها رو.من برم تا شب بر نمی گردم
رفت تا خودش شکسته های دلش را جمع کند.فاخته را مثل بچه های خودش دوست داشت.او هم جانش بود و حالا داشت تکه ای از جانش کنده میشد. نیما آنقدر حالش خراب بود که لرزش دستهای پدر را ندید.با کمری خمیده خود را به مسجد محل رساند تا دور از بقیه کمی برای دل رنجورش گریه کند...دعا کند...از خدا صبر بخواهد
*
روبروی در خانه ای قدیمی در یک محله قدیمی در جنوب تهران ایستاده بود.یک ساعت بود همانجا مثل چنار خشک شده بود و قدرت زنگ زدن نداشت.قرار بود بعد از یک هفته عشق زندگی اش را ببیند اما می دانست وقت رفع دلتنگی نیست.باید می رفت برای همدرد بودن.میرفت تا در کنارش ،قدمهای فاخته جان بگیرد.از چه کسی می خواست جان بگیرد !از نیمایی که خود نیمه جان بود.هی چشمهایش پر و خالی می شد.امان از اشک که نمی گذاشت قوی باشد.نفس عمیقی کشید.دستانش را روی زنگ گذاشت اما قدرت فشار دادن نداشت .دوباره دستش کنارش افتاد.با خود فکر کرد "بالاخره که چی،باید بری ببینیش یانه.پس معطل چی هستی..."اینبار بدون معطلی زنگ را فشرد.نفسش بند آمد .انگار که قرار است در دهان شیر برود. ترسیده و دلش آشوب بود.معده اش می سوخت.اشک به چشمانش نیش می زد....قلبش مرثیه می خواند و با درد به قفسه سینه اش می کوبید .صدای تیکی آمد و در باز شد.خواست قدم بردارد زانویش کمی خم شد.دوباره صاف ایستاد....داشت به سمت فاخته می رفت...احساس غریبانه ای داشت گویی قرار هست برای اولین بار او را ببیند.یاد اولین برخوردش با او در اتاق افتاد.یاد چشمانش افتاد که برای اولین بار نگاهش کرد...حتما برقی داشت که او را اینقدر زود گرفتار کرد.آنقدر آهسته راه میرفت و ناگهان غرق در غم میشد که تا راه اتاق فاخته ده دقیقه ای طول کشید.هی نفس عمیق می کشید و فاخته جلوی چشمانش جان می گرفت.بالاخره این راه کذایی هم تمام شد و به پشت در اتاقی رسید که فرهود گفته بود فاخته آنجاست.زن پیری از پنجره اتاقی دیگر سرش را بیرون آورد. سلام آرامی کرد
-بیا مادر فرهود گفته بود می یای
-بله ممنون..با اجازتون مادر جان
-برو مادر به این فرهود بی معرفتم بگو دو روزه نیومده اینجا
چشمی گفت و پشت در اتاق رفت و در زد.آرام در را گشود با دیدن صحنه جلوی چشمش آه از نهادش بلند شد.
دخترکی غمگین روی زمین روی چادری نشسته بود.خزان به موهایش زده بود.بی دقت و بدون ملاحظه هر تکه از موهایش را از جایی قیچی کرده بود.مثل مترسک سر جالیز عوض ترسناک بودن ،ترحم بر انگیز بود.باران سیل آسای چشمانش، موهایش که مثل برگ خزان دورش ریخته بودند،نوید بهار نمی دادند.حیف آن آبشار قشنگ و براق....حیف آنهمه سرزندگی که خشکسالی از بین برده بود.حیف از آن بهاری که نیامده پاییز شد.شاید هم داشت غصه هایش را قیچی می کرد.هرس می کرد دل پر بار پر دردش را.دست نیما از روی دستگیره افتاد.نا باور به صحنه پر اندوه روبرویش زل زده بود....به فاخته ای که دلتنگش بود اما دلش نمی رفت در آغوشش بگیرد مبادا همانجا جان دهد.صدای ناله مانندش در آمد
-فاخته!!!!چی کار کردی عزیز دلم...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 73
صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند.
