eitaa logo
طاهری ها Taheriha_ir
2.6هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
273 فایل
‌ ﷽ السلام علیک یاطاهربن محسن بن امام سجاد(ع) طاهرآبادکاشان طاهریهادیار: امامزادگان طاهروعباس ۵۳شهیدطاهری صدهاعالم،فرهنگی پزشک وPHD قدمت۷۵۰۰ساله چاله هوت قلعه قیطوس تبلیغات: @TaherihaTa_admin ادمین: @TaherihaDr
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 جمهوری اسلامی، امسال هم برفش رو دید هم برفش رو آورد پای صندوق رای 😁 تا کور شود آنکه نتوان دید😉 @Taheriha_ir
🍃✨🍃✨🍃✨ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ ملیکا از جا برمی‌خیزد و به سوی پنجره می‌رود . نگاهی به آسمان می‌کند. چشمانش به ستاره روشنی خیره می‌ماند. او با خود سخن می‌گوید :«بار خدایا ! مرا برای چه برگزیده‌ای بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی‌خبر و غافل زندگی می‌کنند، مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه مسلمان بشوم ؟» این چه سعادت بزرگی است ! او بی‌اختیار به سجده می‌رود تا خدا را شکر کند. او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید. نسیم می‌وزد و بوی بهشت می‌آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است. _ آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی. _ اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی.بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می‌آید . ملیکا در خواب او را می‌بیند و با او سخن می‌گوید. کم کم ملیکا می‌فهمد که حسن امام است. او با مقام امام آشنا می‌شود و می‌فهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است. حال ملیکا روز به روز بهتر می‌شود . خبر به قِیصر می‌رسد. او خیلی خوشحال می‌شود. ملیکا دیگر با اشتها غذا می‌خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می‌آورد. او هر شب محبوب خود را می‌بیند. اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کمتر از واقعیت نیست. او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود روزها می‌گذرد و او در انتظار وصال است ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ امشب فکری به ذهن ملیکا می‌رسد . او باید حرف دلش را به حسن علیه السلام بگوید. او تا کی می‌خواهد در هجران بسوزد. باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد . رویای امشب فرا می‌رسد. حسن علیه السلام به دیدار او می‌آید. ملیکا سر به زیر می‌اندازد و آرام می‌گوید:«آقای من ! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است ،اما می‌خواهم بدانم کِی در کنار شما خواهم بود؟ » _ « به زودی پدربزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می‌فرستد .گروهی از کنیزان همراه این سپاه می‌روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها درآوری. » _ سرانجام این جنگ چه می‌شود ؟ _ در این جنگ مسلمانان پیروز می‌شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می‌شوند. مسلمانان کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می‌برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد . تو در آنجا منتظر پیک من باش.» ملیکا از شوق بیدار می‌شود اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود. به راستی او چگونه می‌تواند از این قصر بیرون برود ؟ ملیکا فکر می‌کند. به یاد یکی از کنیزان قصر می‌افتد که سال‌هاست او را می‌شناسد . ملیکا می‌تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد. ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیز‌ها را تهیه کند. همه چیز با دقت برنامه‌ریزی شده است. خبر می‌رسد که سپاه روم به سوی سرزمین‌های مسلمان می‌رود. همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده‌اند . قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می‌دهد و برای پیروزی او دعا می‌کند. سپاه حرکت می‌کند . اما ملیکا هنوز اینجاست . تو رو به ملیکا می‌کنی و می‌گویی:« مگر قرار نبود که همراه آنها بروید ؟ » _ صبر داشته باش ! من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی‌شود .همه شک می‌کنند . فردا فرا می‌رسد. ملیکا هوس طبیعت کرده است و می‌خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان کنیز مورد اطمینان ،از قصر خارج می‌شود . چند سوار نظام آماده حرکت هستند . آنها حرکت می‌کنند. ملیکا راه میانبری را انتخاب می‌کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می‌روند . نزدیک غروب می‌شود و سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می‌خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند. او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می‌رود . آنها مشغول آشپزی هستند حواسشان نیست! باور نمی‌کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد. ملیکا داخل خیمه‌ای می‌شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می‌کند. دیگر هیچکس نمی‌تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است او از خیمه بیرون می‌آید. یکی از کنیزان صدایش می‌زند که در آشپزی به او کمک کند. هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند، خیال می‌کنند که ملیکا امشب می‌خواهد در اینجا بماند . صبح سپاه حرکت می‌کند. آن سربازها هرچه منتظر می‌شوند، از ملیکا خبری نمی‌شود. نمی‌دانند چه کنند؟ به هر کس می‌گویند که دختر قیصر روم کجا رفت ؟ همه به آنها می‌خندد و می‌گویند:« شما دیوانه شده‌اید! دختر قیصر در این بیابان چه می‌کند؟» سپاه به پیش می‌رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ فصل ۳ ✅ در جستجوی مَلکه مُلْکِ وجود ما الان پشت دروازه سامرا هستیم. متاسفانه دروازه شهر بسته است. مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. _ نظر تو چیست؟؟؟ _ جواب نمی‌دهی وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است . صدای اذان می‌آید. بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم، من که خیلی خسته‌ام، دوباره می‌خوابم. اما تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی دروازه شهر باز می‌شود. پیرمردی از شهر بیرون می‌آید . او را می‌شناسی . به سویش می‌روی. سلام می‌کنی، حال او را می‌پرسی. _ آقای نویسنده چقدر می‌خوابی؟ بلند شو. _ بگذار اول صبح کمی بخوابم . _ببین چه کسی به اینجا آمده است؟؟؟ _ خوب معلوم است! یکی از برادران اهل سنت است که می‌خواهد اول صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید:« از کی تا به حال ما سنی شده ایم؟» این صدا صدای آشنایی است چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان بِشرِ انصاری است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم. یادم می‌آید دفعه اولی که ما به سامرا آمدیم هیچ آشنایی نداشتیم. او ما را به خانه اش دعوت کرد. بلند می‌شوم ،بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم. با تعجب می‌پرسد:« شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟» _ ما نیمه شب به اینجا رسیدیم .دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم! باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم _من خیلی دوست داشتم شما را به خانه خود می‌بردم اما… _خیلی ممنون من تعجب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان نواز بود. چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود ؟ ما هم گرسنه هستیم و هم خسته . در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم ؟ حتما برای بِشر کار مهمی پیش آمده است که اینقدر عجله دارد. خوب است از خودش سوال کنیم. _ مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ _ آری، من به بغداد می‌روم . _ برای چه ؟ _امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم. _ آن ماموریت چیست؟ _ من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم، دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می‌خواهد تو را ببیند. _ امام با تو چه کاری داشت؟؟ _ سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت :« شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.» _ بعد از آن چه شد ؟ امام نامه ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم . با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز؟؟؟ آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد . _ به چه فکر می‌کنی ؟ مگر نمی‌دانی امام هادی می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ _ یعنی امام حسن عسکری علیه السلام تا به حال ازدواج نکرده است ؟؟؟ _ نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود ؟؟؟ _ یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید ،قرار است همسر امام عسکری علیه السلام بشود؟ _ آری ،درست است. او امروز کنیز است اما در واقع مَلَکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سوال خود را یافته‌ام. به راستی که این ماموریت مایه افتخار است . اکنون نگاهی به تو می‌کنم . تو دیگر خسته نیستی می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 فصل ۴ ✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم ! فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم . شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیر راه بِشر به ما می‌گوید :« فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم می‌باشد.» _ چطور مگر ؟؟؟ _آخر امام هادی علیه السلام نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است. _ عجب !!! تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است.! ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم‌ وگرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می‌تازیم. موقع غروب آفتاب می‌رسیم. چه شهر بزرگی !!! بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر شیعیان زیادی زندگی می‌کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها می‌رویم. صبح زود از خواب بیدار می‌شویم. هنوز بِشر خواب است. _ چقدر می‌خوابی ؟؟؟بلند شو ! مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟ _ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم. _ چرا روز جمعه ؟؟ _امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد می‌رسد .عجله نکن ! دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می‌گذرد. از شمال بغداد وارد می‌شود و از جنوب این شهر خارج می‌شود . کشتی‌های کوچک در آن رفت و آمد می‌کنند. اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او ! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد . باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ چند روز می‌گذرد . همراه با بِشر به کنار رود دجله می‌رویم. چند کشتی از راه می‌رسند. کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می‌کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده‌اند. کنیزان را در کنار رود دجله می‌نشانند. چند نفر مامورِ فروش آنها هستند . ما چگونه می‌توانیم در میان این همه کنیز ملیکا را پیدا کنیم ؟ بِشر چ رو به من می‌کند و می‌گوید:« اینقدر عجله نکن! همه چیز درست می‌شود » بِشر به سوی یکی از ماموران می‌رود. از او سوال می‌کند:« آیا شما آقای« نَحّاس» را می‌شناسی؟ _ آری ،آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است نَحّاس است. ما به سوی او می‌رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است. بِشر از ما می‌خواهد تا گوشه‌ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می‌گذرد . کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می‌شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده‌اند. یکی از آنها صورت خود را با پارچه ای پوشانده است . یک نفر به این سو می‌آید. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است . مرد تاجر رو به نحّاس می‌کند و می‌گوید:« من آن کنیز را می‌خواهم بخرم .» _برای خریدن آن چقدر پول می‌دهی؟؟ _ ۳۰۰ سکه طلا. _ باشد ،قبول است، سکه‌های طلایت را بده تا بشمارم . _بیا این هم سه کیسه طلا ، در هر کیسه ۱۰۰ سکه طلاست . صدایی به گوش می‌رسد:« آهای مرد عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی‌آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن. به سراغ کنیز دیگری برو .» نحّاس تعجب می‌کند . این کنیز رومی به عربی هم سخن می‌گوید.! او جلو می‌آید و به کنیز می‌گوید :«درست شنیدم؟ تو به زبان عربی سخن می‌گویی؟» _ آری! _ نکند تو عرب هستی؟ _ نه ،من رومی هستم ولی زبان عربی را یاد گرفته ام. مرد تاجر جلو می‌آید و به نحّاس می‌گوید:« حالا که این کنیز عربی حرف می‌زند حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.» بار دیگر صدای کنیز به گوش می‌رسد. یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی‌آیم. نحّاس رو به کنیز می‌کند و می‌گوید:« یعنی چه ؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم‌ اینطور که نمی‌شود .» _ چرا عجله می‌کنی ؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد. _ چه کسی خواهد آمد ؟؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟ _ به زودی کسی برای خریدن من می‌آید که از خلیفه هم بالاتر است! نحّاس تعجب می‌کند نمی‌داند چه بگوید؟ در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق تشکر و قدردانی از مردم عزیز برای شرکت در انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان وظیفه خود میدانیم از حضور مردم عزیز منطقه کاشان و آران و بیدگل بویژه طاهری های عزیز تشکر و قدردانی کنیم و از خدای بزرگ بخواهیم بهترینها را برای منطقه و فرد فرد عزیزان رقم بزند @Taheriha_ir
🔸️دیدار آقای مصطفی معینی نماینده منتخب مردم  با نماینده ولی فقیه در منطقه کاشان، نطنز و آران و بیدگل و امام جمعه کاشان نتیجه نهایی انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی   📌حوزه انتخابیه کاشان و آران و بیدگل ✅تعداد کل آراء صحیح : ۱۳۷۷۲۹ 💐منتخب نهایی: آقای مصطفی معینی آرانی با تعداد آراء ۳۶۷۳۴ به امید روزی که منطقه کاشان ، نطنز و آران و بیدگل سه نماینده مشترک داشته باشد. ✍هم اکنون نطنز و قمصر یک نماینده دارد و کاشان و آران و بیدگل یک نماینده طاهری ها برای آقای دکتر معینی آرزوی توفیق خدمت برای مردم‌منطقه را دارد @Taheriha_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا