⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_213
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
اما خودم را مصمم کردم که باید آن شب این سخت ترین های عمرم را تجربه کنم.
وقتی ناف نوزاد بریده شد، رقیه خانم تشت مسی آب گرمی آورد و همراه بی بی نوزاد را شستند و قنداق کردند و من دستانم را در همان لگن مسی با آب شسته و پیک خوش خبری شدم برای آقاطاهر.
از اتاق بیرون زدم.
دکتر و آقاطاهر منتظر شنیدن خبری از طرف من بودند.
گرچه مسلماً آن ها صدای نوزاد را قبل از گفتن من شنیده بودند، اما گفتن خبر سلامت مادر و کودک، خودش مزه ی دیگری داشت!
این خبر مسرت بخشی بود که تا آن روز، من به کسی نداده بودم .
نگاهم به چشمان آقاطاهر بود که مثل همسرش، داشت بلند گریه میکرد که گفتم :
_مبارکه... پسره...
خوش قدم باشه انشاالله.
صدای گریه آقاطاهر بلندتر شد:
_ میشه ببینمش؟
از جلوی در کنار رفتم :
_بله بفرمایید.
با ورود آقاطاهر به اتاق، من ماندم و دکتر و حرفهایی که چند دقیقه قبل، چشم در چشم هم، زده بودیم. سرم را با خجالت پایین گرفتم.
اما لبخند ملیح روی لبانش را دیدم.
_خیلی خوب بود... دیدی که تونستی؟
جواب ندادم و همانجا پای همان دیوار، آهسته نشستم.
شاید بهتر بود بگویم تمام توانم و رمقم، تحلیل رفت .
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
ما زآغاز و ز انجام جهان بے خبریم
اول و آخر این ڪهنہ ڪتاب افتادہ است
⏳》#درڪَُذرزمـان
📜》#ورق_214
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
با آن که بعید بود دکتر، در آن تاریکی چیزی از رنگ چهره پریده ام ببیند، اما بلند صدا زد :
_بی بی...
و بی بی جواب داد:
_ بله.
_یک دقیقه بیا.
و قبل از آمدن بی بی، خودش تا کمر خم شد :
_خستهای... چیزی نیست...
حق داری ولی همه چی تموم شد.
و بی بی آمد.
_چی شده؟
_یه لیوان شربت شیرین به این پرستار فداکار ما بدید...
گمان می کنم فشارش افتاده .
بی بی بلند بلند قربان صدقه ام رفت.
_چشم...
قربون پرستار مهربون روستامون برم...
به خدا اگه مستانه نبود، امشب این زن تلف می شد...
بیچاره این دختر فقط سه ساعت داشت کمر این زن را مالش میداد...
خدا خیرت بده.
و من هنوز نمی دانستم چه کار قابل تحسینی انجام داده ام دقیقا؟!
بعد از خوردن شربت شیرین بی بی، بی بی ، در یکی از اتاق ها، تشکی برایم پهن کرد و مرا به زور به خواب دعوت .
و من آنقدر خسته بودم که خواب برایم حکم تنها داروی آرامشبخشی را داشت،. که میتوانست خاطر تمام خستگی هایم را از ذهنم بشوید.
چشمانم که اسیر توهم خیال انگیز خواب شد،
خاطره ی آن شب و درد و رنج هایش، رنگ باخت.