-کی بهت گفت بیای اینجا
قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد
-فهمیدی؟! مگه نه!!
جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند.
-برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!!
دسته موها را روی چادر انداخت
-تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری
با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد
-برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم
سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود.
در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد
-برو...برو بیرون...نمی خوام
گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد
-فاخته نکن
زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید
-نمی خوام ببینمت.....گمشو....گمشو
اشکش در آمد
-فاخته
-فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو گمشو
مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود
-قربونت برم گریه نکن
نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هو لش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد
-چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی
اشکش دوباره ریخت
-فاخته ...جان نیما آروم باش
داد زد
-هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم.
محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید
-اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی
یا بغض و اشک نالید
-برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی
مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد
-یهو جامو کثیف کنم چی....
-فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم
کمی سرش را کج کرد
-هی زشت و لاغر و اسکلت میشم
بغض داشت خفه اش میکرد
-من همه جو ره می خوامت. ..برام مهم نیست
-همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمی تونم برات بکنم
گلویش باز هم متورم و پردرد شد
-فقط می خوام پیشم باشی
بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد
-باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی
-من همه جوره نوکرتم
-من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم
آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت74
-تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه مریضی ازت بگذرم...تو اصلا مثل گوشت و خون بدنم شدی...نیستی انگار یه تیکه از وجود مه کنده شده....نفس می کشم با تو...دردو بلات به جونم....
باز هم صدایش لرزید.در آغوشش مچاله شد
-نیما
-جان نیما
-من دلم برات تنگ میشه...از الان به همه زنا حسودی میشه....هر کی که بیاد و تو قلب تو بشینه
موهای پریشانی را نوازش کرد
-هیچ کس قرار نیست وارد قلب من بشه.خودش صاحب داره....
بیشتر مچاله شد و هق زد.
-نیما...من می ترسم..من خیلی می ترسم..از عمل..اصلا از اتاق عمل
محکمتر در آغوشش گرفت
-هیشش!!از هیچی نترس من کنار تم عشقم.....
دیگر چیزی نگفت و فقط آرام اشک ریخت.آنقدر در همان حال ماند تا خوابش برد.صدای نفسهای ارامش را که شنید آهسته بلندش کرد و روی تخت گذاشت.در خواب هم اشک میریخت.پتو را رویش کشید .چادر پر از موهای فاخته را تا کرد و با خود به حیاط برد.خواست از پله ها پایین برود فرهود را دید که از در حیاط داخل می آمد. چشم از فرهود گرفت و به چادر در دستش نگاه کرد.فاخته خود نیمی از زندگی اش را بریده بود.دوباره سر بلند کرد و فرهود را نگاه کرد.اشکی از چشمانش ریخت.دست فرهود روی شا نه هایش نشست
-بیا بریم یه چایی گرم بخور شاید صدات باز بشه
-صدا می خوام چی کار
-نزار اینجوری ببینتت.بیا بریم
بدون هیچ مخالفتی مثل کودکی که دنبال آرامش است دنبالش راه افتاد.
بایک کش مو، موهای نامرتبش را پشت سرش بست و به سمت نیما برگشت.داشت زیپ ساک دستی کوچکش را می کشید.سرش را بلند کرد و به فاخته لبخند زد.صورتش دروغگوی خوبی نبود.وقتی غم داشت لبخند اصلا به او نمی آمد.موهایش بلندتر شده بود.هر کدام انگار از ان یکی قهر بود.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر موهایش را دوست دارد.در ذهنش دختری مجسم کرد با مو هایی با فر درشت مثل پدرش.وای که چقدر زیبا میشد.اما دوباره غمگین شد.دستی روی گونه اش نشست .نیمای غمگینش بود
-چیه خانوم...به چی فکر می کنی.. چرا مانتوت رو نمی پوشی
-خیلی زشت شدم مگه نه؟
لبخند زد
-فقط موهات حیف شد...وگرنه خوشگل خوشگله دیگه
دلواپس بود.دست خودش نبود از فرداهای لعنتی می ترسید.روی تخت نشست و دستانش را در هم پیچاند
-هنوزم دیر نشده نیما.. می تونی تنها بری
او هم نشست و تن فاخته را سمت خودش برگرداند
-کلی با هم حرف زدیم...من ولت نمی کنم
دوباره همان قطره های اشک لعنتی
-پس میشه بریم خونه خودمون....تنها بریم...من آمادگی دیدن آقا جون و مامان جون رو ندارم
دستان سردش را در دستانش گرفت.بوسه کوچکی سر انگشتانش کاشت
-عزیزم ..فاخته. ..من واقعا دلم نمی خواد بریم تو اون خونه.در ثانی من خونه رو تحویل دادم قشنگم. فقط میریم وسائل و لباسهامون رو بر می داریم.بقیه اسباب رو می دم به سمساری...پولش هم که میره تو جیب طلبکار....من الان دوست ندارم تنها باشیم....وجود مادرم خودش برات امنیت و قوت قلب میشه. ....منکه خودم اینجوریم ...وقتی می بینمش آروم میشم....الان اونجا برای ما بهتره...در ضمن ما از همون اولم قرار شد بریم همونجا دیگه
چشمان نگرانش را به مردمکهای مشکی عشقش دوخت.چقدر چشمانش قرمز بود.صدایش هم از ته چاه در می آمد
-نیما
تا آمد جواب دهد سریع تر جواب داد
-فقط نگو جان نیما
-جان نیما
لبهایش از بغض کج شد
-من کی باید عمل بشم.اصلا چطوری هست
دستانش صورت عروسکش را قاب گرفت
-فقط باید آرامشتو حفظ کنی.من با دکترت صحبت کردم.دکتر خوب و به نامی هم هست.قبلش دوباره ازمایش می دیم تا جدیدترین وضعیتت مشخص بشه...بعد از اونم هر موقع که دکترت بگه
-بهار بیجونی بود امسال. دوستش ندارم..
شالی روی سرش انداخته شد بوسه ای روی پیشانی اش زد
-برای من تو باشی همه جی قشنگه.بریم عزیزم
کاش می توانست مثل نیما آرام باشد اما نمی شد.مثل ندیده ها دائم چشمانش روی صورت نیما بود.محکم خود را در آغوش گرم و امن نیما انداخت.دستانش را دور گردنش حلقه کرد
-چه خوب که هستی... خیلی دوست دارم نیما
در میان حصار دستانش گیر کرد
-منم دوست دارم عزیزم.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون شکـ🌙ـلاتے
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 75
از آغوشش جدا شد و بلند شد. تصمیم گرفت با بیماری اش مثل یک همسایه کنار بیاید. سخت بود اما ناممکن نه! نیما ساک را برداشت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا اول فاخته بیرون برود.همینکه بیرون رفتند در اتاق بغلی هم باز شد و فاخته با دیدن چهره کبود فرهود دهانش باز ماند.دستش را روی دهانش گذاشت
-وای آقا فرهود ...خدا بد نده ....چه اتفاقی افتاده
فرهود سلامی کرد و به نیما نگاه کرد
-دست محبت یه دوسته...زیادی نوازشی کرده
بعد آرام به بازوی نیما زد. فاخته هم به سمت نیما برگشت .باز فرهود صحبت کرد
-برم به مامان گوهر خبر بدم دارین میرین
همینکه داخل اتاق شد فاخته با اخم نیما را صدا زد
-نیما....صورت فرهود کار توئه
با لبخند نگاهش کرد
-یه سو تفاهم بود ....هه...رفع شد
تا خواست حرف دیگری بزند فرهود در اتاق را باز کرد
-بفرمایین
دست در دست هم داخل رفتند.بابت مهمانداری این چند روز از مادر بزرگ فرهود کلی تشکر کردند.دیگر کاری آنجا نداشتند...باید به خانه به دیدن چشمهای منتظر می رفتند.از طرز برخوردشان می ترسید. . الان در هر صورت وضع فرق می کرد...می ترسید مادر جان و حاج آقا دیگر او را مثل قبل نخواهند.برای پسرشان دائم دلسوزی کنند
در راه حرفهای معمول زدند و دیگر از اتفاق ناخوشایند بحثی نبود.تصمیم گرفتند امشب را به خانه مادر بروند و فردا بعد از دکتر سراغ وسایلها یشان باشند.هر چه به خانه نزدیکتر میشدند دلشوره اش بیشتر می شد.به نیمای غرق در فکر نگاه کرد که داشت لبهایش را می جوید.به داخل کوچه پیچیدند و ماشین را داخل حیاط بردند.آرام پیاده شد و دور تا دور حیاط چشم گرداند.دستی شانه هایش را در بر گرفت.
