eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
889 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
- بِسْمِ‌‌اللٰہ‌ِالنُفُۅس‌ِالمُطْمَئِنَھْ′🌱 . .
ای کہ‌ از ما انتظاری بیش‌ از این‌ داری ســلام..🖐🏻 السلام‌علیک‌یا‌حجة‌اللهـ‌فی‌أرضه♥️
💠 نور حکمت 🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله: لقمان به پسرش گفت: پسرم! در مجالس دانشمندان حضور داشته باش و سخنان حکیمان را بشنو؛ زیرا خداوند دل مرده را با نور حکمت زنده مى کند؛ چنان که زمینِ مرده را با آب باران حیات مى بخشد. 📚 کنزالعمال/ج10/ص170
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┊ . . . . . . . . . . ┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅────────࿇༅═‎┅─ ♡➾ツ ♡➾ ツ کلید در قفل در چرخید. در واحد طبقه ی اول باز شد. خانه ی بزرگی بود! همان طور که خود ملوک خانم تعريف کرده بود، سه خواب داشت. آن‌قدر خجالت‌زده و شرمنده بودم که کنار در ایستادم. ملوک خانم که وارد خانه شد پشت سرش وارد شدم و او در را بست. _بیا دخترم... بیا ببین از کدوم یکی از اتاق‌های من خوشت میاد.... همه اتاق‌ها یه تخت خواب یک‌نفره داره.... بیا انتخاب کن. با شرمندگی سر به‌ زیر دنبال ملوک خانم رفتم. چقدر سخت بود! این حس تنهایی و بی کسی، داشت دیوانه ام میکرد. ملوک خانم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد و گفت: _ اینو ببین. و بعد برای آنکه معذب نباشم کنارم نایستاد. سمت اتاق دیگر رفت و گفت: _ بیا اینم ببین. خانه‌اش همان‌طور که گفته بود بزرگ بود. پنجره خانه رو به حیاط بود و از همان پنجره نور خوبی وارد سالن می‌شد. آشپزخانه‌اش رو به کوچه بود و کنار پنجره آشپزخانه پر بود از گلدان‌های کوچک کاکتوس که نورش را از پشت پنجره می‌گرفت. آشپزخانه با سه پله از سالن جدا شده بود و همان سه پله و نرده‌های چوبی‌اش طرح قشنگی به سالن داده بود. نگاهم در کل خانه چرخید. ♡➾••به‌قلم: C᭄ ‹امـیــن‌بـاشـیم› ────────────࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ پـارت‌اول↯↯ ࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
┊ . . . . . . . . . . ┊ ࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅────────࿇༅═‎┅─ ♡➾ツ ♡➾ ツ راست می‌گفت تنها بود و هیچ اثری از وجود یک نفر دیگه در خانه وجود نداشت. تمام اتاق‌ها تمیز و مرتب و خالی از هرگونه نشانه‌ای از وجود یک همدم یا فرزند بود. _شرمنده اون اتاق سومی، اتاق خودمه، کلی خرت و پرت توش دارم، نمیشه بهت بدم دخترم. _نگید تو رو خدا این جوری..... من شرمنده ام. _دشمنت شرمنده باشه..... من که خوشحالم که یه امشب همخونه پیدا کردم.... تو رو نمی دونم..... حالا ساکت رو فعلا بذار همون جا بیا برو بشین یه چایی بذارم با هم بخوریم.... هنوز هم خجالتم آب نشده بود که نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی سالن و ملوک خانم در حالی که چای کتری سازش را روشن می‌کرد ادامه داد: _خب نمی خوای برام تعریف کنی..... اسمت چیه؟.... مادر و پدرت کجان؟ خودش هم دست به نرده های چوبی آشپزخانه گرفت و آن سه پله را پایین آمد و نشست طرف دیگر مبل سه نفره ای که من نشسته بودم. هنوز رویم نمیشد که حرف بزنم و از سختی های زندگی ام بگویم که گوشی ام زنگ خورد. ♡➾••به‌قلم: C᭄ ‹امـیــن‌بـاشـیم› ────────────࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ پـارت‌اول↯↯ ࿐ུ➾https://eitaa.com/tafrihgaah/82575
💚✨💚✨💚✨ ✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨ ✨💚✨ 💚✨ ✨ بہ مناسبت اعیاد شعبانیه و میلاد امام حسین علیه السلام ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمان‌ها به مدت چهار روز تخفـیف خوردن و شمـامی‌تونـید _ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان در گــذر زمـان رو بـا ۳۰هـزارتـومـان و _ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان بربال‌فرشته رو بـا ۳۰هـزارتـومـان و _ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان بـــــاران رو بـا ۳۰هـزارتـومـان خریداری کنید. مـهـلـت خـریـد 𝐕𝐢𝐩 بـا این قـیـمـت: از امروز تا هفتم شعبان براے خرید 𝐕𝐢𝐩 هزینه رو بہ شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو به همراه اسم رمان به این آیدی ارسال کنید👇👇 💳:
6037997372135500
مرضیه ناصری یگانه @F_82_02 @F_82_02 ا✨ ا💚✨ ا✨💚✨ ا💚✨💚✨ ا✨💚✨💚✨ ا💚✨💚✨💚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا، روز مرا با نا امیدی به پایان نرسان... صحیفه‌سجادیه،دعای‌۴۶
خب انگار دوباره قراره برام چندتا صلوات بفرستین که حالم خوب شه بیام براتون بقیه داستان حضرت محمد(ص) رو بگم:)
Part180 حسنا رو روی مبل نشوندم و خودم هم کنارش نشستم امیرعلی: حسنا خانمم گریه نکن دیگه ببین من اینجام. حسنا: امیرعلی...من...من تا حالا چنین چیزی تجربه نکرده بودم.... خواستم حرفی بزنم که ادامه داد _می‌دونم...روزی که قبول کردم زنت بشم همه‌ی اینارو به جون خریدم....بعضی شبا نبودت رو به جون خریدم....یهویی رفتنات رو به جون خریدم...تنها شدن هامو به جون خریدم.....وقتی میری ماموریت نگران شدن هامو به جون خریدم. نفسی گرفت و ادامه داد _اما...اما امشب....امشب واقعا...واقعا.. حسنارو در آغوشم گرفتم و........ پارت واقعی رمان لحظه‌ی وصال 😉✨ رمانی جذاب و خواندنی با پایانی خوش😎 https://eitaa.com/joinchat/3463708997C347085b604
دختر دکتری که تو یک ماموریت عاشق پسری پلیس میشه و حالا قهر کردن و پسره زنشو تو خونه تنها گذاشته و زنش می‌ترسه بیا ببین چجوری آشتی میکنن😍😋 https://eitaa.com/joinchat/3463708997C347085b604 رو دست این رمان نیست😉😎 اگه توهم دنبال یه رمان میگردی که جذاب و عاشقانه باشه با پایان خوش پس عضو کانال بالا بشو و از خوندنش لذت ببر🤩