هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است کوتاه
تا ببالی، بدانی، بیندیشی
بفهمی و زیبا بنگری
و در نهایت در خاطره ها بمانی
پس زندگیت را خوب زندگی کن...
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍 در مقابله با مسائل زندگی
آرام و صبور باشيد
به خداوند شكايت نكنيد
نگران آينده نباشيد
به خدا اعتماد كنيد
🌻 و همه چيز را به بزرگی و عشق او بسپاريد
خداوند از همه مسائل ما بزرگ تر است
خدا راه حل مسائل ما را بهتر ميداند
خدا از درون ما باخبر است
مشكلات را از تخت پادشاهی پايين بكشيد
و به خود بگوييد
"خدا از همه چيز بزرگتر است"
" خدا بر همه چيز تواناست"
" خدا از همه چيز آگاه است"
پس رها كنيد و رها شويد
خداوند ، با همه عظمت و شكوهش
با همه بخشش و مهربانی اش
با همه بزرگي و عشق خدايی اش
همراه و يار و ياور ماست
🌸 خود گفته است :
" فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ"
او به ما بسيار نزديك است و ما را اجابت مي كند .
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
﷽؛
" زینت گرفت مجلس ما با علےعلے
نامش همیشہ مایہے فخر مراسم است ".
#پیامبراکرم صلےاللهعلیهوآله
{ زیّنوا مجالِسَکُم بِذِکرِ عَلیٍّ
همایش و محافل خود را با ذکر و یاد علے علیهالسلام مُزیّن نمائید } .
#مناقبابنمغازلےصفحه211
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهـی
🍃تو این
💫شب زیبـا
🍃هیـچ قـلبى
💫گرفتـه نباشه
🍃و هر چى خوبیه
💫خداست براى همه
🍃خوبان رقم بخوره
💫آرامـــــش مهمـــــون
🍃همیشــــگى دلاتـــــون
✨شبتون بخیر در پناه خدای مهربون✨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
࿐ᭂ⸙♡⸙ᭂ࿐
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر آغاز هر نامه نام خداست 💞
که بی نام او نامه یکسر خطاست
شروع روز را با عطر نامهای خدا 💕
آغاز میکنیم
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌸الهی به امیدتو
🌸یا اَللهُ یا رَحْمنُ
🌸یا رَحیمُ یا خالِقُ
🌸یا رازِقُ یا بارِیُ
🌸یا اَوَّلُ یا آخِرُ
🌸یا ظاهِرُ یا باطِنُ
🌸یا مالِکُ یا قادِرُ
🌸یا حَکیمُ یا سَمیع
🌸ُیا بَصیرُ یا غَفورُ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸پیامبر گرامی اسلام ( ص )
هرڪس در هر روز و یا
در هر شب بر من صلوات
بفرستد شفاعت من برایش
واجب میشود هرچند که از
اهل گناهان ڪبیره باشد
📚جامع الاخبار ص۶۷
🍃🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🍃🌸وَ آلِ مُحَمَّد
🍃🌸روزتون معطر به ذکرصلوات
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم✋🌹
عشـق،هرروز به تکرار تو برمی خیـزد
اشک هرصبح به دیدارتوبرمی خیـزد
ای مسافر!به گلاب نگهم خواهم شسٺ
گرد و خاکی که ز رخسارتوبرمی خیزد
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله_ع💔
❤️ به رسم ادب روزمونو با سلام
❤️ بـر سرور و سـالار شهیدان
❤️ آقا اباعبدالله شروع میکنیم
❤️ اَلسلامُ علی الحُسین
❤️ وعلی علی بن الحُسین
❤️ وَعلی اُولاد الـحسین
❤️ وعَلی اصحاب الحسین
🕊عاقبـــت یک روز، می پیچـد خبر که درگذشت
❣نوکـــری که کــــل عمــرش در ره دلبـــر گذشت
🕊کاش اینگونـــه همــه یادی کننـــد از نوکـــرت :
❣مثل یک نوکــــر بیامد مثــل یک نوکــــر گذشت😭
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #آیہ_گرافے
✨وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ ﴿۴۸﴾
💫و در برابر دستور پروردگارت شكيبايى پيشه كن كه تو خود در حمايت مايى و هنگامى كه [از خواب] بر مى خيزى به نيايش پروردگارت تسبيح گوى (۴۸)🙂🤞
📖آیه۴۸سوره مبارکه الطور
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود☝️☝️
#درخانهاتچقدرخداراداری؟
کلیپ متفاوت هست حتما ببینید
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد می سازند...
نماز می خوانند...
چرا برایشان باران نمی فرستی؟؟!!
