eitaa logo
تحلیلگر پلاس
3.9هزار دنبال‌کننده
119 عکس
324 ویدیو
1 فایل
@TahlilgarPlus اینجا خود خودم هستم، حرف های شخصیم، ویدئوهای مربوط به خودم، نکته‌هایی درباره‌ی فعالیت هایی که داریم انجام میدیم، مسائل فرهنگی-اجتماعی و چکیده ی کتاب‌هایی که دارم میخونم و.... رو تقدیم نگاه شما خواهم کرد
مشاهده در ایتا
دانلود
تحلیلگر پلاس
قسمت ۳۵ / همه چیز بسیار سریع‌تر از آنچه که تصور می‌شد اتفاق افتاد. هنوز در اتاق‌های خاکی و بی‌روح
قسمت ۳۶ / متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ‌ بود که بر سرش ریخته شد. "عطری که بهت داده بودیم رو حتماً به سردار هدیه بده." این جمله، به ظاهر ساده، طعمی تلخ و خیانت‌آمیز داشت. پیام که حالا با ذهنی پر از ابهام و دل‌شوره درگیر بود، تمام تلاشش را کرد تا خودش را آرام کند. اما در عمق ذهنش، صدای یک هشدار بلند بود: "چیزی درست نیست." بی‌درنگ از تلفن همراه نوال فاصله گرفت، گویی هر ثانیه‌ای که بیشتر به آن نگاه می‌کرد، به دنیای دروغ و خیانت نزدیک‌تر می‌شد. در حالی که نوال از سرویس بهداشتی بیرون آمد، نگاهی به پیام انداخت که هنوز در حال خواندن نماز بود، سپس به سمت تلفن همراهش رفت. لحظه‌ای که پیام را دید، چهره‌اش تغییر کرد. او با مهارتی بی‌رحمانه، این تغییر را به سرعت پنهان کرد. بی‌هیچ مکثی، پیام را حذف کرد و آرام و خونسرد نشست. پیام که هنوز در آخرین رکعت نمازش بود، به شدت تلاش می‌کرد تا خود را آرام نشان دهد. اما ذهنش پر از سؤالاتی بود که هرکدام سنگینی یک کوه را بر دوشش می‌گذاشت. وقتی نمازش تمام شد، به سمت نوال برگشت و با لحن بی‌تفاوتی پرسید: • "چیزی از بیرون نمی‌خوای؟" نوال کمی مکث کرد، گویی در تلاش بود تا معنای پنهانی این سؤال را کشف کند: • "بیرون میری؟ بهتر نیست با این وضعیت نری؟" پیام به آرامی خندید، اما این خنده بیشتر یک سیاست بود تا احساس واقعی. میخواست همه چیز را عادی نشان دهد: • "نه بابا، تا دم مغازه پایین میرم. سیب‌زمینی و قارچ می‌گیرم اینکه که خطر نداره، مگر اینکه تو قارچ ها مواد آتش زا گذاشته باشن..." نوال لبخند زد، اما چیزی در آن نگاهش بود که پیام نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. یک تردید عمیق در نگاه نوال وجود داشت. بدون هیچ کلام اضافی، پیام از اتاق خارج شد. همین که قدم به خیابان گذاشت، فوراً تلفنش را بیرون آورد و شماره‌ای که از قبل به او داده بودند را گرفت: • "سلام، شما گفتید اگر چیزی مشکوک دیدم، تماس بگیرم. لطفاً جلسه‌ی ما با سردار رو لغو کنید. فکر می‌کنم یکی از عوامل موساد رو شناسایی کردم. اما همسرم چیزی نمی‌دونه و نیاز به مشورت دارم." مرد پشت خط با صدایی آرام و حساب‌شده پاسخ داد: • "پیام جان، نگران نباش. فقط عادی رفتار کن و حواست به جزئیات باشه. به همسرت بگو جلسه لغو شده چون سردار برای مأموریتی مهم از شهر خارج شده. بعداً یه ماشین می‌فرستیم تا شما رو به محل ما بیاره. اونجا باهات صحبت می‌کنیم. همسرت هم به بهانه‌ای جداگانه بررسی می‌شه. قبل از اینکه به اتاق برگردی، یه زنگ بزن تا جزئیات رو دوباره مرور کنیم و وقتی رفتی داخل اتاق من بهت زنگ میزنم و اونجا میگم جلسه لغو شده که همه چیز عادی به نظر برسه." پس از این مکالمه، مرد پشت خط فوراً به هادی زنگ زد: • "حاج‌آقا، ظاهراً پیام خودش به جاسوس بودن نوال پی برده. جلسه‌ی سردار هم که از اول صحنه‌سازی بوده منتها این خودش زنگ زده گفته کنسل کنید. اما پیام حالا کاملاً مشکوک شده. گفتم در جریان باشید." هادی که تا این لحظه آرام و خونسرد بود، با سر تکان دادن و لبخندی پنهان به نشانه تأیید گفت: • "پس بازی داره عوض می‌شه. حالا باید بفهمیم موساد برای مرحله بعد چه نقشه‌ای کشیده..." وقتی پیام وارد اتاق شد، همکارش فوراً با او تماس گرفت: • "پیام، متأسفانه سردار برای جلسه‌ای فوری