🔥🔥🔥سیاست #شیطان گام به گام است«خُطُواتِ»بقره۱۶۸
1⃣ مرحلهٔ #اوّل؛ اِلقای #وسوسه است 👈 «فَوَسْوَسَ اِلَیْهِ»طهٰ۱۲۰
2⃣ در مرحلهٔ #دوّم؛ تماس می گیرد👈«مَسَّهُمْ طائِفٌ»اعراف۲۰۱
3⃣ مرحلهٔ #سوّم؛ در #قلب فرو می رود👈«فیٖ صُدُورِ النّاسِ»ناس۵
4⃣ مرحلهٔ #چهارم؛ در #روح می ماند👈«فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ»زخرف۳۶
5⃣ مرحلهٔ #پنجم؛ انسان را عضو #حزب_خود قرار می دهد👈«حِزْبُ الشَّیْطانِ»مجادله۱۹
6⃣ مرحلهٔ #ششم؛ #سرپرست انسان می شود👈«وَ مَنْ یَتَّخِذِ الشَّیْطانَ وَلِیًّا»نساء۱۱۹
7⃣ مرحلهٔ #هفتم؛ خود انسان یک #شیطان می شود👈«شَیاطیٖنَ الْاِنْسِ....»انعام۱۱۲
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا
قسمت #سی_ویکم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت1⃣3⃣
سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.
این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون.
توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.»
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.»
دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.»
بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.»
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم.
صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم.
یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.»
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
💠 امام سجّاد عليه السلام:
حقّ كسى كه به تو نيكى مى كند اين است كه از او تشكر كنى و نيكی اش را به زبان آورى و از وى به خوبى ياد كنى و ميان خود و خداوند عزّوجل برايش خالصانه دعا كنى.
اگر چنين كنى بی گمان پنهانى و آشكارا از او تشكر كرده باشى و اگر روزى توانستى نيكى او را جبران كنى، جبران كن.
ميزان الحكمه جلد6 صفحه23
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🌟بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ🌟
به نام خداوند بخشنده مهربان.
✨✨إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ «1» لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ «2»✨✨
🍃🌸آن گاه كه آن واقعه (عظيم قيامت) روى دهد. كه در واقع شدن آن دروغى نيست (و سزا نيست كسى آن را دروغ شمارد).
✨خافِضَةٌ رافِعَةٌ «3» إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا «4»✨
🍀(آن واقعه) پايين آورنده و بالا برنده است (نظام خلقت را زير و رو مىكند و نااهلان را پايين و خوبان را بالا مىبرد). آن گاه كه زمين به سختى لرزانده شود.
✨وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا «5» فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا «6»✨
🍀و كوهها به شدّت متلاشى شوند. پس به حالت غبار پراكنده در آيند.
#نکته_ها
«#خفض» به معناى فرو آوردن و به زير كشيدن و «#رفع» به معناى بالابردن و برافراشتن و «#رج» به معناى لرزش شديد و تند و از جا كنده شدن است.
«#بس» به معناى خرد شدن در اثر فشار شديد است و «#هَباءً» به خاك نرم مانند غبار و ذرّات معلّق در هوا مىگويند و «#منبث» به معناى پراكنده است.
هر كجا وقوع امر و حادثهاى قطعى باشد، براى بيان آن مىتوان از فعل ماضى استفاده كرد. لذا بسيارى از آيات درباره قيامت، با فعل گذشته بيان شده است. ✨«إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ»✨
#تفسیر_نور_حاج_آقا_قرائتی
جلد 9 - صفحه 417
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_سیزدهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_درقیامت🌕
✍در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که:
روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد.
☘ یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد.
خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد.
در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم.
☘ حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد.
در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
❌ یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود!
☘بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد...
مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید.
☘ نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند.
یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
☘ البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده
☘ من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
☘لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت!
داد میزد: کی بود،چی شد!؟
☘وحشت کردم...سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست.
لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
☘حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ..خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم.
❌ به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید.
فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
☘ رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد .
من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم.
حاجی گفت :جون من را نجات دادی..