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی کنار مادر و برادر مریضش در خانه ای
بی سقف بازی می کند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست...
پس اجازه بارش نمی دهم!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
✅هفتهای 2 بار صبحانه میوه بخورید،
زیرا بهترين روش برای کوچک کردن شکم و پهلو است !🍎🍊🍇🍓🥒
▫️خوردن میوه ها بخصوص میوه های کم قند و کم چرب
بدلیل فیبر باعث کاهش چربی و کاهش وزن میشود
+ یک عدد سیب به همراه دو عدد خیارسبز
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲#الهی 🤲
که امروز تون پر برکت 🌸🍃
کسب و کار ها تون پر رونق
آرامش وسلامتی
درزندگیتون جاری باشه🌸🍃
دوشنبه تون زیبا
در پناه خداوند متعال💖
#آمین 🤲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم💗
حال من عالیست.من مسلط بر زندگیم هستم و با ایمان در مسیر رسیدن به اهدافم محکم گام برمیدارم.من روشنایی فرداهایم را میبینم
خدایا سپاسگزارم❣
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💖خدایا هزاران بار شکر💖🌹:
پشتِ تمام آرزوهای تو
خــدا ايستاده است
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
💎پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
🦋 تو نیتت را خالص کن؛ عملِ كم هم تو را كفايت میکند.
📖(بحار،ج۷۰ص۱۷۵).
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️کلیپ کوتاه #احکام_شرعی
﷽ #احکام_وضو
❓پرسش
آیا قبل از اذان می توان براى نماز وضو گرفت؟
✅ پاسخ
اگر وقت نماز نزدیک باشد و به قصد آمادگى براى نماز وضو بگیرید، اشکال ندارد و همچنین مى توانید پیش از وقت، به قصد داشتن طهارت وضو بگیرید
و با همان وضو نماز بخوانید.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨ ومَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا (۲)
✨ و هرکس تقوای الهی پیشه کند
✨خدا راه نجاتی برای او قرار میدهد(۲)
📚سوره مبارکه الطلاق✍آیه ۲
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان هستی کتاب نمی نویسد و هیچ فرمانی نمی دهد. جهان هستی به تو نمی گوید که چه کاری بکن و چه کاری نکن. جهان هستی مطلقاٌ قضاوت نمیکند.
جهان هستی همانقدر به یک گنهکار مهر میورزد که به یک قدیس مهر میورزد. برایش تفاوتی ندارد زیرا در چشمان جهان هستی، هرآنچه که طبیعی باشد زیباست.
بعضی ازمردمان کسانی را که برخلاف طبیعت عمل می کنند مقدس می خوانند،
طبیعت اما آرامشش را نثار کسانی میکند که طبیعی باشند.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#داستان_عجیب_نبش_قبر
اسماعیل دانش پژوه از کارکنان باسابقه این سازمان با 25 سال سابقه فعالیت در بهشت زهرا خاطره ای عجیب نقل می کند. او می گوید: اطلاع دادند در یک آرامگاه خانوادگی پسری جنازه پدرش را از قبر خارج کرده است. به سرعت به محل رفته و متوجه شدیم مرده ای که هنوز چهل روز از فوتش نگذشته بود، توسط پسرش به بیرون قبر منتقل شده و می خواسته او را دوباره دفن کند. وقتی از آن پسر علت این کار را پرسیدیم گفت خواب دیده پدرش زنده است و می خواسته با این کار مطمئن شود. البته دروغ می گفت چون ماموران انتظامات پس از انجام تحقیقات منوجه شدند این پیرمرد مریض بوده و همه اقوامش بجز این پسر خارج از کشور بوده اند. برای همین وقتی او می میرد پسرش برای تغییر اسناد مالکیت اموال آمده تا انگشت سبابه پدرش را که هنوز آثار خطوط روی پوستش تغییر نکرده بود، با استامپ روی اسناد واگذاری بزند. ما این پسر را به مقامات قضایی تحویل دادیم اما همیشه به این فکر می کنم که چطور یک انسان می تواند با پدرش چنین کاری کند.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
هدایت شده از داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
زمستان سختی بود.
دسته ای از میمون ها در کوهستانی زندگی میکردند.
آنها به دنبال آتشی میگشتند که خود را با آن گرم کنند که به کرم شب تابی رسیدند.
پس هیزم جمع کردند و بر روی آن گذاشتند و از هر طرف آن را باد می زدند تا آتش بگیرد.
در نزدیکی میمون ها پرنده ای بر درخت نشسته بود و هشدارشان می داد که خود را خسته نکنید چیزی که دیده اید آتش نیست.