از مشهد خارج شده. جلسه لغو شد." پیام تلفن را گذاشت و به نوال که در کنارش ایستاده بود، گفت: • "خیلی ناراحتم که این فرصت از دست رفت." نوال هم ابراز ناراحتی کرد، اما چیزی در نگاهش بود که پیام به وضوح آن را احساس کرد. نگاه نوال شبیه به یک رمز مخفی بود که پیام نتواست آن را رمزگشایی کند. قرار شد پیام و نوال برای دیدار یکی از دوستان پیام بیرون بروند. این بهانه ای بود تا نوال را به محل جلسه ببرد. در این دیدار، پیام و همکارش هادی در اتاقی جداگانه نشسته بودند و نوال با یکی از همکارهای خانم از محل خارج شد. پیام با لحنی مستقیم وارد اصل ماجرا شد: • "روی تلفن همراه نوال پیامی دیدم. حس می‌کنم خیلی پنهان‌کاری می‌کنه. مشکوک به نظر میاد همکار هادی گفت: محتوای پیام چی بوده؟ پیام توضیح داد و بعد همکار هادی با لبخندی که در آن تلخی نهفته بود گفت: • "یادت هست درباره روز حادثه باهات صحبت کردیم؟" پیام با سری که به علامت تأیید تکان می‌داد پاسخ داد: • "بله، نوال گفت که جلسه‌اش طول کشید و وقتی رسید، تیراندازی شروع شده بود." همکار هادی به آرامی ادامه داد: • "خب، ما دوربین‌های مداربسته رو بررسی کردیم. نوال در محوطه بود. جلسه‌اش تموم شده بود. بعد صدای تیراندازی اومد و یک پیامک برای گوشی نوال ارسال شد. همون لحظه از محل خارج شد." چهره پیام سرد شد، تمام قطعات پازل در ذهنش کنار هم چیده می‌شدند: • "خدایا! دختره جاسوسه..." ادامه دارد... @TahlilgarPlus
سیاوش؛ عاشق به خون نشسته در غربت - @TahlilgarPlus.mp3
8.71M
سیاوش؛ عاشق به خون نشسته در غربت / داستان های / قسمت بیست و چهارم 💠 سیاوش، شاهزاده‌ای پاک‌نهاد، به جرم عشق متهم شد و برای اثبات بی‌گناهی از آتش گذشت. او به غربت پناه برد، اما دسیسه‌ها سرنوشتش را به خون کشید و عشقی نافرجام در تاریخ جاودانه شد. / در این قسمت این مهم را مرور خواهیم کرد/ این ویدئو تقدیم می‌شود به هم وطن‌های ایرانی، دوستان افغانستانی و تاجیکستانی و ترکمنستانی و ازبکستانی و تمام کسانی که روزی عضوی از حوزه ی تمدنی مشترکی بوده اند. @TahlilgarPlus
30.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیاوش؛ عاشق به خون نشسته در غربت / داستان های / قسمت بیست و چهارم 💠 سیاوش، شاهزاده‌ای پاک‌نهاد، به جرم عشق متهم شد و برای اثبات بی‌گناهی از آتش گذشت. او به غربت پناه برد، اما دسیسه‌ها سرنوشتش را به خون کشید و عشقی نافرجام در تاریخ جاودانه شد. / در این قسمت این مهم را مرور خواهیم کرد/ این ویدئو تقدیم می‌شود به هم وطن‌های ایرانی، دوستان افغانستانی و تاجیکستانی و ترکمنستانی و ازبکستانی و تمام کسانی که روزی عضوی از حوزه ی تمدنی مشترکی بوده اند. @TahlilgarPlus
تحلیلگر پلاس
قسمت ۳۶ / متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ‌ بود که بر سرش ریخته شد. "عطری که
آخرین پرونده / قسمت 37 همکار هادی که در حالتی کاملاً آرام قرار داشت، پاسخ داد: • "روی پیامک‌هایی که به نوال ارسال شده دقت کردی؟ گفتی درباره عطر بود؟ چرا باید به سردار عطر هدیه بده؟" پیام که به حقیقت پی برده بود با تعجب و خشم گفت: • "خیلی واضحه. ترور بیولوژیک!" همکار هادی لبخندی زد، اما واکنش بیشتری نشان نداد و طوری که انگار میخواست وانمود بکند اصلا خبر ندارد که جلسه ی سردار از ابتدا ساختگی بوده و جلسه ای در کار نبوده به پیام گفت: • "فقط خدا رو شکر که سردار از مشهد خارج شده." • . پیام گفت: واقعا خدا رو شکر، منتها برای من یه فکری بکن، من الان گیجم. من باید چی کار کنم؟ • همکار هادی گفت: تو خبرنگاری، الانم معروف تر شدی و احتمالا موساد بخواد از طریق دختره و به کمک تو سوالاتی از مسئولان رده بالا بپرسه که افشا اطلاعات بشه، شایدم قبلا همین استفاده رو ازت کرده باشه که تو الان باید بری فکر کنی ببینی همچنین چیزی بوده یا نه و اگر بوده همه رو برام بنویسی، و از این به بعد حواست باشه بیش تر از این ناخواسته افشا اطلاعات رخ نده... • پیام گفت: اینا درست، الان باید چی بگم؟ • همکار هادی، برای اینکه پیام را آرام کند، تجهیزات حفاظتی روی میز گذاشت: یک شوکر، یک گاز اشک‌آور، و یک کلت. سپس با لحنی کاملاً مطمئن گفت: • "این‌ها رو تحویل بگیر و به نوال بگو بهت آموزش می‌دیم که ازشون استفاده کنی. تو فقط علاقه‌ت رو به نوال بیشتر نشون بده و همه چیز رو عادی نگه دار. بقیه کارها رو ما انجام می‌دیم." پیام درگیر افکار خودش بود که نوال نزدیک شد. سلاح و تجهیزات حفاظتی روی میز بود و همکار محسن گفت: پس اینها رو داشته باشید و موقتا در مشهد باشید تا آموزشش رو کامل به خودتون یاد بدم و یه سری موارد حفاظتی رو به همسرتون هم توضیح بدم... نوال و پیام تشکر کردند و رفتند. بعد از آن همکار محسن با هادی تماس گرفت: حاج آقا کامل صحبت کردیم، فهمیده دختره جاسوسه ما هم یه سری توضیحات بهش دادیم. توضیحاتی هست که باید خصوصی خدمت شما عرض کنم. بعد از این جمله هادی خودش را به "همکار محسن رساند". همکار محسن گفت: به دختره گفته بودن یه عطر به سردار هدیه بده که پیام این رو روی گوشی خونده هادی گفت: یعنی قرار بوده به فرض برگزاری جلسه ترور بیولوژیکیش کنن! همکار محسن: کاملا درسته هادی: پس موساد اولا مطمئن هست که لو نرفته، دوما میخواد از ظرفیت دختره برای هر کاری که امکانش باشه استفاده کنه همکار محسن گفت: فرمایش شما کاملا درسته، برای این باید یه برنامه ی دقیق داشته باشیم. هادی گفت: به یه دیدار با یه سردار مهم نیاز داریم. همکار محسن گفت: از کجا معلوم به این سرداره هم عطر هدیه بده؟ هادی گفت: اگر بتونیم همون فردی که اینا در نظر دارن یا کسی در اون جایگاه رو پیدا کنیم میشه امید داشت. همکاری هادی گفت: من این رو حتما پیگیری میکنم، منتها شما فکر کنم یه نکته ای داشتید در خصوص نوال درسته؟ هادی گفت: بله، امشب به یک سری خبرگزاری، خبر سوءقصد به جان یک خبرنگار رو بدید کار کنن، که اسم پیام به عنوان کسی که مورد هدف قرار گرفته بیفته سر زبون ها و به خودش هم اطلاع بدید که جا نخوره، بعد نامه‌نگاری با صدا و سیما انجام بشه، میخوام به عنوان یک زوج خبرنگار که مثلا طوری کار کردن که دشمن به جانشون سوءقصد کرده دعوت بشن، همه چیز کاملا عادی باشه قرار شد در این خصوص با خود پیام و نوال هم صحبت شود. پیام و نوال این روزها در محل اقامت خود در مشهد بودند اما پیام با وجود تاکید نمی‌توانست آن طور که باید با نوال گرم بگیرد. از طرفی کاملا آشفته بود. او هیچ وقت در عمرش تا این اندازه به یک جاسوس نزدیک نبود. منتها فقط یک خوش شانسی آورده بود و آن هم اینکه نوال تصور میکرد پیام به خاطر مسئله ترور چنین حالی دارد. جلسات مختلفی با پیام و نوال به بهانه ی آموزش‌های حفاظتی گذاشته شد. به پیام توضیح دادند که باید با رسانه ها مصاحبه کند که سوءقصد شده و ناموفق بوده است، پیام نمی‌دانست وقتی قبلا به مخاطبش گفته که من ترور نشدم، چطور حالا باید به مسئله بپردازد؟ او یک ویدئو منتشر کرد و گفت: عملیاتی برای کشتن من ترتیب داده بودند اما من چون زنده ماندم و از طرفی می خواستم شما نگران نشوید انکارش کردم و عذرخواهی میکنم. رسانه ها درباره ی پیام صحبت میکردند. دوستان مختلفی با او تماس می‌گرفتند و او حسابی مشهور شده بود. همکار محسن گفت: به زودی یک دیدار با خود سردار در مشهد خواهید داشت. به نوال هم بگو. پیام گفت: برای سردار خطری نداشته باشه؟ محسن گفت: اصلا شما به هیچ چیز فکر نکن، با خیال راحت شرکت کن تو جلسه، همین. پیام به نوال خبر داد. نوال در پوست خودش نمی‌گنجید چون حالا می توانست عطر را به سردار هدیه دهد و از طرفی به این فکر میکرد که کی باید از ایران خارج شود و اساسا دستور موساد چیست؟ ادامه دارد... @TahlilgarPlus