eitaa logo
تا ثریا| طاهره سادات ملکی
328 دنبال‌کننده
39 عکس
17 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... طنز شعر انگیزشی یادداشت ممنون میشم مطالب کانال رو با ذکر منبع ارسال کنید🤗 من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله به شیطنت‌های دخترکم حلما که زادروزش است. به سویم میدوی باغ گلم! پروانه پروانه که عطرت را پراکندی به هر پستوی این خانه تو را هربار می بینم شبیه کودکی هایم پرم از جیک جیک جوجه رنگی های پرچانه دوباره کفش هایم را به پا کردی که بنشینم ببینم تق تق ذوق تو را سلانه سلانه میان باغ آغوشت عروسک ها چه آرامند چه شب ها که پری از قصه های فیلسوفانه برایت چادری از نور می دوزم که در کوچه بپیچد با قدم هایت شمیم عطر ریحانه ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
هدایت شده از فاطمه عارف‌نژاد
با بستنی، با توت، با عصرانه در ایوان بار خودش را بست تعطیلات تابستان از کوچه‌ می‌آید صدای خندهٔ پاییز با دخترانش ماه‌مهر و آذر و آبان پیراهن چین‌دارشان زرد است و نارنجی پیداست روی مویشان قرمزترین روبان این رنگ‌های گرم ما را می‌برد کم‌کم تا برف‌بازی در خیابان‌های یخبندان امروز سردم شد کمی در مدرسه، فردا حتما برایم شال گرمی می‌خرد مامان من عاشق روبوسی ابر و زمین هستم دیوانهٔ نور و صدای رعد و برق آن از پنجره می‌بینمش هربار و می‌گویم: به‌به! بفرما تو! صفا آورده‌ای باران! بابا ولی مهمان نمی‌خواهد که می‌پرسد خیسی چرا در این هوای سرد دخترجان؟! @fatemeh_arefnejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب دوباره حرف ها دارم برایت ای شب به شب هم صحبت من چشم هایت! یادش بخیر آن روزها که موقع خواب من روضه ی گهواره میخواندم برایت پا می شدند از خواب گنجشکان به شوقت وقت طلوع خنده ی صبح آشنایت کم کم شبیه سرو خانه قد کشیدی پشت لبت سبز و کمی بَم شد صدایت آن روزها در خانه ی ما وقت افطار باران غزل می خواند با هر ربنایت یک شب که شال گردنت را بافه بافه رج می زدم از رفتنت کردی حکایت از من حلالیت گرفتی... گریه کردی آن شب عوض شد بی هوا حال و هوایت باران به باران ابری و دلتنگ بودم کوچه به کوچه دور می‌شد رد پایت قندیل بست این خانه بعد از ‌رفتن تو یک عمر پای کرسی ام خالیست جایت دامادی ات را آرزو می‌کردم اما وقت حنابندان چرا خون شد حنایت می پیچمت لایه پتوی بوسه هایم تا گرم گرم گرم باشد دست و پایت! آه ای کبوتر بچه ام پرواز خوش باد! پر، باز کن پرواز کن تا بی نهایت... ✍ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
،خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس می‌دهد. اگر ذره‌یی کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد. و اگر دانه‌یی از نشاندی، خرمن‌ها برخواهی داشت... @tahere_sadat_maleki
بسم الله شده تا به حال به مرگ فکر کنید؟ به آخرین عطری که در آن لحظه شامه‌تان را قلقلک می‌دهد چی؟ فکر کرده‌اید؟ اصلأ تا به حال به اینکه ممکن است در چه صحنه‌ای باشید و غزل خداحافظی را بخوانید یا آخرین صدایی که می‌شنوید، اندیشیده‌اید؟ حقیقت این است که مرگ یک امر ناگریز و یک سرنوشت محتوم است. هیچ کس نمی‌تواند بگوید من یک معجون خورده‌ام که تا ابد زنده نگه ام می‌دارد. مرگ می‌تواند توی رختخواب باشد. وقتی با دست‌های لرزان دانه‌های تسبیح را روی هم می‌اندازیم. یا می‌تواند روی تخت بیمارستان باشد _البته دور از جانتان_ در حالی که بوی الکل پیچیده باشد توی بینی‌مان، چشم‌ها را ببندیم و برویم. یا ممکن است در اثر تصادف دار فانی را وداع بگوییم. این‌ها یک چشمه‌ای از دریای هزار موج مرگ است. سال شصت و یک هجری، نوه‌ی پیامبر نوع رفتنش را انتخاب کرد. می‌توانست روی یک تخت چوبی باشد در حالی که قهوه‌ی عربی می‌خورد و از لبخند سرشار است. می‌توانست زیر خنکای سایه‌ی درختی باشد در حالی که به آسمان خیره شده و دو خوشه انگور کنار دستش است. اما انتخاب او این بود که دست زن و بچه و خواهر و برادر و ... را بگیرد و ببرد زیر تیغ آفتاب! او می‌دانست قرار است خون از سیب گلویش شتک بزند و می‌دانست که قرار است شش‌ماهه‌اش روی دست‌هایش پرپر شود و ... حقیقت این است که اندیشه‌ و اعتقاد ما حکایت از نوع مرگ‌مان دارد. نوه‌ی پیامبر به خاطر اندیشه‌اش آنگونه به رحمت خدا رفت و چه بسا انسان‌هایی در تاریخ که قبل و بعد از او به خاطر اعتقاد و باورشان انتخاب کرده‌اند که چگونه بروند. این‌ها را برای چه گفتم؟ آخرین بار که از رفتن کسی شوکه شدید کی بود؟ _ من؟ _راستش همین دیروز گوشی در یک دستم بود و گروه‌ها را چک می‌کردم و با دست دیگر با کنترل تلویزیون کانال‌ها را پایین بالا می‌کردم. لابد شما هم حس و حال مرا داشتید. بلور شدید؟ زمین خوردید و شکستید؟ زانوهایتان سست شد؟ قلبتان به در و دیوار سینه کوبید؟ زبانتان مثل یک تکه موکت چسبید به حلق؟ دست‌هایتان لرزید؟ و بعد لابد اشک شُرّه کرد روی گونه‌هایتان و بعد هق‌هق ... ساعت نمی‌دانم چند بود اما برای من انگار یک و بیستِ شب جمعه بود. عصر بارانی ارسباران بود که به دنبال گم شده‌مان بودیم. باور و اعتقاد حاج قاسم، شهید جمهور و سید حسن نوع رفتنشان را روشن کرد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعد از شهادتشان خوب گریه کردم و بعد خودم را جمع و جور کردم و نهیب زدم که: «خب گریه بس است. بگو تو چکار کرده‌ای؟ چه کار قرار است بکنی؟» و از صبح روز بعدش بیشتر تلاش کرده‌ام، بیشتر دویده‌ام، بیشتر نخوابیده‌ام.... این‌ها را گفتم که بگویم الان وقت گریه و عزاداری نیست الان وقت کار است. حضرت آقا گفته‌اند: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.» دارم به این «فرض» فکر میکنم و امکاناتی که دارم و توانایی‌هایم.... شما هم فکر کنید... ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله شب با گلوله تا لب ایوان رسیده است برخیز باز موسم طوفان رسیده است آتش دمیده است به دامان دشت ها فصل نزول سوره‌ی باران رسیده است آه ای درخت سرو! اذان شد قیام کن صبح تبر زدن به خدایان رسیده است در امتداد باور خورشید ای وطن برخیز! وقت مرگ زمستان رسیده است آیا زمان وعده‌ی صادق نیامده است؟ حالا که پای کذب به میدان رسیده است در صفحه‌ی سیاه و سفیدی که چیده اند هنگام خودنمایی ایران رسیده است یک صبح جمعه ما همه بیدار می‌شویم لبخند میزنیم که مهمان رسیده است ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
خون سید حسن نصرالله داره اسراییل رو نابود میکنه... الحمدالله
سید جان الان داری از تو آسمون ما رو می‌بینی و قطعاً خوشحالی دعا کن برامون دعا کن انتقامتو بگیریم ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دیشب تا الان یه نوار داره تو مغزم پِلِی میشه یکریز همینو☝️ می‌خونه☺️
هدایت شده از noora
🌷به مناسبت هفتمین روز شهادت پر افتخار روحاني مجاهد، سید مقاومت مرکز آموزش‌های آزاد و مهارتی برگزار می‌کند: 🌅محفل شعرخوانی (نصر قريب) 🌹با شعرخوانی بانوان شاعر ⌛️زمان :جمعه 13 مهرماه 1403 ساعت 20 🏠مکان:جامعة الزهراء سلام‌الله‌علیها، سرای حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها، نمازخانه |مرکز آموزش‌های آزاد و مهارتی| 🆔@ama_jz
عشق در لحظه پدید می‌آید، دوست داشتن، در امتداد زمان، عشق معیارها را در هم می‌ریزد، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود، عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناخت و خواستن سرچشمه می‌گیرد، عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه‌ای از قوانین عاطفی است، عشق فوران می‌کند، دوست‌داشتن جاری می‌شود، عشق ویران کردن خویشتن است، دوست داشتن ساختنی عظیم! @tahere_sadat_maleki
بسم‌الله زندگی چای که مرغوب نباشد چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج به آن اضافه می‌کنم. چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطر ِخوش و طعم ِخوب کند. زندگی هم گاهی می‌شود مثل همین چای باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، که انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات... بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید... @tahere_sadat_maleki
بسم‌الله کفش‌های میرزا نوروز مامان کاسه‌های گل سرخی را پر از تخمه کرد و دور تا دور سالن گذاشت جلوی مهمان‌ها. همه خیره به تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید، منتظر بودند تا فیلم را پخش کند. من و دختر عمویم نگار خاله‌ بازی می‌کردیم. با شروع فیلم صدای هیس هیس بزرگ‌ترها هم شروع شد. تا جیک‌مان درمی‌آمد یک هیس مجبورمان می‌کرد با چشم و ابرو حرف بزنیم یا نطقمان را بخوریم. هر از گاهی صدای خنده‌ی بزرگ‌ترها ما را از بازی می‌کَند و به تلویزیون خیره می‌کرد. توی فیلم میرزا نوروز با کفش‌هایش درگیر بود. آنروز من فقط همین را فهمیدم. بعدها وقتی به سن تکلیف رسیدم و نمازخوان شدم، اذان را که می‌گفتند می‌دویدم وضو میگرفتم و می‌پریدم روی سجاده. گاهی با دخترعمویم مسابقه‌ی نمازخوانی می‌گذاشتیم و گاهی به هوای لِی لِی و قایم باشک نمازم را می‌زدم توی برق. (خدا قبول کند) یک بار که بابا سید دید با هیچ حرفی نمازهایم درست و درمان نمی‌شود داستان میرزا نورز را برایم تعریف کرد که هرجا می‌رفته کفش‌های وصله خورده‌اش وبال گردنش می‌شدند، هرچه می‌خواسته از دستشان فرار کند نمی‌توانسته، دست آخر آن‌ها را سوزانده، هم خودش را راحت کرده، هم یک شهر را. وقتی بابا این‌ها را می‌گفت پشت بندش کتابش را باز می‌کرد و برایم حدیث می‌خواند و می‌گفت: « حکایت بعضی نمازها حکایت کفش‌های میرزا نوروز است، مثل کهنه پیچیده می‌خورد بر سر صاحبش و وبال گردنش می‌شود» حرف‌های بابا را می‌شنیدم و می‌دویدم دنبال بازی، بعد وقت نماز که می‌شد باز هم نمازم را می‌زدم توی برق، تنها فرقش این بود که نمازهایم را با عذاب وجدان می‌خواندم و بعد از نماز به خدا قول می‌دادم که دفعه‌ی بعد آرام بخوانم. گاهی فکر می‌کنم تکلیف آن نمازها چه می‌شود؟ باید توی وصیت‌نامه ‌ام قید کنم که یک یا دو سال برایم نماز بخوانند؟ بگویم آن‌ها را قضا کنند یا این‌ها را که با الله اکبر نماز گمشده‌هایم پیدا می‌شوند و حرف‌های فراموش شده به یاد می‌آیند؟ نمازی که وبال گردن نباشدم آرزوست... پ. ن: برای نمازهایم یک عالمه حرف دارم. کم کم کلمه‌شان می‌کنم... ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_ssdst_maleki