-این حیاط چند روز دیگه دیدنی میشه.
لبخند تلخی به دل خوش نیما زد.حال دل او که بهاری نبود.دستانش که گرم شد فهمید باز هم دست نیما دستش را گرفته است.سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد.در به رویشان باز شد.صورت نورانی حاج خانوم با آن لبخند شیرین روی لبهایش غم را به دلش دواند.دستانش که برای آغوش گرفتنش باز شده بود غصه دلش را بیشتر کرد.مثل کودکی خود را در آغوشش افکند و گریست. چند دقیقه ای در همان حال بی هیچ حرفی ماندند و بار دل را سبک کردند.حاج خانم او را از آغوشش کند و چشمان اشکبارش را بوسید
-خوش اومدین....امروز بهترین روزه مگه نه علی
حاج آقا هم که اشک را در پشت عینکش قائم کرده بود سری تکان داد
-نور و چراغ خونمون کامل شد حالا که شما دو تا هم اومدین
نیما کفشهایش را درآورد
-فقط واسه خاطر توست ها...من صد سالم می یومدم و می رفتم از این حرفها نمی زدن به من
مادرش روی بازویش زد
-خوبه !خوبه! خودتو لوس نکن....پس کو وسیله هاتون
-فردا مامان.امروز خسته بودم.
رفتند و روی مبل نشستند.حق با نیما بود.بودنش در آن جمع و گوش دادن به نوای نماز حاج آقا روحیه اش را بهتر می کرد.نازنین و بچه ها مهمانی بودند.دوباره دستی روی دستش نشست
-خوبی...چرا ساکتی
برگشت و نگاهش کرد
-خوبه ....منظورم آرامش این خونه ست...حق با تو بود
پدر و مادرت فوق العاده ان نیما
سرش را نزدیک گوش فاخته برد
-اما من بابا مو یه وقتی خیلی اذیت کردم.من پسر خوبی نبودم
-خب تو یه دوره طبیعیه!پدرت دلش بزرگه...پسرشی
با شنیدن صدایی هر دو برگشتند
-شماها تمام زندگی من هستین بابا جان....
نیما سرش را پایین انداخت.بزرگ بود و خیلی راحت از حرفهایی که زمانی به او زده بود گذشته بود.صدای مادرش بلند شد که فاخته را صدا میکرد.فاخته هم سریع بلند شد و رفت.پدر جانمازش را جمع کرد و کنار نیما نشست. چهره پدر خسته اش را از نظر گذراند. نوید خیلی به او شباهت داشت.اما نیما موها و چشم و ابرویش به مادرش رفته بود. همینطور نازنین که شباهت زیادی به مادرش داشت. در فکر و خیالات خودش بود که پدرش او را به خود آورد
-شماره شاکی خونه رو بده خودم پیگیر کار باشم
با این حرف آنچنان جا خورد که قدرت کلامش از بین رفت
-شم..شما می دونین مگه
از زیر عینک نگاهی به پسرش انداخت.دستان پیرش را روی دستان جوان پسرش گذاشت.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت76
باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده
شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید
-من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم
اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست
-تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت رو بده پیش اون
دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد
-همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان....
لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود.
سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم تا صبح فاخته را در آغوش گرفته بود و بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد
-دکتر وضعیت خانومم!!!
زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت
.برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد
-وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی
قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت
-فاخته...عزیزم خواهش می کنم
دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت
-قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن
نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید
-برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد.
نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت
-اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد
حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد
-ببخشید آقای دکتر. من من نتونستم خودمو کنترل کنم
لبخندی گرم به روی فاخته زد
-طبیعیه عزیزم
نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت
-دکتر کی عمل بشه
-هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه
سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود
-دو سه روز دیگه عیده دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه
-فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها
**
آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند
-وای ببخشید ترسیدی عزیزم
سعی کرد لبخند بزند
-مهم نیست جای دیگه ای بودم
-کارم تموم شد .بریم تو اتاق برات سشوار کنم.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 77
بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جان روی صندلی روبروی آینه نشست. به قیافه در هم خودش نگاه کرد. ابروهایش دوباره نامرتب بود.اصلا دل و دماغی برای زیبایی نداشت.سشوار که روشن شد از آینه به حرکت دستان نازنین نگاه میکرد. از دلش گذشت. خوب که مادر نبود و میرفت وگرنه جگر گوشه هایش چه می شدند. عشق بعد از او بالاخره دیر یا زود در قلب نیما را می زد اما اگر بچه داشت هیچ کس برای آنها تا ابدالدهر مادر نمی شد.کاش مادرش بود و سر روی پاهایش می گذاشت. قصه های زیبایش را گوش می داد و خیلی راحت مثل کودکی که به خواب می رود، سر بر بالین مرگ می گذاشت. با یادآوری مادرش دوباره اشکش ریخت.نازنین در آینه او را دید و سشوار را خاموش کرد
-چی شد؟ فاخته جان
قطره اشکی را که میرفت تا روی گونه هایش سر بخورد با انگشت گرفت
-هیچی ...یهو دلم گرفت ببخشید
سرش را در آغوش گرفت
-الهی فدای دلت بشم من....اینجوری هستی نیما خیلی غصه می خوره.
در همان حال با گریه جواب داد
-من نمی خوام غصه بخوره من تحمل ناراحتی نیما رو ندارم
سرش را بوسید.در همان حال در باز شد و نیما داخل آمد.سریع به سمت شان رفت .دلواپس نگاهی به نازنین انداخت
-چیزی شده
با شنیدن صدای نیما گریه اش بیشتر شد. دستان نیما روی شانه هایش نشست و با فشاری کوچک از آغوش نازنین بیرون آمد
-گریه نکن اینقدر عزیز دلم
نازنین آرام از کنارشان گذشت و بیرون رفت. نیما تنها مسکن موثر در فاخته بود
-دیدی گفتم بودن من همش غم و غصه ست
اینبار اخم کرد
-این دفعه دیگه ناراحتم می کنی فاخته. چه عذابی...خب آره ناراحتم دروغ که نمی تونم بگم اما نه از بودنت فدات شم....
بغض راه حرف زدنش را مسدود کرد. آخر سر اشکی از چشمش چکید. در آغوشش کشید
-از اینکه تو یه وضعیتم که کاری نمی تونم بکنم برات.کاش می شد جون داد به کسی.جون مو فدات می کردم قشنگم
دستانش دور کمر نیما نشست
-نگو اینجوری عزیزم
روی صندلی نشست و فاخته را روی پایش نشاند.زل زد به چشمان زلالش
-اگه من جای تو بودم چی کار می کردی....هوم؟بهت می گفتم برو می رفتی؟!ولم می کردی،زناشویی یعنی چی از نظر تو...زندگی مشترک....فقط که بگو و بخند نیست...ما این موقعها به درد هم نخوریم پس کی...ها فاخته؟چرا جواب نمی دی....من و تو این روزا کنار هم نباشیم پس عشق و دوست داشتنمون به چه دردی می خوره....یه همچین دوست داشتنی رو بنداز تو آشغالا سگها بخورن. ...تو نه سرباری نه زحمت....تو فقط عشق کوچولوی خودمی....این روزها رو هم با هم می گذرونیم .. .می گذره قشنگم
دستانش را بوسید
-من دوست دارم...دوست خواهم داشت.. تو شاید مدتی از بیماری وضعیت جسمیت فرق کنه ...اما رنگ دوست داشتنت که فرق نمی کنه....چشمای قشنگت....دوست داشتنت با روح من عجین شده...من تو رو با تمام اینا میغ خوام...من روحت رو می خوام..بعد از خوب شدن دوباره همون فاخته میشی ....می دونم سخته اما هرکاری می کنم تا آرامش داشته باشی...هر کاری....
لبخندی به رویش زد
-تو بابای خیلی خوبی میشی.
اخمی به ابروانش داد
-یعنی شوهر خوبی نیستم
شانه هایش را بالا انداخت و از روی پاهایش بلند شد.
-تو داری بابا میشی....گفتم که یعنی بابای خوبی میشی
نفسش را محکم بیرون داد.همین جریان را کم داشت این وسط.او هم رفت و روبه رویش نشست.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت
-من هیچوقت....تکرار می کنم هیچوقت!در زمان حضور تو با کسی نبودم مخصوصا با اون عفریته....چطور می تونم عاشق تو باشم و با کس دیگه....قضاوت رو می زارم به عهده خودت....هر چقدر به عشقم نسبت به خودت ایمان داشته باشی حرفهای منو هم باور می کنی
آرام بوسه ای بر گونه اش گذاشت و بلند شد
-منم برم یه دوش بگیرم.باید شب زود بخوابیم.صبح زود باید بیمارستان باشیم.ضمنا! اینقدر حرف پیش اومد یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدی!!!
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون پر از شـ🌙ـادی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 78
عجب خنکای بهاری خوبی. عطر گلها مستش می کرد و پای کوبان دور خود می چرخید. موهایش در هوا به رقص در آمده بودند و صدای خنده مستانه اش با آواز گنجشکها در هم آمیخته بود. لباس آبی فیروزه ایش را کمی بالا گرفت تا چمنهای خیس لباسش را خیس نکند.سر مست از این زیبایی چشمش به قامت مردی افتاد که پشتش به او بود.او را از هر طرف می شناخت.عطر آشنایش زودتر حضورش را اعلام می کرد.با خوشحالی بلند صدایش زد
-نیما
برگشت .در حالیکه با هیجان دستش را برایش تکان می دهد بلند تر داد می زند
-نیما
کت و شلوار سفید پوشیده و دستش در جیب شلوارش است.لبخندی سحر آمیز میزند.مست و مدهوش نگاهش می کند.نیمایش خواستنی ترین مرد دنیا بود.او حتی از فرم دندانهایش هم خوشش می آمد.دندانهایش صاف بودند اما نیشهایش کمی بلندتر بود.باز هم لبخند می زند و او باز نامش را صدا می زند
-نیما
دامن آبی فیروزه اش را بالا می گیرد تا راحتتر به نیمایش برسد.ناگهان بادی بلند می شود...می چرخد و می چرخد و گرد باد میشود.تمام گلها به هوا می روند.بوی خاک جای بوی گل همه را فرا می گیرد.وحشتزده فریاد می زند
-نیما
بلندتر صدایش می زند
-نیما
نیما نبود.رفته بود با باد .هراسان و گریان صدایش می زند
-نیما
صدایی در گوشش می پیچد
-دکتر بیمار داره بهوش می یاد ،اما خیلی ناله می کنه
-چته خانم روح نواز .انگار اولین بارته.طبیعیه موقع بیهوشی ترسیده بود.صدای ناله مانندی می پیچد
-نیما. ...نیما
-سر مش رو تند تند چک کنید.فشارش خیلی پایین.من الان بر می گردم
کسی دوباره ناله می کند و صدا در گوشش می پیچد
-نیما
دستانش ناگهان گرم میشوند.طوفان خوابیده است و صدای گنجشکها می آید.صدای بم مردانه گوشش را نوازش می دهد
-جان نیما
صورتش گرم میشود.از اشک است...صدایش خون به رگهایش می دواند
-نیما
-جانم.عمل تموم شده قشنگم.من الان نباید اینجا باشم...استثنا دکتر اجازه دا ه.آروم باش فدات شم ...یه کم دیگه پیش تم
فقط او را می خواهد.نیمه هوشیار است اما حضورش را احساس میکند.پیشانیش داغ میشود
-آروم باش عشقم...فقط یه کم دیگه ...من پیش تم
اشکهای داغ صورتش را گرم می کنند.از ذوق شنیدن صدایش زودتر بهوش می آید.
