eitaa logo
کانال تقی متقی
259 دنبال‌کننده
425 عکس
44 ویدیو
3 فایل
شاعر، نویسنده، پژوهشگر، مترجم، ویراستار ، روزنامه نگار و مدیر فرهنگی این کانال، بازتاب دهنده سروده ها، نوشته ها، فایل های صوتی و آرای تقی متقی است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
"کرم ابریشم " مرحبا ای کرم ابریشم تبار! وه چه زیبا بافتی زندان خود را تار تار؛ باز می گویند:آقا نیست کار! @taghimottaghi40
هدایت شده از 
در هوای انتظار: «کلید شکسته» بی تو کلید شکسته ای بیش نیستیم؛ نه قفلی می گشاییم نه گرهی از کار خود. @taghimottaghi40
هدایت شده از 
طنز: مولانا: «آن یار نکوی من بگرفت گلوی من گفتا که چه می خواهی؟» گفتم: یقه ام ول کن! @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«کوتاه نوشت» چه قیامتی خواهد بود، اگر در قیامت هزار امیر داشته باشی و یک "امیر مومنان" نداشته باشی! @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«کاش بیایی» (در هوای انتظار) بغض های کهنه در گلوی مان؛ گلایه های تازه بر زبان مان؛ نامه های برگشت خورده در دست های مان مانده است؛ کاش بیایی! بشنوی! بخوانی! @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«بیابان» بیابان در نگاهم دلی روشن و چشمی باز دارد؛ شب و روز خدا را می شمارد.
هدایت شده از 
"سوره ی مهر" (شعر نوجوان) به مناسبت روز مادر یاد تو گل کرد در دل و جانم شاد و شکوفاست با تو جهانم همنفس ابر! در شب باران در تو شکفته روح بهاران از تو گرفته دامن احساس عطر گل سرخ بوی گل یاس کوه تر از کوه! در شب اندوه صبر و سکوتت رشک دل کوه شهد و شکر چیست؟ خنده ی نابت زهر جگر سوز قهر و عتابت* ماه ندارد جلوه ی ماهت نور دل ماست برق نگاهت سوره ی مهری آیه ی ایثار ای همه ی عشق در تو پدیدار! ------------------------------------- *- خشم؛ سرزنش. (س) @taghimottaghi40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
. «کوتاه نوشت» آشکارترین زیان آن است که تو زحمت بکشی و حاصل زحمتت را دیگران ببرند؛ براستی آیا حکایت تو و وارث غیر از این است؟!
هدایت شده از 
«مهندس» با آنکه ز علم هندسه بی خبر است؛ ضرب المثل سازه و محکم کاری است؛ «زنبور عسل» مهندس معماری است. @taghimottaghi40
هدایت شده از 
شعر نوجوان: «با زبان واژه های لال» دلگرفته می کنی نگاه در سکوت؛ بی صدا و سرد رنگ روی تو عجیب کال مثل برگ، برگ های زرد قطره قطره شمع زندگیت لحظه لحظه آب می شود در هجوم شعله های جنگ دل، دلت کباب می شود کودک شکسته در سکوت! کودک به مرگ آشنا! صلح، یک دروغ گنده است؛ یک دروغ پر سر و صدا از تو مانده یک نگاه سرد سوی این جهان بی خیال دست کم تو هم بزن صدا با زبان واژه های لال!
هدایت شده از 
. «وقتی موجی می شوند!» ...حتی نمی دانند که کیستند و نام شان چیست و آنجا چه می کنند؛ اینان که هویت من هویت تو هویت میهن در عظمت نام شان است. بی هوا می گریند بی دلیل می خندند بی هدف می روند با شعف باز می گردند و در دایره ای به تنگی بودن تکرار می شوند. پرنده نیستند اما حسرت پرنده شدن یک دم رهای شان نکرده است؛ در قفس اوهام خویش بال بال می زنند؛ می افتند بر می خیزند می زنند می شکنند و از درد، سر به دیوار می کوبند. فریادشان بی صداست در گذشته مانده اند؛ نه آرزویی که به دنبالش بدوند و نه امیدی که به جایی برسند؛ در مشت زندگی مچاله اند و با سرنوشت، دست به گریبان؛ نه مرگ را پس می زنند و نه زندگی را پیش می خوانند. خسته اند از زمانه ای که زبان سکوت شان را نمی فهمد و سخن گنگ شان را دست کم می گیرد. دریغا با تمام آشنایی بیگانه اند با من با تو با خود با جهانی که «جانباز اعصاب و روان» سرش نمی شود!
هدایت شده از 
. «شعر» شعر در نگاه من گر چه اندکی شبیه سحر ساحر است؛ نغمه فرشتگان به گوش شاعر است.
هدایت شده از 
. «کوتاه نوشت» اگر همه ی ما "آدم" باشیم، بهشت خدا را در همین دنیا تجربه خواهیم کرد.
. «بهمن، خوش آمدی!» چه بودی؟ شعله ای باستانی پشت پلک خاک و خاکستر و شب بر تو پرده ای سنگی کشیده بود؛ ماه بر حجم پنهانت نمی تابید؛ و آفتاب، پیدایت نمی کرد؛ ای نهفته از چشم های زندگی! ای جاری در لایه های فراموشی! چه قدر بی تو در انجماد سرما و سکوت دهه ها و سده ها بی تپش گذشتند چه طوفان هایی از نفس افتاد و بادیه ها در پرده های غبار فروخفتند با اسبان و سواران شرزه. ای عطش به استخوان رسیده! ای شعله ابدی! ای چراغ متروک در دهلیزهای هزارتوی زمان! ای فریباتر از آرزو در چشم های تیره تردید! زندانی تهکم تاریخ در برج های تاج ها و تاراج ها! ببین! این نقب های مانده به جا از سالیان دور در کوه ها و صخره ها عرق ریزان روح اجداد من است به دنبال نشانی از تو و استخوان ها و تیشه های پوسیده آنان در گورستان های متروک تاریخ دلیل آشکار مدعا. چه بسیار کودکان قرون در حسرت دیدارت فوج فوج پیر شدند؛ پیران، قالب تهی کردند؛ و جوانان از کشته، پشته ساختند؛ اما تو ای آفتاب پنهان، برنیامدی! آه، چه روزهای کسالت باری تو را به زمزمه گریستیم در زمین که آسمان از ابر اندوه پر شد؛ اما از پشت پلک خاک و خاکستر سر بر نکردی! ناگاه غرش مردی از تبار محمد(ص) تمام بغض تاریخ را ترکاند غریوش میدانگاه های شهر را متراکم ساخت و زمزمه های ما جرئت بروز یافت پس آنگاه مشت و درفش، مقابل گشت و تن و تانک، پنجه در پنجه هم مرگ و زندگی را آزمودند و ما به رغم هر شکست تکثیر شدیم، چون نور و خط خون مان سنگی شد و دژهای شیشه ای دژخیمان را شکست و گشود. حباب گنده «طاغوت» ترکید و شیطان بزرگ، چون گرگ نعره کشید، یاس آلود.
دنیای خواب آلود، آهسته گوش خواباند و سراسیمه از جا جهید؛ زلزله ای در ارکان هستی درافتاده بود و ما یکصدا فریاد می زدیم: آنک آفتاب پنهان! آنک شعله تنیده در خاک و خاکستر! آنک...! خورشید به تماشای «انفجار نور» دستانش را سایه بان چشمانش ساخته بود؛ ما بغض آلوده تکرار می کردیم: «در بهار آزادی، جای شهدا خالی!» و شهیدان به هلهله می خواندند: بهمن! امید باستانی میهن! خوش آمدی!
هدایت شده از 
«آتش» «وابستگی» گاهی خود داستان سنگ با شیشه است؛ نه، آتشی در جان اندیشه است!
هدایت شده از 
«یا نور!» صبح است و اذان باد، جاری در باغ ذکر سحر سبزه و گل، «یا نور» است هر بوته به حالت رکوع است و سجود «تسبیح به دست، خوشه انگور است.» @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«کوتاه نوشت» مال کثیری که از آن، خیر حقیری به کسی نرسد، یا نصیب وارث است یا طعمه حوادث. @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«رنگ خدا» خداوند تنها بود؛ تنهای تنها؛ نه آبی، نه خاکی، نه هوایی، نه حرفی، نه شعری؛ و تنهایی محض چه قدر ملالت بار بود! خدا خواست چیزهایی لباس هستی بپوشد؛ پس دروازه هستی را گشود، و هستی با دامنی پر از دروازه عبور کرد. خدا مشتی رنگ برداشت و بر بوم فضا پاشید؛ فضا تیره و تار شد؛ شب شد؛ سیاه و زغالی. خاک از بی رنگی اش نزد خدا گله کرد. خدا گفت:«بیا، این هم رنگ!» و بر پیشانی اش نقطه ای سیاه نهاد. بعد مشتی دیگر برداشت و بر بوم فضا پاشید؛ فضا روشن شد؛ روز شد؛ سپید و نورانی... و همین طور همه چیز رنگ گرفت از دست خدا؛ رنگ های جورواجور تا از هم شناخته شوند. خدا از رنگ آمیزی هستی هیچ دریغ نکرد. هر که را و هر چه را سهمی داد؛ فراخور حالش. جمعی هستی را انکار کردند. جمعی رنگ را و جمعی خدا را. خداوند روی در هم کشید و آنان را «کافر» نامید، و روی شان را سیاه کرد، و دل شان را و دیدشان را؛ و چنین است که کفر پرتوی ندارد. اما جماعتی بسیار، هستی را تصدیق کردند و خدا را و رنگ را. گفتند:«همه چیز رنگ خدا دارد و بس!» خداوند لبخند زد و آنان را «مومن» نامید و روی شان را سپید و نورانی کرد، و دل شان را و دیدشان را. و چنین شد که آنان در پرتو ایمان، راه را از چاه و سیاهی را از سپیدی، باز شناختند. @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«زمستان را اندوهی است» زمستان را اندوهی است وقتی از شیار کفشی پاره عبور می کند و دستان چشمه یخ می بندد. سرما استخوان پل ها را شکسته است از رودخانه چگونه عبور می کنی درشکه چوبی وقتی بخار دهان هیچ اسبی برف ها را آب نمی کند و شعله هیچ کبریتی در دهان باد نمی گیرد؟!
هدایت شده از 
"انقلاب بهمنی" پا به پا شدیم مشت های مان گره؛ یکصدا شدیم بی هراس و دلهره؛ کاخ ها سقوط کرد دیو شب گریخت انقلاب بود و روزهای دیدنی زنده باد زنده باد زنده باد انقلاب بهمنی! . @taghimottaghi40
هدایت شده از 
«یکتایی» آن گونه که غیر نحل هرگز در سینه خود عسل ندارد «مولا»ست یگانه نسخه دهر تک نسخه او بدل ندارد!
هدایت شده از 
❤️روز پدر مبارک❤️ @taghimottaghi40
هدایت شده از 
"طبیعت" طبیعت، کتاب خداست همان سوره و آیه و جزء و حزب؛ در او ذره ای نیست کذب. @taghimottaghi40