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
امیر المومنین(علیه السلام):
ای مردم❗️در راه راست ،به دلیل شمار اندک رهروان آن،احساس تنهایی و ترس نکنید.
( از خطبه 201 نهج البلاغه)
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🌹🍃🍂🍃🍂🍃
حکمت 46 نهج البلاغه:
👈🏻 گناهی که بهتر از حسنه است
🍃🌸🍃وَ قَالَ (علیه السلام):
✨سَيِّئَةٌ تَسُوءُكَ، خَيْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُكَ.✨
ارزش #پشيمانى و زشتى #غرور_زدگى (اخلاقى):
و درود خدا بر او، فرمود:
گناهى كه تو را #پشيمان كند بهتر از كار نيكى است كه تو را به #خود_پسندى وا دارد.
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
#تفسیر_سوره_واقعه
#بخش_دوم
✨ «لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ»✨
يعنى هنگامى كه مردم وقايع پيش از #قيامت را ببينند، با تمام وجود آن را باور خواهند كرد.
🌹در قرآن، آيات ديگرى نظير اين آيه آمده است، از جمله:
✨«فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ»✨ «غافر84» زمانى كه عذاب را ديدند، گفتند به خدا ايمان آورديم.
✨«لا يُؤْمِنُونَ بِهِ حَتَّى يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ» ✨«شعرا201»
☘ تا لحظه ديدن عذاب دردناك، ايمان نمىآورند.
✨«لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً» ✨«حج55»
🌷كفار همواره در شك و ترديد هستند تا آنكه ناگهان #قيامت به سراغشان آيد.
✅امام سجاد عليه السلام فرمودند: به خدا سوگند! واقعه قيامت، دشمنان خدا را به دوزخ فرومىآورد،
«#خافِضَةٌ» و اولياى خدا را به بهشت بالا مىبرد. «#رافِعَةٌ» «تفسیر نور الثقلین»
🌺آرى، #عزّت و #ذلّت، #بلند_مر_تبگى و #پستى_واقعى در آن روز معلوم مىشود كه بزرگان گفتهاند:
👈🏻 «الفقر و الغنى بعد العرض على الله» «غررالحکم»،
#فقر و #غناى واقعى پس از آنكه اعمال بر خدا عرضه شود، معلوم گردد.
🔷وضع #زمين و #كوهها در آستانه قيامت
#زمينى كه آرامگاه و استراحتگاه بود،
💫«الْأَرْضَ مِهاداً» «نبا6»
♦️و براى امرار معاش بر پشت آن راه مىرفتيم و تلاش مىكرديم،
💫 «فَامْشُوا فِي مَناكِبِها» «ملک15»
💠 در آن روز ناآرام و بىقرار مىشود؛ #زلزلهاى بىسابقه و بىنظير رخ مىدهد كه زمين به شدّت مىلرزد، به گونهاى كه خداوندِ بزرگ، به آن عظيم مىگويد.
💫 «إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ» «حج1»
🍃#كوهها با آن همه سنگينى و ريشهاى كه در عمق زمين دارند، از جاى كنده و روان شده،
💫«سُيِّرَتِ الْجِبالُ» «نبا20»
🌼به شدّت به هم برخورد مىكنند،
💫«فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً» «حاقه14»
🦋تا خرد و متلاشى شده،
💫 «بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا»
🌿و تبديل به سنگريزه و ذرّات پراكنده مىشوند،
💫«هَباءً مُنْبَثًّا»
🌱وآن ذرّات در اثر فشار، مانند #پشم_حلاجى شده ريزريز شوند،
💫«كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ» «قارعه5»
🍀و مانند #غبارى در هوا پراكنده شوند.
💫«فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا»
☘و اين همان ماجراى آغازين آفرينش است:
💫«وَ هِيَ دُخانٌ» «فصلت11»
#تفسیر_نور_حاج_آقا_قرائتی
جلد 9 - صفحه 418
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت2⃣3⃣
تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند.
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
☘️ امام رضا (علیه السلام) :
🌺 آنکه روز دحو الارض را روزه بگیرد، مانند کسی است که شصت ماه روزه گرفته باشد.
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0