از ریکاوری بیرون و درست روبه روی دکتر در آمد .دست دکتر روی شانه اش نشست
-تو که کم طاقت تری بابا
دستی در موهایش کرد
-ممنون دکتر گذاشتین ببینمش.من ..من واقعا طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم
دستانش را در جیب روپوش سبزش کرد
-خیلی خیلی باید صبور باشی هنوز اول راهی پسر جان
بی طاقت اشک در چشمانش جمع شد.نفسش را حبس کرد تا مانع ریختن اشکش بشود
-امیدی هست
دکتر نفس عمیقی کشید
-باید به کرم و حکمت خدا امید داشته باشی جوون.اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام می دیم
-ممنون.کی می تونم دوباره ببینمش
-دو سه ساعت دیگه احتمالا می یاد تو بخش.یکی دو روز هم نگه می داریمش.یه چند تا آزمایش دیگه انجام بدیم بعد
فقط توانست سرش را تکان داد .از اتاق بیرون رفت.دیدن فاخته در آن حال برایش جانکاه بود.نفسش، خود بد نفس می کشید.آن زمان که نفسش به شماره بیافتد چه حالی خواهد داشت.به سالن که رسید مادرش بی تاب جلویش سبز شد
-چی شد مادر. ..دیدیش
-دیدم مادر خوبه....ببخشید می خوام تنها باشم
با عجله از یمارستان بیرون رفت.روی صندلی در حیاط بیمارستان نشست.عجب هوای بهاری خوبی.بیست و پنجم اسفند ماه بود و شمارش معکوس زمستان.اما برای او بدون فاخته زمستان ادامه داشت.ان بیرون هزاران نفر در تکاپوی عید دست در دست هم و خندان آماده بهار میشدند او هم گل سرمازده اش را در بیمارستان داشت.چشمان خسته اش را مالید.دیشب لحظه ای نخوابیده بود.حالا سردرد ناشی از بیخوابی امانش را بریده بود.دختری با ویلچر از روبه رویش گذشت. آنقدر مریض و ناتوان بود که سرش کج شده اش را هم نمی توانست صاف کند.فاخته اش روزی به این حال می افتاد.. رنجور و پژمرده. .. .گلویش درد گرفت.این بغض لعنتی که هی قورتش می داد، آخر او را می کشت.آرنج دستانش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند.در حال و هوای خودش بود صدای جیغ و فغان، خبر از مرگ کسی می داد.اصلا این بیمارستان به آدم افسردگی تزریق می کرد.تصویر وحشتناک فاخته را کنار زد... او باید زنده می ماند.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون پر از یاد خـ🌙ـدا
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 79
تصور مرگش اینقدر وحشتناک بود اگر به حقیقت می پیوست حتما می مرد.
در دلش نالید"خدا ! اصلا من بنده بد و گناهکار، حواست هست،مجازاتت خیلی سخته، یه کم آرومتر"
دوباره چشمه اشکش جوشید.این روزها مثل دخترها دل نازک شده بود و اشکش دائم می ریخت.ضعف داشت و یارای بلند شدن نداشت.از دیشب چیزی نخورده بود.دست روی معده اش گذاشت که جعبه ای جلوی رویش قرار گرفت.مرد میانسالی با لبخندی باز بلند او را خطاب قرار داد
-بفرما...بفرما برادر دهنت رو شیرین کن...بابا شدم ....بعد دوازده سال...دو قلو
دلش بالا و پایین شد.یکی می مرد و یکی به دنیا می آمد.با لبخندی بی رنگ یک شیرینی دانمارکی برداشت و تبریک گفت
-قدمشون خیر باشه براتون.مبارکه
آنقدر خوشحال بود که بی توجه محکم به پشتش زد
-ان شالله تو هم بابا میشی...خیلی کیف داره
با زور گازی به شیرینی زد اما اشک و بغض مانع از خوردنش شد.دوباره تکه گاز زده را در آورد. ...فاخته آنجا ضعیف افتاده بود، از گلویش هیچی پایین نمی رفت.شیرینی را در زباله انداخت و دوباره به داخل بیمارستان برگشت.