اسیر دنیای بی رنگ و روی خوابی شدم که باعث رفع خستگی یک شب تنش و اضطراب می شد.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌙 ꞋꞌꞋ └─────────────╮
گرفتم آنڪہ جهانے بہ یاد ما بودند
دگر چہ فایدہ از یاد میرسد ما را
#سحرنامه
هجدهـمیـن سـحـر
أَرْجُو الزُّلْفَةَ لَدَيْكَ
فَلاَ تُوحِشْ اسْتِينَاسَ إِيمَانِي
وَ لاَ تَجْعَلْ ثَوَابِي ثَوَابَ مَنْ عَبَدَ سِوَاكَ
ونزدتوتقربمىجويم
پستولطفےكنوانسمرابهواسطهايمانمبهتو
بدلبهوحشتمگردان
وپاداشمراپاداشآنكهغيرتوراپرستيدهقرارمده
و جهان به تحولش نزدیک میشود
تمام کتابهای تقدیرات و خاطرات گذشته در مخزن سر الهی بایگانی میشوند
و کتابـــ📜ـت تقدیر سال جدید به جریان افتاده
و همهی عالم
به نقطه صفر خویش نزدیک میشود
و این صدای تپشهای قلــ❤️ـب هستی است که هیجانش به اوج رسیده
از شوق میهمان شدن به ضیافت #قدر
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ
و چه بسیار شب قدرهایی که
گذشت و من جز لغلغهی زبان و بیخوابی ثمری برای خود جمع نکردم
و تو چه بسیار عطا کردی به من و من چه بسیار اسـ🍂ـــراف کردم
و قدر خود ندانستم که از حقیقت قدر غافل شدم
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
و در سحر هجدهم
در یک قدمی شب قدر عاشقی
توسل کردهام به ریشههای چادر مادر هجده سالهای که
حقیقت وجودش همان حقیقت قدر است
مادرجانم
مردم زمانهات تو را نفهمیدند و در حقت ظلم کردند
اما من هر چند گناهنکار
تمام سرمایهام محبت شما و اولاد شماست
به حق محبـــ💔ـتت
و به حق رنجهایی که برای هدایت امت پدرت کشیدی
رزق قدر امسال ما خودت دو چندان تقبل کن
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
سوره قدر
صلوات خاصه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
#حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها)
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوپنجاهوپنج📜
خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خندهام ،سرش را کمی عقب کشید و با خندهای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید :
_به چی میخندی ؟
-به تو...به این روی سگت .
خیلی با گذشته ها فرق کرده .
صدایش نجوا بود که پرسید:
_اینجوری باشم یا نباشم ؟
پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم :
_باش.
چرا گفتم ؟چرا؟!!!
شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار میکرد،
پا بگذارم بر روی همهی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم .
به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهرهاش که نمیدانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسهی سومی که با اجازهی من امتداد پیدا کرد تا لحظهای که ضربهای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد.
فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید :
_بله .
_آقای رادمان لیست خرید رو آوردم .
_میآم ازتون میگیرم ..شما بفرمایید.
در را بست و بعد دستی به صورت قرمز شدهاش کشید و نگاهش سمت من بالا آمد .
برای فرار از نگاهش که حس شرم را دوباره زیر پوستم زنده میکرد گفتم :
_من میرم سرکار.
_گفتم هیچ جا نمیری ...
با اون دستات چطوری میخوای سوپ درست کنی ، سوپ سوخته یا سوپ پماد سوختگی ...
بشین همینجا کارت دارم .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوپنجاهوشش📜
بیآنکه نگاهش کنم ،سر پایین انداختم و در حالیکه نگاهم را تا نوک کفشهای راحتیام پایین کشیده بودم به کنایه گفتم :
_مگه تموم نشد ؟
با پررویی گفت :
_نه...نصفه کاره موند.
صدای خندهام بلند شد که با حرص گفت :
_هیس ...
میخوای همه بفهمند تو توی اتاق منی ...برو ...
برو بشین پشت میز!
من میرم لیست خریدارو چک کنم .
_اگه کسی اومد چی ؟
_کسی نمیآد،درو قفل میکنم .
اطاعت کردم و او رفت .
با رفتنش حس کردم هوای اتاق تا درجهی پنجاه رسید و تن گر گرفتهی من یکدفعه خیس از عرق شد با سرانگشتان لبانم را لمس کردم و با لبخندی که خودش میخواست ظاهر شود، زیر لب زمزمه کردم :
_چه اون روی سگ قشنگی !.
از خودم انتظار نداشتم .
شاید تا همان روز .نه همان روز در هتل ،همان روز در کلبه .
وقتی ترسیدم ؟
مگر برایم مهم بود که کسی که در خاطراتم رنگ خاکستری داشت زنده بماند یا نه ؟
هنوز جوابی نداشتم ولی قلبم میگفت مهم است .
که اگر نبود ،دستانم اکنون سوخته نبود و قلبم از بوسهاش اینگونه تند نمیزد و گرمای شرم زیر پوستم نمیدوید و هوا اینگونه خفه و بیاکسیژن نمیشد .
همراه صد نفس عمیقی باز خاطرهی دقایق قبل را مرور کردم و ماندم .
بیست دقیقه بعد هومن برگشت .
با چند برگه از فاکتورهای خرید هتل .
سمت میز آمد و گفت :
_بزن .
_چی بزنم ؟
با لبخند محوی گفت :
_منو...فاکتورها رو میگم دیگه .
_کجا بزنم ؟
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