هر چه فریاد زد گوش شنوایی پیدا نکرد و حرفهایش به گوش میمون ها انگار باد هوا بود.
پس به نزدیک آنها رفت و یکی از میمون ها، مشتی بر سر پرنده کوبید و او را کشت.
وقتت را با کسی که حرف راست نمی پذیرد تلف نکن.
مرده را نمی توان دوا کرد.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#یک_داستان_یک_پند
✍ گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمیبینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذقبودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم.
🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمینوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو!
🔹 گاهی خوببودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدیکردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش.
🌹 ️یوسف (ع) با نیکبودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمیتوانست.
🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد)
و در عوض بدیهای مردم نیکی میکنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
#داستان_زن_زیبا
عابد به حال او رحم کرد ،چند روز از اوپرستاری نمود تا خوب شد ، سپس به او گفت : من کودکی دارم تو نزد او باش و از آن پرستاری کن .
بانوی پرهیزکار ، پیشنهاد عابد راپذیرفت .
دراین مدت که بانو نزد عابد بود ، عابد غلامی جوان داشت ، فریفته آن بانو شد تا حدی که از ا و تقاضای گناه کرد.
بانو که در سخت ترین شرائط عفت و پاکی خود را حفظ کرده بود ، در این مورد هم دست رد به سینه غلام زد و تسلیم او نشد .
غلام او را تهدید کرد به این که اگر تسلیم نشوی فرزند عابد را می کشم و به عابد می گویم این زن او را کشت .
بانو گفت : هر کار می کنی ، بکن ، من دامن خود را دست تو نخواهم داد .
غلام تصمیم ناجوانمردانه خود را اجرا کرد و سپس به عابد گفت : فرزندت را این زن کشت، چرا او را در معبد نگه می داری ؟
عابد که از ماجرا اطلاع نداشت بسیار ناراحت شد و به او گفت : ای نمک نشناس خائن ! این همه به تو خدمت کردم حال فرزندم را کشتی !
زن قصه خود با غلام را بیان داشت ، عابد به او گفت : دیگر دلم راضی نمی شود تو در این جا بمانی باید از این جا بروی ، بیست درهم به او داد و او را بیرون کرد .
بانوی پرهیزکار از آن جا به طرف بایبان حرکت کرد تا بلکه به جایی برسد ، شب را تنها بی هدف به پیش رفت تا این که صبح به قریه ای رسید ، دید مردی را به دار کشیده اند و هنوز هم زنده است ، علت را پرسید :، گفتند : این شخص بیست درهم بدهکار است ، قانون این محیط آنست که هر کس به این مقدار بدهکار باشد باید او را به دار کنند .
بانو دلش به حال او سوخت ، بیست درهم خود را داد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
آن مرد بسیار خوشوقت شد و از بانو تشکر کرد و به او گفت : حال که چنین خدمتی به من کردی از این به بعد من نوکر تو می باشم و هر جا بروی با تو می آیم تا بلکه به فیض خدمتکاری تو نائل گردم .
زن پذیرفت ، آن زن و مرد با هم از قریه بیرون آمدند تا کنار دریا رسیدند ، دیدند چند کشتی کنار دریا توقف کرده و گروهی می خواهند بر آن سوار شوند .
آن مرد از خدا بی خبر ، به جای این که از آن بانوی مهربان کمال قدر دانی بکند به او گفت : تو در کناری بنشین تا من نزد این کشتی سواران بروم تا بلکه کاری را انجام دهم و از مزد آن طعامی تهیه کرده و به این جا بیاورم ، با این سخن فریبا بانو را در کناری بنشانید و خود نزد آن ها رفت و به آن ها گفت : بار این کشتی چیست ؟
گفتند : انواع متاع ها در آن است .
گفت : پس چرا یکی از کشتی ها خالی است ؟
گفتند : ما بر آن سوار می شویم .
گفت : این متاع ها چقدر ارزش دارد ؟
گفتند : بسیار ، به طوری که به شماره نمی آید .
گفت : من متاعی دارم که از همه این ها بهتر است و آن کنیزی است که هرگز کنیزی به این زیبایی ندیده اید .
گفتند : او را به ما بفروش.
گفت : می فروشم مشروط به این که یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد ، آنگاه در مورد خرید و فروش او با هم گفتگو کنیم ، شرط دیگر این که آن کنیزک نفهمد ، وقتی که من بهای او را از شما گرفتم و رفتم شما او را تصرف کنید و با خود ببرید .
آنان قبول کردند، و پس از دیدن ، او را به دوازده هزار درهم خریدند ، آن مرد بی وجدان پول ها را گرفت و رفت .آن ها رفتند و آن زن را تصرف کرده ، او هر چه فریاد زد که من صاحب او هستم ، نه او صاحب من ، به سخنش اعتنا نکردند ، و او را سوار بر آن کشتی حامل متاع کرده و خود بر کشتی دیگر سوار شده و از آن جا طرف مقصد حرکت نمودند.
وقتی کشتی ها به وسط دریا رسید ند ، طوفان شدیدی آمد و امواج سهمگین دریا ، آن کشتی را که آن ها بر آن سوار بودند غرق کرد و همه آن ها غرق شدند ولی به آن کشتی که متاع ها و آن زن در آن بودند آسیبی نرسید ، طوفان برطرف شد و امواج ملایم دریا کشتی را کم کم حرکت داد تا سرانجام به جزیره ای رسید بانو دید که به جزیره خوش آب و هوا و خرم و سبز وارد شده است بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت همانجا بماندو به عبادت خدا مشغول شود تا عمرش فرا رسد .
خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که به فلان پادشاه و همه مردم مملکتش اعلام کن که در فلان جزیره یکی از بندگان من هست ، نزد او بروید و از او بخواهید تا از گناهانشان بگذرد تا من هم از گناهانشان بگذرم .
آن پیامبر فرمان خدا را ابلاغ کرد ، پادشاه و مردم کشورش نزد آن بانو رفتند ، ولی او را نمی شناختند .
پادشاه به جلو رفت و گفت : این دادستان ( اشاره به برادر شوهر آن زن ) نزد من آمد و گفت زن برادرش زنا کرده ، بی آن که من از او گواه بخواهم ، حکم سنگسارش را دادم ، ترس آن را دارم که به عذاب این گناه گرفتار شوم ، برای من طلب آمرزش کن .
زن گفت: خدا تو را بیامرزد ، در این جا بنشین .
شوهر آن زن آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت عفت ، بدون رضایت اوبه مسافرت رفتم وقتی برگشتم ،فهمیدم او را به عنوان ارتکاب زنا سنگسار کردند ، می ترسم درباره او کوتاهی کرده باشم ، ازخدا بخواه
ادامه دارد
مشكلات امروز تو برای امروز كافی ست، مشكلات فردا را به امروز اضافه نكن.
#داستانهای_آموزنده
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
شبتون بی غـ🌙ـم
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 103
با کلی مصیبت بالاخره جای پارک پیدا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.با سرعت هر چه تمامتر به آن سمت خیابان رفت و وارد بیمارستان شد.در حیاط بیمارستان ایستاد و کمی نفس تازه کرد.اینبار با قدمهای سریع به بیمارستان رفت.مادرش را دید تسبیح در دست و ذکر گویان روی نیمکتی نشسته است.حاج آقا هم داشت در راهرو راه می رفت و گوشی موبایلش هم در دستش بود.پیدا بود دارد شماره می گیرد.صدای زنگ موبایل نیما که بلند شد حاج آقا و حاج خانم هر دو با هم به طرف نیما نگاه کردند.حاجی به سرعت به سمتش آمد.صدای یا حسین مادرش را شنید.احتمالا وضع آشفته نیما زیادی در چشم بود
-کجایی بابا جان.. نصفه عمر شدیم.. چرا گوشیتو جواب نمی دی.این چه قیافه ایه
چشمانش از اشک پر شد
-پیش فرهود بودم.بردنش اتاق عمل.اوضاعش وخیمه.
ناگهان ضعف بر پاهایش غلبه کرد.حاجی انگار فهمید که سریع زیر بازویش را گرفت و به سمت نیمکت هدایتش کرد تا بنشیند.حاج خانم کنارش نشست و دستان سرد پسرش را گرفت
-بمیرم امروز چی کشیدی مادر.این چه بلائی بود سر دوستت اومد اخه
سر دردناکش را به دیوار پشت سرش چسباند
-امشب پرواز داشت.بخاطر من اومد کلانتری.من احمق ازش خواسته بودم.توی اینهمه شلوغی تیر باید بیاد صاف بخوره به فرهود....تقصیر من بود
از لای چشمان بسته اش اشک سرازیر شد.دست حاجی روی شانه اش نشست
-بیا پسرم آب بخور..تو چه میدونستی امروز چی میشه.....آب رو بخور بعد برو یه آبی به دست و صورتت بزن.برو بابا....از حال فاخته باخبر بشیم با هم میریم بیمارستان
سرش گیج میرفت.لیوان را به زور در دست لرزانش گرفت تا نیافتد.دست مادر روی دستش نشست تا کمکش کند آب را بنوشد.از مادرش تشکر کرد
-دستت درد نکنه.مامان مسکن نداری تو کیفت..سرم داره می ترکه
بدون حرفی دنبال مسکن در کیفش می گشت.چند ساعتی بود که فاخته در اتاق عمل بود.مسکن را از مادرش گرفت و خورد و چشمانش را بست.فرهود دائم جلوی چشمش بود .می خواست پیش او بماند اما عزیزتر از جانی هم در اینجا داشت.وقتی از بیمارستان بیرون آمد برای بی کسی رفیقش خیلی غصه خورد.حتی یک نفر نبود به او زنگ بزند تا پشت در اتاق عمل چشم به راه او باشد.خدای بزرگ....تو هم جان میدهی و هم می گیری....به کرم و بخشش و بزرگیت اینبار جان بده....از روح خداییت به این دونفر جان بده.فرهود هرچند رفیق بود اما بعد از مرگ برادرش واقعا حس برادری نسبت به او داشت.حتما که نباید از یک خون بود او را چون برادرش دوست داشت.احساس خیسی اشک روی صورتش را سریع با دستانش از بین برو.اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت.نمی دانست باید به کدام فکر کند .....به فاخته که عزیز تر از جانش بود یا برادری که شمارش معکوس مرگش بود.با دردی که در سر داشت قدرت فکر کردن هم نداشت.چشمانش را باز کرد .نگاهش به دانه های تسبیح پدر ثابت ماند.زمزمه روح بخش یا الله حاج آقا دلش را زیر و رو می کرد.یالله...یاالله...یا ارحم الرحمین، بغض راه گلویش را بسته بود.دلش برای سجاده ای که در خانه پدرش جا گذاشت و رفت تنگ بود.زمزمه های پدر حال دلش را عجیب می کرد. ...خدا تنگ در کنارشان نشسته بود.گاهی دست بر سرشان می کشید و گاهی استغفارشان را اجابت می کرد.بیتاب و سر گشته، درمانده و به بن بست خورده،احساس خفگی می کرد.با حال عجیبی بلند شد
-کجا مادر؟؟؟
با بیتابی به سمت پله ها دوان شد
-می یام الان
مشت دیگر و دوباره مشتی دیگر.....آه خدایا....شاهد حال دل غریبان....اینبار اول نظری بر ما کن....دوباره مشتش را پرآب کرد و به صورتش پاشید. از سردرد حالت تهوع داشت.آستین پیراهنش را تا کرد.شروع کرد وضو گرفتن....به نماز خانه بیمارستان رفت.مهری کوچک برداشت و قامت بست.الله اکبر....بغضش را فرو خورد.....انگار خجالت می کشید بعد از مدتها در پیشگاه خدا بایستد.....بسم الله الرحمن الرحیم.....حمد و ستایش مخصوص توست اما امان از بندگان فراموش کارت.....تا خوبند از خودشان میبینند و وقتی به مصیبتی گرفتار شوند رو به تو می آورند.اشک میریخت و زمزمه می کرد.....اهدنا الصراط المستقیم. ....برس به داد کسانیکه بر خود مغرور میشوند و تو را از یاد می برند......سلام نماز راهم داد و به سجده افتاد...امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء....خدایا من تو را از یاد بردم اما تو مرا از یاد نبر....به مصیبتی گرفتار شدم....خدایا خودت برطرف کننده مصیبت و راهگشای تمام بن بست هایی....
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
(قسمت آخر)
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء
دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده....
حسبنا الله و نعم الوکیل
توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی
از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت
یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین
با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار عیوب و گناهی. ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن.
اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد.
سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند.
-مامان....صدای دعا می یاد
-آره مادر. ...صدای دعا می یاد
از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما
-کجا داری میری مامان
-برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد
چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد
-مامان من این جوون و میشناسم
پیشانی دخترش را بوسید
-من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا
همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد.
* #قسمــت_آخــــــر*****
چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد
-نیما
نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد
-جان نیما
-اومدی بالاخره بد قول
-مگه میشد نیام عشقم.
چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود
-چند ساعته مگه ندیدمت
-چطور
-خیلی دلم برات تنگ شده
با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد
-دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی
لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود
-نیما
-جانم
-من داشتم خواب عجیبی می دیدم
سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد
-مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت
آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند
.سعی کرد صدایش نلرزد
-خیره ان شالله
-یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود
اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد.
-مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده
پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد
-خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن
چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست
-نیما
-جان نیما
-دوست دارم
-منم دوست دارم عشقم...تا ابد
🔴 #پــــــایـــــــــان
باتشکر از شما دوستان که تا پایان داستان مارو همراهی کردید
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان