یه پست دیدم که فیلمی از پهلوی گذاشته بودن که نمیتونست در بطری آب معدنی رو باز کنه. زیرش نوشته بودن:
در یه بطری رو نمیتونه باز کنه، بعد میخوان مملکتو بدن بهش!
با خودم گفتم این دیگه چه جور استدلالیه؟ این همه دلیل محکم و منطقی هست، چرا همچین چیزایی مینویسن که فقط سطح بحثو بیاره پایین و ایدئولوژی ما رو ضعیف نشون بده؟
رفتم تو کامنتا ببینم بقیه چی گفتن. در کمال تعجب دیدم کلی از براندازا این موضوعو خیلی جدی گرفتن و دارن میسوزن و جیغجیغ میکنن که دفاع کنن!
یکی نوشته بود:
"درِ بطری مشکل داشت، من یه ویدئو دیدم خودش راحت باز میکنه!"
اون طرف هم یه عده دیگه با "احسنت احسنت" دارن تایید میکنن!
یهو یادم افتاد که بعضیا تو انتخابات به پزشکیان رأی دادن فقط چون تُرکه!
همونجا نتیجه گرفتم که سطح توقعات، شبهات و استدلالا دقیقاً در همین حده.
و در واقع اشتباه از ماست که فکر میکنیم باید عمیق و منطقی همه چیزو توضیح بدیم!
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_772
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
دو روز بود که خبری از مهیار نبود. و من تمام سعی ام را کرده بودم که بتوانم مقاومت کنم و خبری از او نگیرم.
روز سوم بود که.....
بچه ها توی حیاط خانم جان بازی میکردند و جیغ و شادی شان تمام حیاط را پر کرده بود که صدای زنگ در حیاط آمد.
و همان صدای زنگ، باز مسابقه ای شد بین بچه ها که هر کسی بتواند زودتر در را باز کند، برنده است.
و محمد جواد مسلما زودتر از بهار میرسید به در.
و در را گشود. مهیار بود. و من با دیدن دسته گلش قلبم ایست کرد.
قبل از آنکه لبخندم تمام ذوق و شوقم را لو بدهد، سمت خانه دویدم.
روسری ام را روی سرم انداختم و همانجا در اتاق ماندم تا خودش بیاید و آمد.
_سلام....
سمتش چرخیدم. بلوز مردانه ای لیمویی پوشیده بود و چقدر به او می آمد.
_سلام.... فکراتو کردی؟
_اگه فکرامو نکرده بودم الان با دسته گل اینجا نبودم.... ولی یه کم شرایطت غیر منصفانه بود.
اخم کردم و با جدیت زل زدم به چشمانش که بر خلاف آنکه اخمم را دید؛ اما باز میخندید.
_غیر منصفانه بود!.... غیر منصفانه اینه که همسرت اشک بریزه.... و تحت فشار روحی خودش این پیشنهاد رو بده.... نمیخوای شرایط من رو بپذیری حرفی ندارم.... میتونی بری.... اجبار که نیست.
جلو آمد و دسته گلش را جلو آورد و گفت:
_نیومدم جا بزنم.... چشم.... همه ی شرایطت رو قبول .... تو چرا همش میخوای جا بزنی؟!
_جا نمیزنم ولی نمیخوام بعد از عقد گلایه ای باشه.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_773
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_خب من تسلیم نه الان گلایه ای دارم نه بعد از عقد.... حالا شما بگو تکلیف چیه؟
حالا نوبت گرفتن دسته گلش بود.
دسته گل را گرفتم و نتوانستم لبخندم را مهار کنم و زیر لب آهسته گفتم:
_به خانم جان بگو.... با شرایط ضمن عقد من.
_به پدر و مادرم چی؟
_به اونها هم بگو ....
_پس اول به مادرم میگم.... اون خودش بهتر بلده به خانم جان بگه.
از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت و چشمانم محو چشمانش شد که آهسته لب زد:
_شام با بچه ها بریم رستوران؟
_نه.... رها تنهاست.
_رها اجازه داده و برای اینکه ما عقد کنیم یه هفته رفته شمال پیش مادرش.
_راستش بگو..... مجبورش کردی؟
اخم کرد.
_چی میگی مستانه؟!.... من حتی از تو باهاش حرفم نزدم.... خودش پرسید چی شد.... منم شرایط هفت خوان رستمی که برام گذاشتی رو براش گفتم.... به خدا وقتی شنید لبخند زد و گفت؛ پس میره شمال پیش مادرش تا مراسم عقد ما تموم بشه.
_ پس ..... زودتر به عمه افروز بگو.... نمیخوام وقتی رها برگرده ما رو باهم ببینه.
_یا خدا.... هنوز عقد نکرده، شروع شد.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید:
_تسلیم بابا.... افسار ما دست شما.... بتازون.... شما سوارکار ماهری هستی.
_دور از جون....
_نه والله.... کی همچین شرایطی رو جز من با دو گوش دراز، قبول میکنه.
طرز بیانش طنز قشنگی داشت طوری که مرا به خنده انداخت و من با گوشه ی روسری ام به بازویش کوبیدم.
_بس کن گفتم.
باز هم خندید:
_اونم چشم.... دیگه چی؟..... بار ببرم؟ یا سوارم میشی؟
با اخم و خنده گفتم:
_میزنمت مهیار ها.
لبش را گزید و به طرز بامزه ای گفت:
_اوه!.... اون دیگه بعد عقد.
شیطنت نگاه و کلامش داشت دوباره روزهای خاطره انگیز گذشته را برایم مرور میکرد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
با دیدن علی کنار اون دخترهی نحس خون خونم را میخورد
جلوتر رفتم و با اخم گفتم
_علی چرا اینقدر دیر کردی؟
با جوابی که داد، پلکم پرید
_به تو ربطی داره؟
صدای پوزخند هانا رو مغزم میرفت
_من قراره زنت بشم یعنی..
کلامم را برید
_فعلا که نیستی، از این به بعد هم فقط بهم بگو استاد
مات خیرهش شدم، ناخواسته اشکهام جاری شدن.
با گریه عقب رفتم و گفتم
_باشه، تقصیر منه احمق که عاشقت شدم
دوباره کمی عقب تر رفتم که فریاد زد
_پناه مواظب باش
تا به خودم بیام با صدای بوق ممتد ماشین و ماشینی که بهم خورد به هوا پرت شدم و نفهمیدم چی شد..😭♨️👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3129279481C8d1c02ad37
پناه دختریه که عاشق علیِ که استاد دانشگاهش هم هست، اما علی برای اینکه پناه و از سر خودش باز کنه، وانمود میکنه که..
https://eitaa.com/joinchat/3129279481C8d1c02ad37
اول
نگاهم مستاصل شد. الان حتی اگه میگفتم از صبح حالتتهوع دارم هم حتما پای بهونهگیریم میذاشت.هر جور که بود شیر رو پایین دادم. منتظر نگاهم کرد تا لیوان کامل خالی شد
_خیلی خب، میتونی بری بخوابی
و خودش کلید لامپ رو خاموش کرد و از آشپزخونه بیرون اومد. سمت اتاق خودش میرفت، اما قبل از وارد شدن به راهرو مکثی کرد و دوباره جدی نگام کرد:
-در ضمن، خونهی عزیز و جلوی بقیه حرفی بهت نزدم، ولی یه دفعه دیگه ببینم تو جمع بیقید شال بستی حسابت با منه...روشن شد؟
انگشتهام در هم گره شد و نگاهم کلافه
_من که نمیدونستم...
کمحوصله اخم کرد
_فقط یه کلمه بشنوم!
بغض رو مهار کردم و آروم لب زدم
_چشم
https://eitaa.com/joinchat/3648127820Ccc82d6628b
- چی بهت گفته بودم فرفریم؟!
هقی زدم که با خونسردی گفت:
- به همین چشمای نازدارِ گریونت قسم خوردم دروغ ازت بشنوم روزگارتو سیاه کنم! یادته دیگه دلبر؟؟
با بغض گفتم:
- به خدا م...
انگشت اشارهش رو نوک بینیم گذاشت:
- هیش... بذار فکر کنم چجوری درستو بهت یاداوری کنم... عقدم که هستی... اوه یادم اومد چه فوبیایی داشتی...
ناباور سری به طرفین تکون دادم که با حرکت بعدیش...😱🔥🚷🙊.
https://eitaa.com/joinchat/2498823120Cc2583c6edf
این رمان نخون اخه عاشقش میشی🥹♥️❌.
-زیر بارون چیکار میکنی دختـــر؟
سبد لباس چرک رو توی دستم جابه کردم:-هیچی آقا داشتم لباسامو رو بند پهن میکردم
- زیر بـــارون و رخت پهن کردن؟ ازخدمتکـارایی؟
با دیدن خانم جون که با هیکل تپلش سمتم می اومد پا بفرار گذاشتم رو به خان داد زد:
- پســرم بگیریش اون زنـــته...
خان نزاشت فرار کنم و بغلـــــــم کرد:
- پس زنم تویی؟پس میخواستی فرار کنی؟
یه حسابی ازت پس بگیرم بچـه...🥵😂.
https://eitaa.com/joinchat/2498823120Cc2583c6edf
آخر