-نظرم رو جلب کرد رفتم جلو سلام کردم دیدم چشماش بارونیه.... - جواب سلامم رو با لحنی آرام داد.... وبا یه نگاهی عمیق گویا می خواست سفره دلش رو باز کنه.... - فرصت رو غنیمت شمردم گفتم با این افراد نسبتی داشتین...... - گفت قبلا نه ،ولی حالا داداش صداشون می کنم

داداش...... یعنی شما این همه ...... گفت فرصت داری بشینی یه کم باهم صحبت کنیم _گفتم چرا که نه ،مشتاقم......

✍ آه سردی کشید وادامه داد من نماز نمی خوندم اصلا این باورای شما رو نداشتم یعنی خیلی اسون می گرفتم انتخابام با شما فرق داشت اصلا مفهوم زندگی رو من یه چیز دیگه می دونستم ِلذت رو تو یه چیزای می دونستم که امروز برام لذت نیست.....

✍اما .........

آرامش نداشتم تلاش برای دیده شدن..... مسابقه در عقب زدن زیباترهای از خودم شده بود همه روز وشبم.....

✍ولی روز شهادت سردار یادته....... مثل همه مردم زدم بیرون اشک می ریختم داغون بودم ولی نمی دونستم چرا یه غوغایی تودرونم به پا شده بود اما چرا نمی دونم.....

اون روز یه تلنگری شد برام........ اینا کی بودن... از جنس چی بودن.... چرا اینهمه دلها رو با رفتنشون آواره کردن.....

دنبال چی بودن مرامشون چی بود که بزرگیشون همه رو به زانو در آورد مزیتشون تو چی بود تو مال زیاد تو علم زیاد تو چی❓❓❓❓ هر چه فکر می کردم با ملاکهای من جور در نمی آمد.......

یه چیزی من رو کشوند دنبالشون رفتم سراغشون..... با یه سوال ..... راز بزرگی شما هاچیه❓❓❓.. آرام آرام بدون اینکه بفهمم ،توزندگی من وبخشی از ساعات زندگی من وارد شده بودند... دنبال سوالات ذهنم به زندگی اونها سَرَک می کشیدم واین همان آغاز حیات من شد.....

به زندگی زن وفرزند ماشین وخونه وپست ومقام ودنیا با همه لذتاش نگاه نکردن...... ومجذوب یه چیز بزرگی شدند .....

کلیپ رو حتما تماشا کنید اگر باز نشد یه کم بزنید جلو...