در سالن نشسته بودند که صدای زنگ تلفنش بلند شد.فرهود بود
-بله
-سلام.یه ذره صدات بهتر شده ها ...آدم می فهمه چی میگی. چی شد خانمت.
-هنوز نیاوردنش بخش
-می یاد آن شالله. حالشو داری یه چیزی بهت بگم
-در مورد.؟؟
صدای نفس عمیق فرهود آمد
-ببین من دلم نمی یاد انحلال بزنم برای شرکت.فعلا سر موعدش امسال اظهار نامه پر می کنیم. ...نه نگو دیگه باشه
دستی به پیشانیش کشید
-پول لازم دارم پسره خنگ.سهمم رو چطور حساب کنم
-تو از سهمت خرج کن ....چی کار به انحلال داری خو.بابا زنگ زدم یه چیز دیگه بگم
-اوف بگو...این همه حرف زدی هنوز اصلیه نبوده
-مهتاب رو دیدن تو یکی از این مهمونیای شبانه.نیما واقعا مثل اینکه بار داره...هر چند زنکه با اون شکم دست از عیاشی برنداشته....برات دست کلک نچینه نیما
چشمان د ردناکش را مالید
-فرهود من واقعا انرژی فکر کردن به مهتاب رو ندارم.ولی به همین آدما بگو دوباره دیدنش خبر بدن با پلیس بریم سر وقتش.به جرم کلاهبرداری. ..
**
بالش را پشت سرش صاف کرد.خواست کمی صاف تر بنشیند صدای آخش بلند شد
-مواظب باش! یه ذره آرومتر
تکیه داد و نگاهش کرد.رنگ و رو پریده و بی حال بود
کنارش نشست
-سردت نیست
نچی گفت.نگاهش کرد
-نیما
-جانم
-چرا انقدر لاغر شدی تو.
موهایش را پشت گوشش زد
-تو به فکر خودت باش.چیزی می خوری برات بیارم
سرش را تکان داد اینبار اخم کرد
-یعنی چی!باید بخوری تا قوت بگیری.یه چیزی بخور بخواب منم برم برای گوسفند کمک کنم
-برو .من که اینجا خوابیدم
دوباره بلند شد و بالش را از پشتش برداشت.آرام او را خواباند
-پس یه ذره بخواب ،بعد باهم غذا می خوریم باشه
بوسه ای روی لبهایش نشاند
-برم یه ذره کمک بعد می یام همینجا کنارت می خوابم.این مامان منم چه سریع تخت دو نفره خریده واسه ما
بی حال خندید.دوباره با بوسه ای او را تنها گذاشت.می خندید اما بخاطر نیما.دل نیما هم به همین خوش بود.او آرام باشد.آنقدر به دیوار رو به رویش خیره ماند تا خواب مهمان چشمانش شد.
در اتاق را که بست مادرش با سینی غذا سر رسید
-دختر رو با شکم گشنه خوابوندی
-خسته بود مامان!یه نیم ساعت بخوابه بعد
با سینی برگشت
-باشه مادر هر طور تو بگی
به طرف سفره ای که وسط هال پهن شده بود ،رفت و نشست.همین را کم داشت .رفت و رو به روی سهراب آنطرف سفره نشست.خوشبختانه دو قلوها بچه های ساکتی بودند و بیشتر سرشان به کار خودشان بود.نازنین هم در آشپزخانه بود.صدای سلامش را که شنید سرش را بلند کرد.آرام جوابش را داد.تکه ای از گوشتها را برداشت و به کارش مشغول شد.هر کار می کرد از دلش در نمی آمد. در مرگ نوید نه کاملا اما او را مقصر می دانست.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان